من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است


بسمه تعالی

از عادات غلط من پول قرض دادن به آدم های قرض برنگردان و یا خیلی دیرقرض برگردان است ! از عادات غلط من پرداخت هزینه های ناگهان ایجاد شده ی آشنایان است و درماندگی به وقت نیاز واجب خویشتن خاصه در همان روز ! از عادات غلط من هر بار توبه کردن است از این چند کار و دوباره به جوش آمدن دیگ رحمتم است برای این  چند کار .  از خودم عصبانی ام و دلم می خواست همه ی آن آموزه های قرن هفتمی که از پدر و مادم آموختم را برعکس بیاموزم یا یکی بیاید و آ نها را به من بیاموزاند و تا مطمئن نشده که درست و درمان آموخته ام رهایم نکند . همه ی آن چیزهایی که انسانیت و معرفت  و تو نیکی می کن و در دجله انداز تعبیر می شدند و حالا خنگیّت و دارا بودن قابلیت بالای سوء استفاده ی همه جوره شمرده می شوند . آپشنی که در من بیداد می کند . ناگفته  نماند احساس " احمد رنجه " را دارم در فیلم بی پولی !

لازم به ذکر است :

اون پیژامه آبیه "احمد رنجه" است که در سکانس های بعد دیگه هیچ پو لی نداشت پولاشو داد به اون خوشتیپه که پیژامه پاش نیست !

                                           

                                             

                                                      

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۹
... دیگری

زن سیاه چرده از مستخدم های اداره است . دو سه روزی می شود که برای کمک آمده است مرکز ما .

چای می آورد و یکریز  حرف می زند . استکان ها را می برد و سوال می پرسد  صدای خش دار دو رگه اش را صاف می کند و می رود کنار بخاری می نشیند . یک مرتبه بلند می شود و با تاید و شوینده هایی که گلوی متورم از سرماخوردگی ام را بیشتر اذیت می کند شروع می کند به سابیدن کف ها و در و پنجره ها . بی قرار است و دائم به ساعت نگاه می کند الان هم رفته از ماشینش که جای خوبی پارک نشده خبر بگیرد . قبل از رفتن از من پرسید خانه ات کجاست. حواسم نبود چه می گوید دوباره پرسید خانم جان خانه ات کجاست شما ؟ گفتم . دور خیلی دور است از اینجا . پای کوه . گفت ها پس بگو بالا شهری هستی . منتظر جوابم نشد دوباره پرسید ماشین داری ؟ گفتم نه ! بعد هم صدای دمپایی های نارنجی اش روی زمین پر از کف آمد و رفت بیرون . دوباره برگشت چای آورده بود گفت : خانم جان این دوتا را با هم بخور که من هی نروم از پله ها پایین نیم ساعت به نیم ساعت ! گفتم چشم . آمد پشت میز داشتم چیزی می نوشتم. گفت بروم کباب بگیرم کباب نمی خوری ؟ سرم را بلند کردم و گفتم : خوبی شما ؟ خندید و گفت دستپاچه شده ام خانم  و خوشحالم امروز . کلی برای عروسم که توی عقد است لباس خریده ام و کفش و خرت و پرت برای شب چله اش . گفتم خب این که خوب است مبارک باشد . دست هایش را بهم زد و با تحسری عمیق گفت : از زندگی ام خیر ندیدم خانم جان . گفتم خدا نکند . دوست داشت نگاهش کنم وقت حرف . دفترم را بستم و خودم را متوجه حرف هایش نشان دادم . گفت :بیست بار بیشتر در این سی سال زندگی با شوهرم دادگاه رفته ام که طلاق بگیرم نشده است . گفتم ای بابا چرا ؟ گفت شوهرم حرف نمی زند توی خانه . کمی شوخی کردم که از آن حالت غمگین در بیاید گفتم زن ها بیشترشان دنبال مرد کم حرف کم غرو لند می گردند . گفت : ای خانم فرقی با کمد با میز ندارد شوهر من . پسرهای به آن رشیدی ام را بغل نمی کند . یک بار روی مان را نبوسیده دستمان را نگرفته . اینقدر دوست دارم توی ماشین وقتی کنارش می نشینم فقط رو به رو را نگاه نکند دستم را بگیرد با بچه ها حرف بزند حال من را بپرسد . از بس توی دبیرخانه ی اداره اش بوده پوسیده . کمی تسلایش دادم . حوصله نداشتم خسته بودم با دغدغه های مزخرف خودم اما تسلایش دادم . رفت کنار پنجره ایستاد بیرون را نگاه کرد و گفت . بابای عروسم خیلی مرد خوبی ست . گفتم چه خوب . گفت اسمش حسین است . خواستگارم بود وقتی جوان بودم . سکوت کردم و رد غم را روی پیشانی اش دنبال کردم . کرم زد به دست های زبر شده اش و گفت .آن زمان  لب رودخانه ی روستای پدری ام به من گفت عاشقم شده است

من توی شهر بزرگ شده بودم گفتم نمی توانم بیایم روستا زندگی کنم  گفت من می آیم شهر .گفتم بیایی شهر شغل نداری گفت می روم سر گذر می ایستم .  خانم جان من احمق نفهمیدم لگد به بختم می زنم گفتم من زن کارگر سر گذر نمی شوم . حسین آه کشید و رفت . دلش را شکستم . همه می دانستند خاطرم را می خواهد . سی سال ندیدمش رفتم شهرستان خواستگاری برای پسرم فهمیدم دختر بزرگ مومن دارد . سر و زندگی آبرومند داشت برای خودش و کلی فرق کرده بود . پیر شده بود .

خودش بلند شد جلویم چای گذاشت . خجالت زده بودم . گفتم پسردایی برای امر خیر مزاحم شدیم . گفت دختر که سهل است شما جان هم بخواهی ما دریغ نداریم. خیلی غصه خوردم خانم . به مادرم که خیلی پیر شده گفتم کاش دل حسین را نشکسته بودیم . بعد سی سال فهمیدم واقعا من را دوست داشته در عروسی دخترش با پسرم سنگ تمام گذاشت . روز عروسی وقتی با شوهرم رو به عروس و داماد رقصیدند هر دوشان را دیدم که پیر شده اند . شوهرم خوش تیپ تر و شهری تر به نظر می رسید ولی همه ی این سال ها سرد و بی عاطفه با من و بچه ها و نزدیکانش رفتار کرد . حالا ته دلم وسط این همه غصه خوشحالم . گفتم به خاطر این که حسین آقا را دیدید گفت نه به خاطر این که فهمیدم بلاخره یک نفر توی این دنیا من را خیلی دوست داشته .دخترش را مثل بچه های خودم دوست دارم .حالا درست است خانم جان سرنوشتم جور دیگری شده اما همین که فهمیدم محبتش واقعی بوده حس خوبی دارم . آدمیزاد به محبت واقعی محتاج است خانم جان .بعضی آدم ها آدمهای ما نیستند .اشتباهی به هم می خوریم.کاش وقتی جوان بودم می فهمیدم عشق داشتن بهتر از خیلی چیزهای دیگرداشتن است . سینی را بر می دارد و می رود چشم هایش پر اشک شده ولی حالش بهتر است . می روم پای پنجره دست های سردم را روی بخاری می گیرم و به سال های بی عشق فکر می کنم . به عشق های از دست رفته . به اینکه هیچ وقت پسری ندارم تا به خواستگاری دختر کسی بروم که پسرم را اندازه ی بچه ی خودش دوست داشته باشد .کاش یا این میل به دوست داشته شدن در آدمیزاد نبود یا هیچ کس نمی مرد قبل از آنکه به اندازه ی گنجایش روحش به اندازه ی وسعت قلبش دوستش داشته باشند .  با احترام و شکوه و خالصانه .



                         

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۵ ، ۱۳:۰۶
... دیگری


دلم گرفته 

دلم عجیب گرفته است

و هیچ چیز 

نه این دقایق خوشبو،که روی شاخه نارنج می شود خاموش 

نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست

نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف

نمی رهاند

و فکر می کنم

که این ترنم موزون حزن تا به ابد

شنیده خواهد شد


                      سهراب سپهری 


    

                                                                            

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۵ ، ۱۵:۳۹
... دیگری