سر و کله زدن با پسرهای نوجوان کلاسم در روزهای طاقت فرسای تابستان و دلتنگی همراه شده با هجمه ی انواع بیماری های موذی جسمی و دارم شرایط خیلی سختی را تحمل می کنم . دو لیوان آب یخ خورده ام اما هنوز گلویم می سوزد و دلم می خواهد مقنعه ی کوفتی را در بیاورم و سرم را از پنجره بیرون ببرم . شنبه ها تنها دو چشم براق و باهوش در کلاس دلگرمی ام می دهد که همه ی آنچه باید بگویم به حکم وظیفه و به حکم انسانیت را کامل بگویم و خسته گی و شلوغکاری بچه ها منصرفم نکند . چشم های براق و باهوش و پذیرنده، چشمهای "آرشند" . همان سال اولی که آمدم اینجا جزءِ گروه کودک قرارش ندادم چون بیشتر می فهمید و یادگیری بالایی داشت . با احتیاط بردمش سر کلاس نوجوان ها و حالا هم که رسما نوجوان شده همچنان عالی ست . گاهی دلم می خواهد پسرم باشد فرز و دقیق و دوست داشتنی و کمک حال و البته اهل مطالعه ی متفاوت . حواسم هست یک ماه است دارد هی کتاب" خدای من "را تمدید می کند کنار کتابهای علمی و داستانی و سرگرمی . این کتاب گزیده ای از صحیفه ی سجادیه است به زبان ساده و روان و ملموس . من هم در نوجوانی مبتلای صحیفه شده بودم اما اصل آن را داشتم و می خواندم و آسان شده ای در کار نبود . هنوز هم گهگاه ویر ِ خواندنش را دارم . گفتم: آرش چرا دست بر نمی داری از این صحیفه؟ گفت :شما گفتی چیزی بخون که حال دلتو همیشه خوب نگه داره این داره همین کارو می کنه با دل من ، حالم خوبه خانم . گفتم: ممنون آرش که خوب گوش می دی و دقیق می خونی . آن روز خندید امروز صحیفه را آورد پس داد و کتاب مردان فردا را برد . آرش در آینده مرد امنی خواهد شد من یقین دارم ،هر چه باشد بخش اعظم ِ موهایم را در آسیاب رنجی که از آدمهای تاریک و نا امن به من رسیده است سفید کرده ام .