من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۱۰ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

 

سر و کله زدن با پسرهای نوجوان کلاسم در روزهای طاقت فرسای تابستان و دلتنگی همراه شده با هجمه ی انواع بیماری های موذی جسمی و دارم شرایط خیلی سختی را تحمل می کنم  . دو لیوان آب یخ خورده ام اما هنوز گلویم می سوزد و دلم می خواهد مقنعه ی کوفتی را در بیاورم و سرم را از پنجره بیرون ببرم .‌ شنبه ها تنها دو چشم براق و باهوش در کلاس دلگرمی ام می دهد که همه ی آنچه باید بگویم به حکم وظیفه و به حکم انسانیت را کامل بگویم و خسته گی و شلوغکاری بچه ها منصرفم نکند . چشم های براق و باهوش و پذیرنده، چشمهای "آرشند" . همان سال اولی که آمدم اینجا جزءِ گروه کودک قرارش ندادم چون بیشتر می فهمید و یادگیری بالایی داشت . با احتیاط بردمش سر کلاس نوجوان ها و حالا هم که رسما نوجوان شده  همچنان عالی ست . گاهی دلم می خواهد پسرم باشد فرز و دقیق و دوست داشتنی و کمک حال و البته اهل مطالعه ی متفاوت . حواسم هست یک ماه است دارد هی کتاب" خدای من "را تمدید می کند کنار کتابهای علمی و داستانی و سرگرمی . این کتاب گزیده ای از صحیفه ی سجادیه است به زبان ساده و روان و ملموس . من هم در نوجوانی مبتلای صحیفه شده بودم اما اصل آن را داشتم و می خواندم و آسان شده ای در کار نبود . هنوز هم گهگاه ویر ِ خواندنش را دارم . گفتم:  آرش چرا دست بر نمی داری از این صحیفه؟ گفت :شما گفتی چیزی بخون که حال دلتو همیشه خوب نگه داره این داره همین کارو می کنه با دل من ، حالم خوبه خانم . گفتم: ممنون آرش که خوب گوش می دی و دقیق می خونی . آن روز خندید امروز صحیفه را آورد پس داد و کتاب مردان فردا را برد .  آرش در آینده  مرد امنی خواهد شد من یقین دارم ،هر چه باشد بخش اعظم ِ موهایم را در آسیاب رنجی که از آدمهای تاریک و نا امن به من رسیده است سفید کرده ام .

 

       

 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۷ ، ۱۷:۰۶
... دیگری

اهل وعده دادن نبوده ام و نیستم .شده قول عاطفی بدهم اما وعده نه .‌ می ترسم مخاطبم ولو به اندازه ی یک درصد آدمی مثل خودم در اضطرار  ،باور کننده ی وعده ها و‌ قول ها باشد آن وقت اوضاع جوری پیش برود، نتوانم چنانکه باید عمل کنم و دمار از روزگارش در بیاید . این مرحله ی دمار از روزگار در آمده گی را زیاد تجربه کرده ام و خیلی از آن زخم برداشته ام . البته دست روی دست نمی گذارم  تلاش می کنم تا بتوانم دلخوشی های کوچک و بزرگ برای آدمهای مخاطب عاطفه ام درست کنم و این دلخوشی ها را وقتی شکل گرفتند و قابلیت استفاده پیدا کردند تقدیم شان کنم. فکر می کنم این بهتر از در باغ سبز و بنفش! نشان  خلق الله دادن باشد .درهایی که باز نمی شوند یا به دلایل کافی و ناکافی بسته می مانند توی ذهن آدمها تبدیل می شوند به یک مشت آهن پاره و تیر و تخته ی سنگین و جاگیر . همانا بپرهیزید از وعده دادن به من خاصه وقتی نمی دانید با خودتان چند چندید یا دیگران بر چند چند بودن شما با خودتان تاثیر می گذراند . همانا من ازاحتیاج تباه شدن را برتر می دانم تا تباه شدن بر اثر وعده ی سرخرمن . 

پانوشت : عکس از دوست خوبم شیدا حسین زاده 

                          
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۷ ، ۲۰:۵۷
... دیگری

شب ها که صدای آهنگ های  ترکی سوزناک در گوشت  می ریزی و سرت بی وقفه درد می کند ،خوابیده است و سرش کنار همان بالِشی ست که دلش خواست ‌. 

شب ها که پَرهای بالِشَت بوی خون پرنده ای تازه کشته می دهد وزن همه چیز زیاد است از مفاعلن فعلاتن بگیر تا وزن قطره های اشک و  وزن پرهای خیس .

شاید تراژدی همین باشد ، مرثیه همین باشد . شاید" مرهم به دست و ما را مجروح می گذاری " همین باشد . 


                   

                      

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۷ ، ۰۱:۰۵
... دیگری

درس و‌مشق و‌ کتاب خواندن و شعر و غمش را تعمدا رها کرده بودم و رفته بودم توی آشپزخانه سرم را به بشور و بساب بند کرده بودم‌ بلکه ساعاتی از جمعه ی بی پدر و مادر ! بگذرد .‌دخترک‌ آمد تا پیش من باشد . عمدا همان لحظه گلیم را جمع کردم و  با پارچ آب ریختم کف آشپزخانه و پودر شوینده را پاشاندم روی سرامیک ها و گفتم برو بیرون . می خواستم تنها باشم. داشتم تِی می کشیدم که دیدم دمپایی پوشیده و برگشته و گردنش را کج کرده که من می خواهم باشم تا با هم کتلت درست کنیم . کف آشپزخانه را  خشک کردم و یادش دادم چطور باید مواد کتلت را آماده کرد ،چطور باید کتلت را انداخت توی روغن داغ . دستش را گرفتم و کمکش کردم، کتلت با جلز و ولز ِ فراوان  افتاد وسط روغن داغ ، خودش را جمع کرد و خندید بعد گفت : ریسک بود ها!  اوووه !

خلقم پایین بود و عجله داشتم بعدی ها را بی ملاحظه و  با دست های خیس تند تند انداختم توی روغن و سر انگشتهایم با روغن داغ در تماس گذرا بود و می دید . یکهو گفت خیره ای ها مامان ! برگشتم نگاهش کردم گفت : ببخشید . من اما یاد مادرم افتاده بودم که با غیظ این کلمه را به من می گفت : خیره ! دختره ی خیره ! 

و راست می گفت خیره بودم هنوز هم به نظرش خیره هستم اما ملاحظه ی سن و سالم را می کند و این را با زبان بی زبانی با زبان نگاهش می گوید در مواقع مختلف . دخترک ِ من اما در کنار همه ی نترسی ها و کنجکاو  بودن ها و پر هیجان بودن هایش اغلب معقول رفتار می کند و خیره سر نیست . اینگونه بود که سر ظهر جمعه پای اجاق گاز با کمی مرور در احوال خودم و او دریافتم نیمی از آنچه بر سرم آمده از باب خیره سری هایم بوده است و بس . این لغت خیره را در کتاب شعرم هم‌ آورده ام‌ و آن را به عنوان جزئی  از صفات خودم به ثبت رسانده ام . به احتمال قوی صفت پسندیده ای نیست اما دارمش . حالا نمی دانم در این دنیا کسی هست که  این صفتم را دوست داشته باشد یا نه ؟

 نمی دانم اگر کله شق و خیره سر باشی تا پیری ِ احتمالی هم همان طور خواهی ماند یا عوض می شوی ؟

الله اعلم .


                     



چاقو گذاشته بودم کنار دستش اما خودش رفته بود پوست کُن پیدا کرده بود از توی کابینت و نشسته بود به سالاد درست کردن بی خطر بریدن انگشتها 

بعله! من اصلا یادم نبود  پوست کُن داریم توی وسائل مطبخ



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۷ ، ۱۸:۵۲
... دیگری


از تونل آخر که رد شدیم کوه های تا گردن در مه یکهو رفتند و انگار پرتاب شدیم به ‌قسمت دوم یک فیلم در فضایی دیگر .اول  به خراسان شمالی خوش آمدیم و محض دلخوشی هنوز قسمتی از درختها و سرسبزی ها به شکل پراکنده و جسته و گریخته  در اکوسیستم های متفاوت از شمال دیده می شدند بعد که تابلوها گفتند به خراسان رضوی خوش آمدیم دیگر کلا ورق برگشت . فصلی عوض نشده اما رنگ های خراسان رنگ های دیگری ست . در اقلیم من خورشید با قطعیت می تابد و خبری از مردهای شلوارک پوش و مایو به تن سوار بر موتورها و اسب ها نیست، خبری از زنان با قهقه های بلند و  و ران های عریان در آب نیست و بچه هایی که تا دیر وقت ِشب توی ماسه ها  قلعه و کاسه و کوزه و آدمک بسازند .تابلوها پر از گنبد و گلدسته اند و اذکار و اوراد مختلف بر در و دیوارها خودنمایی می کنند .‌ زن ها در خیابان های مرکزی شهر اغلب با چادرهای سیاه و مردهاشان با چهره های مذهبی در ترددند . ماشین را کشیدیم کنار که ناهار را با همسفران در رستورانی معروف و رسمی بخوریم . اینجا به جز حومه هایش دیگر خبری از آن رستوران های ساحلی و پر بزن و برقص تا صبح نیست.من  به سختی توی ماشین وسط وسیله ها و سوغات ها لباس آستین بلندتری پوشیدم و چارقد زیادی گل گلی ام  که مثل زنهای شمالی در مزارع چای به سرم بسته بودم را  تبدیل کردم به آبی ساده و پیاده شدم . سی و اندی  سال در مشهد زندگی کردن به من آموخته است که باید قواعد این شهر را در همه ی زمینه های اجتماعی ، سنتی، مذهبی ، کامل اجرا کرد و دنبال چون و چرایش نبود، در غیر این صورت زیادی توی چشمی و طبعا آرامش نداری . توی رستوران دو دختر جوان با دو پسر جوان نشسته بودند و ناهار می خوردند و نگاه های سنگین زیادی به سمت شان بود که زن و شوهر نیستند و مناسباتشان خیلی راحت است سر میز . حالا محمود آباد که بودیم حتی دخترک از من پرسید که چرا پلیس این آدمها که تا صبح توی کنسرت ساحلی می رقصند و واضح مشروب می خورند را نمی گیرد ؟ مگر اینجا جزیی از  ایران نیست؟ طول می کشد تا دخترک بداند ایران از خیلی جهات خانه ی اضداد است . دیروز ظهر مرد ترشی فروش گفت ما شمالی ها هی می آییم مشهد زیارت شما مشهدی ها هی تشریف می یارید دریا سیاحت ، همه سر تکان دادیم و واکنش دیگری نداشتیم  . امروز ظهر دخترک از تونل که رد شدیم گفت : اگه همین کوه بزرگه بین گلستان و خراسان نباشه بوی دریا تا ما می رسه و بارون زیاد می یاد .‌گفتم بگیر بخواب منم که بچه بودم توی ذهنم خواهش کرده بودم  از فرهاد کوهکن تا قد این کوه رو کوتاه کنه . خندید، خندیدم و به تابلوی گرمه و جاجرم نگاه کردم ، به سربازهای آفتاب سوخته ی دم در پاسگاه با تفنگ های دراز و کلاه های چرکمرد . از فردا باید از حال و هوای سفر بیرون بیایم و پرتاب شوم به فضای کاری ام که در همین چند روز نبودنم آدمها و همکارانم کلا عوض شده اند و کسانی جدید آمده اند که نمی شناسمشان غیر از یکنفرشان که از دوستان دشمن شده ی قدیم است !همیشه همین است سنگین بار و خسته  از هر تونلی که رد می شویم آن طرف چیزهای متفاوتی در انتظارمان است .


        

        

    


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۷ ، ۱۹:۰۳
... دیگری


با پاهایم در حال رفاقتم . در سفر راه می برمشان، راه می بَرندم ، با هم راه می آییم . کفش هایم را آب برد و آورد ، دمپایی ها گم شدند و پیدا شدند .هر جا هم که بقول بیهقی " پای افزار" نداشتم برهنه پا شدم .من با روح برهنه با پای برهنه در کرانه های خیس و تبدار خزر قدم زدم و در حال برگشتنم .در  پنجره ی سمت راستم  رشته کوه های تا گردن  در مه و چای فرو رفته است و در پنجره ی سمت چپم آفتاب دارد خودش را غروب می کند و دلم را بی قرارتر . در جاده باران ریزی گرفته و چراغ های اول شب در حاشیه راه، چراغ قرمز ماشین ها ، برف پاک کن ها حجم سنگینی از دلتنگی هایم را زیر و رو می کنند . دارم فکر می کنم جناب ِ سعدی‌ِ جان جانان چطور با آن دل عاشق و صد پاره آن همه سفر می رفته اند ؟

 ‌ بنده که فی الحال با پیرهن نازک تنم هم در جدلم و با نسیمی که سعی دارد شمه ای از بوی یار باشد وقتی از شالیزار گذر کرده و دکمه ی بالای پیرهنم را در غفلتی کوتاه باز کرده است.‌


                                


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۷ ، ۲۰:۴۸
... دیگری


فردا صبح اجبارا به سفری می روم که دلخواهم نیست، آمادگی اش را ندارم و همسفرانش را نمی پسندم و هیچ حوصله شان را ندارم .از طرف دیگر دلمشغولی ها و نگرانی هایی کاری، تحصیلی و عاطفی دارم که نمی توانم رهایشان کنم و راهم را بگیرم و بروم . همه ی اینها به اضافه ی رنجوری ها و داغدیدگی های اخیر سبب ساز اضطراب عظیمی در وجودم شده اند که نمی توانم مهارش کنم . دیشب بعد از یک ساعت خواب با کابوس و فشار تهوع شدید از خواب پریدم تا صبح توی راهرو بین دستشویی و اتاق خواب سرگردان بودم . خوابم می آید و هنوز کلی کار نکرده دارم و با کمترین صدا و اتفاق پیش پا افتاده ای به هم می ریزم . مثل دختر بچه ای که هراسیده سرم را کرده ام زیر پتو و بی صدا گریه می کنم . نمی خواهم بروم حتی اگر پنجره های آن ویلای لعنتی شبانه روز رو به امواج آفتاب خورده ی خزر باز شوند . یا باید تنها سفر کنم یا با آنکه دلم بخواهد  از این قِسم سفر رفتن بیزار دارم . همسفران ،جمعی مرفه الکی خوشند که برای انتخاب از روی مِنوی غذا دقایقی طولانی معطل می کنند ،آمدن یک پشه به داخل اتاق فاجعه ای ست برای شان و هر یک ساعت یک بار می پرسند خب دیگه بگو و من خرمالویی گَسم  که چیزی برای تعریف کردن ندارم نه جوک بلدم نه شطرنج و نه بازی های موبایلی  را و اسم فامیل بازی کردن  هم برایم ذوق مرگی ایجاد نمی کند ! من مدتهاست در شهر خودم غریبم نمی توانم از غربتی به غربت دیگر بروم و در جمع اغیار لبخند بزنم . کاش صدایی امروز به من می گفت : نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم ؟ 

پانوشت :

۱. حلالم کنید و اگر تونستید دعا. ببخشید شکوائیه نوشتم شما محرمید .

۲.این هم نمای مختصری از دیدگان اینجانب است که گمانم خبر می دهد از سِر ّ درون و باقی قضایا ولیکن هیچ بنی بشری مراعاتش را نمی کند .

۳. یادتون نرم .

۴.دوستتون دارم 


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۷ ، ۱۹:۴۴
... دیگری


داشتم اسامی دانش آموزای پسر نوجوانم رو می خوندم از روی کارت هاشون . کارت پسر قد بلند سبزه ی محجوبی رو برداشتم اسمش امیرحسین بود فامیلی اش رو اول دیدم ولی باور نکردم فکر کردم همکارها بد خط نوشته اند و چیز دیگری ست بعد نگاهش کردم و با تردید پرسیدم فامیلیت " همیشه" است ؟ چند لحظه عمیق نگاه کرد توی چشمهام و گفت: بله  خانم! انگار چیز مهمی رو کشف کرده باشم با ذوق و لبخند بلند گفتم : ای جان ! چه قشنگ به یاد آدما  می مونی امیر حسین ، امیر حسین ِ همیشه . گفت : یک هفته است بابامون رفته ثبت احوال بهش" بهار" هم اضافه کرده آخه آدما و بچه ها اذیت می کردن توی مدرسه و این ور اون ور . گفتم : غلط می کردن ! خیلی قشنگه . ولش کن نگو بهار رو . همون همیشه باش . 


پانوشت:

گریه ام گرفته بود بعدش هی فکر می کردم کاش می شد بعد از اسم اونها که دوست داریم یک" همیشه " بگذاریم تا هرگزی از راه نیاید . مثلا اگر بعد از اسم تو همیشه می بود من دیگر از هیچ چیز نمی ترسیدم ، قسم می خورم.


                              


                        

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۷ ، ۱۷:۲۴
... دیگری


گمان کنم به کلی آخرین ذرات مشاعرم را از دست داده باشم! خودم را عضو کانالی کرده ام که مربوط به  خرید املاک(خانه ، باغ، ویلا) در شمال است . دم به دم وسط این قطع و وصل های فیلتر شکن ها و مضحک بازی های تلگرام با تلفنی که سه بار شارژرش سوخته و الان به زحمت با شارژر چراغ کفش فوتبالی های جینگول دخترک که از امارات برایش خریدم روشن است می روم توی این کانال و با موجودی شرم آور حسابم مثل یک خریدار واقعی قیمت ها و جزییات مربوط به ملک را می خوانم ، بررسی می کنم و البته اظهار نظر می فرمایم!  امشب اگر  تنها ۳۰ میلیون پول پیش داشته باشم ویلای چمستان را کنار دریاچه ی الیمالات معامله می کنم . صبح می روم برای شستن ایوان عوض کردن ملحفه های لالا ، چیدمان کتابخانه ، تعیین جای میز تحریر  و لابد چای بهار نارنج دم کردن برای جانان و باقی قضایا ! بعله ! 


پانوشت:

آه آدمیزاد! 

آدمیزاد!

آدمیزاد!


                                       

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۷ ، ۲۰:۱۳
... دیگری


سر ظهر بود .من روزه بودم. لبهایم از گرما و عطش می سوخت . خسته و هلاک از بیرون آمده بود و تلفن کرده بود تا دستور ساخت شربت خنک سکنجبین و مخلفات را از خودم بپرسد که لوازمش را برایش فرستاده بودم . می خواست خوشحالم کند می خواست نشان بدهد هدیه ی من برایش مهم است . می خواست حضورش را کنارم احساس کنم . می خواست به فاصله بگوید گم شو بی پدر و مادر ِ لعنتی ! من دستم را گذاشته بودم زیر چانه ام اشکم را پاک کرده بودم صدایم را صاف کرده بودم و گفته بودم : اول یخ رو بنداز توی پارچ (صدای افتادن یخ توی پارچ آمد و دستهایش را دیدم) بعد گفته بودم: حالا سکنجبینو بریز روی یخ و تخم شربتی ها رو توی یک کاسه خیس کن بعد او با خنده پرسیده بود اگر توی لیوان خیس کنمشون درست نمی شن؟ من گفته بودم چرا (صدای شر شر آب آمد توی لیوان و من لبخندش را دیدم) بعد گفته بودم: حالا زعفران ها را بساب توی هاون (صدای سائیدن آمد و من بوی زعفران و رنگ محبتش را دیدم) بعد گفته بودم: حالا زعفران را با گلاب مخلوط کن .گفته بود: گلاب ندارم من غصه خورده بودم که کاش گلاب هم برایش داده بودم . بعد گفته بود آااااخ جانمی تخم شربتی ها رو ببین عجب پفی کردن ها( و من تخم شربتی ها را و برق چشمهایش را دیدم ) بعد گفته بودم: حالا همه را بریز توی پارچ و شکر و آبلیمو هم اضافه کن. گفته بود: شکر را پیدا نمی کنم و مزه اش خوب است و شیرینی اش همین طوری برایم بس است و تفاوت رنگ آبلیمو از آبغوره را پرسیده بود . (من ریختن یک سر قاشق آبلیمو را  و چرخش مچش را وقتی تند تند شربت را هم می زد دیدم ) بعد عکس پارچ شربت را برایم فرستاده بود و نوشته بود بفرما بردار برای افطارت. من توی تاکسی اشکم را پاک کرده بودم به راننده گفته بودم مستقیم و عکس را در جایی ذخیره کرده بودم و پوست زیر سینه ام از خنکی شربت گوارا شده بود . نوشته بودم گواراست . نوشته بود: گوارا تویی . امروز از صبح تشنه و مغموم افتاده ام یک گوشه . دلم از آن شربت مهربان خواست .رفتم عکس را پیدا کنم  اما فهمیدم  بعدا وقتی وسط یک دنیا ناراحتی و تشویش و بازی های تلفن بعضی صفحه ها را پاک کرده ام آن عکس هم از ذخیره های  آن روز رفته و دیگر نیست . خواستم بگویم بعضی آدمها بعضی عکس ها  ذخیره نشدنی اند نمی شود نگهشان داشت . لحظه ها و عشق ها و مهرها و دلخوشی ها و شادی های کوچک اما تا ابد ثبت می شوند جایی میان جناق سینه ی آدمیزاد .


پانوشت:

این پست به حرمت آن پارچ شربت سکنجبین که عکسش نیست که اینجابگذارم عکسی ندارد .

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۷ ، ۱۷:۱۴
... دیگری