من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

 

جانم برایتان بگوید که کوه سنگینی را جا به جا کردم و جانِ نکندنی ام را در چند عرصه ی مختلف کندم و دلاشوبه ی درس و مشق بیات شده نیز تمام شد و اگر بتوانم یک مقاله ی دیگر بنویسم شاید تا مدتی دست از سر خودم بردارم .خسته و سرمازده از سرکار برگشته ام و می خواهم برای خودِ کم خونم پوره ی اسفناج درست کنم اما پخش و پلا افتاده ام توی تخت و عمرا بتوانم بلند شوم و زیر گاز را خاموش کنم.خانه را بوی گند اسفناج پخته برداشته نه بوسه ای در کار است و نه نشیب سینه ای که سرم را در عطرش پنهان کنم. حالا بوی اسفناج سوخته می آید و تا ذوب نشدن کامل دسته های قابلمه فرصت دارم از جایم بلند شوم . تقویم می گوید تا امروز سی و هشت سال و یازده ماه و بیست و هفت روز یعنی معادل چهارده هزار و دویست و چهل و یک روز عمر کرده ام! سه روز دیگر هم مثلا تولدم است و این است حال بستان !بروم قابلمه ی سوخته را بیندازم توی سینک و شیر آب سرد را باز کنم روی سوختگی های مفرط!نمی دانم، شاید بشود یازده، دوازده روز دیگر به سفری کوتاه بروم .آرام و قرار ندارم اینجا و دلم می خواهد بزنم بیرون از همه ی کادرها و خط و خطوط.از دلتنگی و تنهایی نفرت پیدا کرده ام و این دو کلمه مدتی ست که مفاهیم شاعرانه شان را برایم از دست داده اند.به گمانم بعضی مفاهیم وقتی زیاد در ذهن و قلب آدمیزاد در جا بزنند جاه و جلال شان را از دست می دهند. اصلا در  ذات ماندگی هیچ زایش و تکاپو نیست و غور ِ بیش از اندازه در بعضی معانی کار دست اعصاب آدم می دهد .گور پدرِ آن قسمت از ژنم کنند که تفحص کننده ی معنا از آب در آمد و باعث شد همیشه سرم به تنم  زیادی باشد .حالا چپیده ام زیر پتو ،هی با شکم خالی چای می خورم و هی از خودم می خواهم لطفا کمی دیگر قصد همکاری داشته باشم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۳۵
... دیگری

 

همه ی دیروز بد حال بودم و بی قرار و گریان و رنجور و عوضی!دم غروب خودم را بردم بیرون و برایش بلیت سینما خریدم.آدامس دارچین و یک تکه کیک شکلاتی.یک فنجان قهوه ی لاته هم سفارش دادم که دختر کافه دار سینما یک لیوان بلور اندازه ی پارچ، لاته آورد برایش.خودم فیلم را دید و مثل همیشه کی مرام را نپسندید و عوضش دولتشاهی و پیرمرد بازنشسته ی معلم که پدر بود را پسندید و سری تکان داد.پسر جوان صندلی کناری کل فیلم را با موبایل حرف زد. یک جا طاقت خودم طاق شد برگشت و عین سگ نگاهش کرد توی تاریکی آن وقت کاپشنش خِشششی صدا کرد و خودش را جمع کرد و تلفن را گذاشت روی خفقان.در راه برگشت از انتشارات امام گزینشی دیگر از غزلهای ابتهاج را هم برای خودم خریدم.اما ساکت نمی شد و دهان باز شده اش را نمی بست.از چهارراه دکترا تا تقی آباد،خودم چیزهایی هم عجیب غریب، به خدا گفت در حالی که آسمان پر از کلاغهای گه گیجا! گرفته بود و سرما با چکش به استخوان هایش می کوبید.کتاب مرگ در می زند وودی آلن را هم جمعه ی پیش که افسار پاره کرد بود برایش خریدم اما یک لحظه حتی خودم جا نمی شود هیچ کجا و قرار نمی یابد و هیچ وعده و وعیدی که بدهمش را هم قبول نمی کند.اینکه دستش را بگیرم و بچرخانمش در شهر دیگر حواسش را پرت نمی کند و باعث نمی شود شب بخوابد و یک ساعت بعد مثل آل زده ها نپرد از خواب. دارد عر می زند خودم مثل نوزادی که دل درد دارد و گریپ میکسچر را هم تف می کند بیرون. دیشب خودم از دیدن درخت تنه کج شده ی کاج گریه کرد،از دیدن مردی که دست زن را در پیاده رو گرفته بود و با آن یکی دستش یقه ی لا خورده ی بارانی او را مرتب می کرد گریه کرد.بردمش لباس نو برایش بخرم اما هیچ لباسی را نخواست نشست کف اتاق پرو پرده ی پشت در را تا آخرکشید و تا وقتی یک مشتری به در نزد، گریه کرد.خودم از صدای پارس سگ ته کوچه ی توتستان گریه کرد.از شنیدن صدای سینا سرلک گریه کرد .از پِت پِت شعله ی مشکل دار اجاق گاز و خاموش شدن کتری گریه کرد،از یادداشت جدید حامد اسماعیلیون برای ری را گریه کرد ،از والله !گفتنِ حامد بهداد برای اتفاقات اخیر، وقت گرفتن جایزه اش از جشن منتقدان گریه کرد .خودم از دیدن عکسی در گوشی گریه کرد، از ندیدن عکسی در گوشی گریه کرد، از باز کردن قَزن ِ نر و ماده ی سینه بند در تاریکی اتاق گریه کرد،از مثل هر شب بیدار نشدن حلزون با برگ خیسیده ی نعنا گریه کرد... گریه ،خونی دلتنگ و بی پناه بود که بند نمی آمد، بارانی بود که گودال ها را تا نیمه پر می کرد، گریه برفی بود که نشست و به عقربه ها گفت: پدرسگها ساکت لطفا!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۵۷
... دیگری

 

امروز به پسرهای کلاسم نفری یک دایره ی مقوایی دادم و از آن ها خواستم یا از این دایره قسمتی را کم کنند یا با استفاده از خرده کاغذهای دیگر و مداد رنگی ها چیزی  به آن بیفزایند به نحوی که اصل دایره گی آن را از بین نبرند. ۹ نفرشان طرح را درست اجرا کردند مثلا به دایره نقش افزودند و آن را تبدیل به پیتزا  کردند از دایره یک لقمه کاستند و آن را تبدیل به موجودی که دهانش باز است کردند ،از  دایره دو نیم دایره درآوردند و عینک ساختند ، حتی بخشی از دایره را با دست بریدند و آدم فضایی یک چشم ساختند فقط یکی شان نشست به قیچی قیچی قیچی کردن دایره آن قدر که پوز گربه و دم گربه و گوش مثلث گربه  درآورد و  دایره بی دایره . نمی دانم چرا اصرار دارم وقتی بچه ای مفهومی را از سر بی دقتی متوجه نمی شود دوباره و سه باره در معرض یادگیری قرارش بدهم.نشان به آن نشان که سه دایره ی دیگر بریدم و دادم دستش و توضیح هم دادم و نمونه کار تمام شده ی بچه ها را هم می دید اما باز فاتحه ی دایره ی مقوایی را می خواند چون درست گوش نمی کرد و الا من ساده تر هم توضیح دادم که اگر نقصی در توضیحم هست را بر طرف کنم.بیست دقیقه قبلش هم کتاب خوانده بودیم و آنجا هم در آموزش غیر مستقیم تشبیه، ماه را در شکل های مختلف تصاویر کتاب نشانشان داده بودم و حرف زده بودیم دیده بودند که ماه لانه شده، کاسه شده، چنگ شده، کمان شده، قاچ خربزه شده و ... دردسرتان ندهم آخر سر هم نتیجه ی درست و درمانی از کار پسرک در نیامد و خسته گی آن همه برش زدن و ریخت و پاش و درس دادن به تنم ماند. آمده ام خانه خوابم می آید ولی دلم می خواهد بلند شوم یک دایره برش بدهم برای دوشنبه کنار بگذارم و یکبار دیگر سعی کنم یادش بدهم.حتی اگر یکبار دیگر هم همکارم بگوید: بابا حوصله داری ها ولش کن یاد نگرفت که نگرفت.این روزها ازحوصله ندارترین ِ موجوداتم اما از خودم نمی گذرم که از سر خستگی و بی حوصله گی بی خیال درست یاد گرفتن بچه ها بشوم. اصرار دارم غلط های املایی اشان را در لحظه درست کنند نخته را نقطه بنویسند طکراری را تکراری و عازمایش را آزمایش.اصرار دارم بر درست خواندن و درست نوشتن و درست انجام دادن شان.من از سمبَل کاری بیزارم.و ریشه مشکلات زیادی در جامعه را در همین آموزش ناخواسته سمبل کاری به آدمها در دوران کودکی می دانم.سخن این بود و ما گفتیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۰۱
... دیگری