من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

از خودم پرسیدم : چرا آدمها حتی آدم های قوی الذهن باید به جایی برسند که از عشق بترسند؟ از زیاده از حد دوست داشته شدن؟ اصلا بگو ببینم  این حد را چه کسی معلوم می کند؟ به خودم جواب دادم: نباید از عشق ترسید، نباید ترس در جان آدم عاشق به نحوی رخنه کند که موش های کثیف ضعف، ریسمان ایمان و یقین را در جای جای قلب او بجوند . این ریسمان این مولود عشق،  دنباله ی همان رگ گردنی ست که باریتعالی می گوید از آن هم به ما نزدیکتر ست . بله ! عقل ناکامل و کوچک من هم می فهمد این ریسمان ریسمان مهمی ست و این رگ، رگی بس حساس . می دانم نگهداری از آن توام با خوف و حزن و هزینه است ، اما قائل به این هم نیستم که تا تقّی به توقّی خورد این رگ را رها کنیم به امان خدا همچون شیلنگ آبی که در فضای سبز نامهمی رها می کنند باغبان ها و می روند دنبال کارشان و وقتشان را به کارهای مهم تری از وظایف و تعهداتشان  اختصاص می دهند .

 

در جواب سوال دومم درباره چرایی ترس بعضی ها از زیاده از حد دوست داشته شدن،  اول کمی مکث کردم ،بعد اشکهای سرازیر به سمت چانه ام را با سر آستینم پاک کردم و مثل بچه ها بعد از ساعتها گریه همراه با دم و بازدمی معلول،به طرزی سوزناک دل زدم و دوباره به طرزی سوزناک تر بغض کردم . در جواب سوال سومم درباره ی تعیین حدود دوستداری ،ابتدای امر ناسزا گفتم به هر کسی که این حد و حدود دانی ِ گلدرشت را در کله ی بی صاحب ما شرقی هاجوری تعبیه کرد که انگار وحی منزل است هر حد تعریف شده ای . والدین مان هم ما را خیلی به احتیاط و سفت چسبیدن هر چه داریم تشویق کرده اند تا به شهامت داشتن و میل پاکیزه ی به دست آوردن های عالی و آلی .من نمی دانم اشرف مخلوقات با پینوکیوی  دست ساز ژپتو چه فرقی دارد پس؟ حد بالا رفتن دست، فلان قدر ،حد تکان خوردن پلک، بهمان قدر ، حد تپیدن قلب این اندازه حد اتساع روح آن اندازه ، حد دلبستن سه پیمانه خون دل، حد دل کندن چهار پیمانه خون ِجان و ...

 

بخدا من کار و زندگی دارم ها! ‌‌(اتفاقا کلی کار و زندگی عقب مانده هم دارم و دارند از بخش های مهمی از زندگی اجتماعی ام پرتم می کنند بیرون )این جمله را برای آنهایی می نویسم که شاید ته دلشان بگویند عجب آدم بیکاری که خودش برای خودش سوال طرح می کند و خودش هم جواب می دهد  و بعد هم چیزی در مایه های همان ضرب المثل زشت و باردِ : خود گویی و خود خندی / عجب مرد هنرمندی! به ذهنشان متبادر می شود 

 

 

نه ! به قرآن مجید قسم من هم کار و زندگی دارم اما همه را تعطیل می کنم در ساعتها و روزهایی که به پرسش ها و پاسخ های بسیاری فکر کنم . هزاران پرسش مسیر زندگی و احساس و دریافت ما از جهان را شکل می دهند .‌ بدون این جواب و سوال ها چوب بیشتری لای چرخ های حرکتم احساس می کنم ، کُند و بی مصرف می شوم ، انبان غذا و غریزه .

 

 شتاب برای بدست آوردن مدارک و در آمدها و نسبت های لازمه ی زندگی روتین بشری،خانوادگی، شهروندی و هم وطنی خیلی راه به تعالی مقصود از حیات ستوده ی بشری نخواهد برد اما درنگ در ارکان هستی و ارکان وجودی چرا ، می تواند راهگشا و تسهیلگر باشد. مسلما من اگر زودتر مدارک عالیه ی تحصیلی و کاری فراهم کنم اگر بچه ای بار بیاورم که ای ولله داشته باشد اگر تعداد دفعات همخوابگی دهن پر کنی را با فردی که جان و تنم به یک اندازه برایش در می رود ،تجربه کرده باشم که در جمع زنان همچون توفیقی خاص و چشم بقیه را کور کن از آن یاد کنم ، بله مسلما بسیار محظوظ و خوشبخت دیده خواهم شد اما من با این هستی کارهای بیشتری دارم چون هستی با من کارهای بیشتری دارد و متاسفانه سن حضور در زندگی ضرب در میانگین عمر زنان ایرانی از نوع غمدار، رقم منصفانه و پر مجالی به دست نمی دهد . دارم دائما از سمتش به میدان دعوت می شوم ، هستی را می گویم. نشانه ها به سمتم سرازیرند حتی وقتی از ناحیه ی ظاهری جسم آنقدر ضعیف و پر درد شده ام که نای قدم از قدم برداشتن بعد از فرود آمدن از تخت  بی شکوه درمانگاه را ندارم .

 

...  اما خودم می دانم که من هنوز از جوانی ام چیزهایی مانده هنوز وقتی عطری دلخواه را نفس می کشم پستان هایم نشانه های خوبی برای برجسته به نظر رسیدن زندگی از خودشان نشان می دهند و ران هایم انگار به کَفل ِ مادیانی .پریشان  یال و زیبا و سرکش  متصل باشند ، می توانند ساعتها بی آنکه بلرزند، رمیده حال بدوند و محکم باشند و دانه های معطر از خودشان در هوا بپراکنند و اینها که می گویم ورای حرکت های به امر استروژن است و شهوت های زود انزال ِ به پر و پای عریانی ِجسمی دلخواه پیچیدن .

 

من هزارها اسب بخار زنم بالقوه و یک ارزن امکانات بروز ، مجال حضور! می دانم و از نفس این دانستن غمگینم ، نه از روی اینکه مثل پسرهای دبیرستانی وقتی صبح های سرد زمستان نمی دانند لباس زیری که در آن محتَلِم شده اند را روی کدام طناب رخت آویزان کنند که از چشم‌ها دور بماند، به تکلف می افتند و خودشان را بابت آش واقعا نخورده و دهان واقعا سوخته به باد فحش می گیرند .

 

مدتی ست با کلیه ی اثرات باقی مانده از واکنش های عاشقانه در وجودم، مهربانم حالا چه این اثرات در روح و روانم نقش ببندند بر اثر یک کلمه ، یک جمله ، یک نگاه ،چه از اندام های زنانه ام سر بزنند بر اثر یک بوسه ، یک نوازش یک معاشقه ی طولانی معرکه و یا خواب و خیال همه ی این مواردی که گفتم .

مدتی ست لباس هایم را همه ی لباس هایم را بسیار دوست دارم .در لباس های من تنی رفت و آمد می کند که روحی عاشق در آن نهفته است به گاه ِ گریه به گاهِ لبخند به گاهِ رخوت های سرمستانه .

 

اگر منی که خُلقم به شدت پایین است و کم حوصله ام و عادت به تعویض پر تکرار لباس دارم را چند روز متوالی در یک لباس دیدید ، شک نکنید در آن لباس هیات بهتری از آدم بودن خودم ، زن بودن خودم داشته ام و سختم می آید از ابزاری که من را در آن هیات همراهی کرده جدا بشوم . مخلص کلامِ به این طویلی آنکه: یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد . 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۴۶
... دیگری

 

آدم هوای اطرافش را نمی گوید« مال ِ من »در صورتی که دارد از آن بهره مند می شود و اصلا شرط ابتدایی زنده ماندنش این است که نفس بکشد . آدم به خورشید نمی گوید « مال ِ من » در صورتی که دارد با آن گرم می شود ، بیدار می شود و شب را از روز تمیز می دهد . آدم به خیلی چیزها به خیلی کس ها نمی گوید « مال ِ من » اما یک میم ِ مالکیت بزرگ (از جنس مقدس خواستن ) در ذات خواستن های عاشقانه اش وجود دارد که نمی تواند آن را انکار کند یا از خیرش به آسانی بگذرد . کمترین چیزی که در  استقامت استخوان سوز چنین خواستنی از دست می رود جان ِ آدمی ست .

همه می دانند فقط خداست که هم مال همه است و هم مال هیچ کس و من گاهی فکر می کنم اگر این همگانی بودنش نبود گهگاه که مفارقت می افتاد ، تنهایی ِ  عمیق و دردناک انسانی رخ نمی داد و شاید آدم ها خودشان را آنقدر در مالکیتی دو سویه می دیدند که هرگز سر از ارتباطات عاشقانه ی انسان به انسان در نمی آوردند . فقط در ارتباط مادر و فرزندی ،  و پدر و فرزندی ست که این میم ها خصوصی طور بودنشان خیلی داغ به دل بقیه نمی گذارد وقتی فریاد می زنیم : دخترم ، پسرم ، مادرم ،پدرم

مردم همه دلشان می خواهد مادر و پدر و فرزند خودشان راداشته باشند (کار به حسودها و یا غبطه خورها ندارم دارم شکل نرمالش را می گویم ) اما تلفظ میم های معشوقانه گاه خانمان سوزند . باید مراقبت کرد از کلماتی که از دهان مان در می آید ، ای بسا معشوق ما همسر اویی شده باشد آن گاه حتی کلمه ی ظاهرا پیش پا افتاده و عرف گونی مثل« خانمم » یا « شوهرم » می تواند ترک بیندازد روی همه ی استکان ها و لیوان ها و بشقاب هایی که اطراف آدم است و حتی کلمات وابسته به آن ها نظیر : مادر خانمم ، پدر شوهرم ، پدر خانمم ، برادر خانمم و ...

یک نوع تمامیت خواهی ناخودآگاهی در ذات بشر هست که دیر اقناع و ارضایش می کند . خیلی سال است دارم روی تفکر دیگر خواهی ام بیشتر از خودخواهی ام کار می کنم ، همه ی روز در هر امری که پیشامد می کند اول بقیه را در نظر می گیرم بعد خودم را ( الان بحث درست یا غلط بودن این رویه را ندارم ) اما مدت نسبتا زیادی ست که برای کهکشان احساساتم پاشنه ی آشیلی خلق شده است که بدجور رنجم می دهد . هر چه مولوی می خوانم هر چه تذکره الاولیا ، هر چه مستند های نجومی نگاه می کنم که کوچک بودن خودم در هستی را به خودم یاد آور شوم باز قسمت چپ سینه ام به خاطر بر باد رفتن میمی از مالکیت بزرگ عاشقانه و زندِگیانه ام می سوزد . پاشنه ی آشیل در سینه ام می سوزد ، همه ی دنیا با آرزوها و رویاها و تَمنّیاتش می سوزد و خاکستر می شود و رنجوری بلایی به سرم می آورد که مرغان هوا و ماکیان زمین به حالم گریه می کنند پا به پای خودم . کاش می توانستم آنقدر انسانی بزرگ باشم که همین یک تعلق خاطر را هم از سرم بیندازم . کاش نیاز نبود برای شفاف سازی با اصالت ترین ِ احساساتم این همه خودسوزی کنم تا بفهمانم که این میم مالکیتی که من دوست دارم ته بعضی صفت ها و عنوان ها از یک وجود بخصوص بیاورم ، میم ِ تمیز و مقدسی ست که خودخواهانه نیست اگر چه خودخواهانه تعبیر می شود ، خودخواهانه به نظر می رسد و حتی در پاره ای موارد احمقانه و ظالمانه ! 

این طور وقت ها تشبیهات به شعرم سرازیر می شوند این تنها راهی ست که شهوت پاک ِ این نحو از مالکیت طلبی را در وجودم تا اندازه ای مهار می کند . آن شعرها شعر منند و هر کس و هر چیز در آن ها به تشبیه و توصیف در آید از آن من خواهد بود . آن میم ِ آرامگر از گرده افشانی گلها به انگشت هایم می رسد و می شود : درختم ، امیدم ، بهارم ، پرنده ام ، هستی ام ،پاره ی تنم ، نور چشمم ،  محبوبم ... محبوبم ... محبوبم ... جانم ، عمرم ، رمق زانویم ، نای نفسم ، میم ِ من میم ِ جهان شمول من که تنها از آن ِ من است و کلماتم . حالا می تواند برود با غیر از من بیدار شود و بخوابد ، می تواند برود و از من به ضرورت  فراموش کند در جشن های تولد و سالروزهای عزا ، می تواند مرا شبیه دیوار نوشتی بر سنگدیواره های مغموم ِ تخته جمشید بداند که تنها خودش می داند کجا نوشته شده ام و به کدامین زبان . کاش من زبان شناس بودم کاش می توانستم میم ِ مالکیت را در نوشتار و گفتار ظاهرا کم اهمیت جلوه بدهم در کلماتی مثل همسرم ، هم آغوشم، هم راهم ، هم نفسم ، هم سفرم ، هم سفره ام ، هم خانه ام ، هم فکرم ، هم دمم ، دوستم ،  کاش می توانستم در  معنی ظاهری کلمات دست ببرم و اجازه بدهم زندگی باز هم هر کار دلش خواست بکند و به روی خودم نیاورم . وقتی به روی خودم می آورم دلم نمی خواهد عقل و شعور داشته باشم ، دلم نمی خواهد قلب داشته باشم ، دلم نمی خواهد یک دانه « من » باشم که به لحاظ محاسبات حقیقی و حقوقی متصل و متّصف به هیچ کس و هیچ چیز نیست .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۴۰
... دیگری

 

 

قصه ی با همی ِ بعضی آدمها عجیب و غریب است و بخصوص . قصه ی ما دو نفر هم یکی از همین قصه هاست . ماجرا از این قرار است که او یک شب از توی اینترنت پیدایش شد .‌ او یک کامنت بود، صاحب یک اسم واقعی از یک نشانی مجازی، یک وبلاگ با اسمی تقریبا  نامتعارف . بعد نزدیکتر آمد به واسطه ی پرسشی که فکر می کرد من پاسخش را می دانم . پاسخ سوالش برایش خیلی مهم تر از این بود که اصلا من چطور  می توانم از کیلومترها دورتر در خصوص مسئله ای مهم از زندگی ِ آن مقطعش کمک کنم . او به دنبال شناخت دقیق تر از آدمی بود که من در گذشته ای دورتر تا حدودی می شناختمش و دوستان مشترکی با هم داشتیم . بعد یادم نیست چطور و در کدام کامنت پای چه پستی از وب قدیمی ام از من شماره ی تلفن گرفت . اما یادم است شب بود که برای اول بار صدای محزونش را شنیدم . داشتم لباس پهن می کردم روی بند رخت و او بی مقدمه ای مطول رفت سر اصل مطلبش . نمی دانم چرا ملاحظه اش را کردم بی آنکه زیاد بشناسمش و حبی از پیش شکل گرفته نسبت به او داشته باشم ، برای همین یکسری واقعیات تلخ و ناخوب را در قالب جملات کلی و نه چندان سر راست تحویلش دادم و بعدش هم که خداحافظی کردیم هی خودخوری کردم که " این چرا گفتم چرا دادم پیام، سوختم بیچاره را زین گفت خام"! بعدترها را نمی دانم چطور همه چیز به یک جور سرعت شناختی متصل شد نمی دانم منی که بنده ی عینیاتم چطور کسی را که هرگز ندیده بودم هرگز حضورش را درک نکرده بودم اینهمه به خودم و درونم نزدیک می دانستم . ظاهرا اختلاف سلیقه ی ادبی داشتیم اما تفکرهای معنانگر و البته عاشقانه ی مشترکی بین مان بود که راه گفتگو و تعامل را آسان می کرد . من بعد از مدت ها دوستی پیدا کرده بودم که به قبل و بعدم خرده نمی گرفت که قضاوتم نمی کرد که گندکاری هایم را چماق نمی کرد و به سرم نمی کوبید که راحت از خصوصی ترین چیزهایش با من حرف می زد آن هم فقط مکتوب و یکی دو بار تلفنی . شاید خودم هم هنوز باور نمی کنم که ما سه یا چهار بار بیشتر همدیگر را ندیده ایم آن هم در ساعاتی کوتاه . من نمی دانم به چه لباس و غذا و تفریحی علاقه دارد من نمی دانم موهایش کوتاهند یا بلند من نمی دانم چند برادر و خواهر دارد نشانی خانه اشان را هم نمی دانم من ۳۸ ساله ام و او امروز ۲۷ ساله شده است من از او هم کم می دانم هم زیاد ! من او را دوست دارم او جز معدود انسان هایی ست که به من محرم است . من لحظات زیادی را با او سر کرده ام که جز با او بسر نمی شده است . گریه آمده سراغم دیشب هم که شروع کردم به نوشتن سطر دوم خوابم برد بس که خسته و مغمومم این روزها . شکسته ریخته نوشتم اما نوشتم تا یکبار دیگر برایش نوشته باشم که قدر مرافقت و موانستش را می دانم و تولدش بر من مبارک است ‌ . بقول شمس : دیر و دور تا چو ما دو کس به هم افتد . 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۰۸:۳۰
... دیگری

 

 

باورم نمی کند کسی

استخوان هایم از عشق به درد آمده اند 

و در رگانم به جز خون

کس دیگری هست که در گردش است 

باورم نمی کند کسی 

می تواند -عشق - باشد این سطرها که می نویسم

تا باستان شناسان 

لابه لای سنگ های کلماتم 

استخوان های اژدهایی را پیدا کنند 

که هنوز دلش گرم است 

 

                         ( علی عربی )

 

و دلم... دلم در اوج انجمادها ، در وانفسای زندگانی ،همین اژدهای عاشقی ست که گاه دل گرم می شود .

چطور بنویسم شنیدن جمله ای با فعل مستقبل از دهان کسی که حال استمراری آدم است چقدر می تواند سرنوشت لحظات غمگین و تاریک را روشنی ببخشد . من دوست دارم در این قبیل روشنایی ها خانه کنم ، بچه کنم ، مثل برگچه های سبز گیاه پتوس ریشه کنم و بپیچم دورساقه هام،دور ساقه هاش و بالا بروم ، از خودم بالاتر ، از زمان و مکان بالاتر ، از هر چه بالاست بالاتر . این بالا نشینی متبخترانه نیست ، شهوت قدرتمندی نیست،این رشد است . من دلم می خواهد رشد کنم و دانه های دلم پیداست . کاش سهراب زنده بود و من یکی از مردمی بودم که وقتی او می گفت : کاش این مردم دانه های دلشان پیدا بود به من اشاره می کرد و می گفت: مثل ایشان و خیلی های دیگری که دانه های دلشان پیداست .  دانه های دلم پیداست سهراب ودارم هر چه می گویم راست است ، عین واقعیت است .

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۵۷
... دیگری