من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است



کتابداری بخشی از شغل من است و خب وظیفه ی آسانی نیست و دشواری ها و مسئولیت های خاص خودش را دارد . امروز غروب با اندوه و دل آزردگی شدیدی که در امتداد این روزهای اخیر داشتم نشسته بودم کنجی و کتاب هایی را ثبت می کردم و دو تار خراسانی گوش می کردم ( مرنجاااان دلم را که این مرغ وحشیییی ... )چند دقیقه مانده بود به پایان وقت کاری . پسر نوجوانی با برادر کوچکش آمدند پشت میزم . مهرداد و مهرشاد . مهرداد که بزرگتر بود کتابها را گذاشت روی میز . پسر مرتب و کتابخوانی ست شاید برای همین نیازی ندیدم مثل همیشه که حواسم هست سالم بودن کتاب های برگشتی را چک کنم ، نگاهی به چهارکتابشان بیندازم . کتاب ها را برگشت زدم ،کتاب های جدیدشان را امانت دادم ،کارت هایشان را مهر زدم و خداحافظی کردیم . داشتم کامپیوتر را خاموش می کردم که مهرداد برگشت . روبه رویم ایستاد سرش را انداخت پایین ودست کرد توی کیفش گفتم : دنبال چی می گردی؟ گفت می خوام جریمه بدم خانوم . گفتم : دیر نیاورده بودی که ، گفت اون دایره المعارف که پیشم امانت بود رو نگاه کنین . دایره المعارف را برداشتم گفت:  خانوم بیارین صفحه ی ۲۷ . ورق زدم قسمتی از صفحه ی ضخیم ۲۷ و ۲۸ به شکل دو خط اُریب بدجور پاره شده بود و آن را با چسب نواری به سختی چسبانده بود . نگاهش کردم گفت : ببخشید .باید اول می گفتم .‌اتفاقا می دونم شما به راست گفتن حساسید ، ببخشید. گفتم : خب شما هم راست گفتی آقا . گفت : آخه دیر گفتم . مکث کوتاهی کردم و گفتم : می خواستی بگی من می دونم یادت رفت . لبخند زد . گفت : پس جریمه ؟ گفتم : مردی که راست می گوید را که نباید جریمه کرد .مخصوصا وقتی که احترام این حساسیت مربی اش را نگه می دارد. انگار باری از شانه های تازه بالغش کم شده باشد لبخند زد و رفت . کتاب را گذاشتم کناری که بعدا صحافی اش کنم یا پول اوراق شدنش را خودم بیندازم توی صندوق اداره  . در راه برگشت سرم را به پنجره ی اتوبوس تکیه دادم و تا خانه دور از چشم زن ها گریه کردم .کاش آدمهای مهم زندگی ام به من راست می گفتند راست ِ همه چیز را . برای من شنیدن راست هایی که به هزار و یک دلیل ِ درست یا غلط و حتی عاطفی، پنهان می شوند مهم تر از دروغ نگفتنِ صرف است . گاهی به خاطر راست هایی که دیر گفته شدند خیلی غصه خوردم و خودخوری کردم و احدی نفهمیده است . من راست ِ خیلی چیزها را می دانم و سر حد مرگ غمگینم . آدمها گمان می کنند عبوسم ، کم اعتنا هستم ، آدمها گمان می کنند خودم را می گیرم ، آدمها گمان می کنند توی لاک خودم هستم با جمع نمی جوشم ، در حالیکه فرسنگها از لاکم دور شده ام  و بدون آن در نا امنی محض دست و پا می زنم .  آدمها چرا تفاوت آدمی که دلش در اوج عشق و مهر غفلتا شکسته است را از آدمِ عبوس ِ کم حرف ِ سخت ارتباط تشخیص نمی دهند ؟  صفحات داخلی سینه ام تکه پاره شده است دلم می خواهد چشمهایی آن را ببینند ، اگر مقدور است دستهایی آن را صحافی کنند چون غرامت دل من رقم کمی نیست که بشود آن را توی صندوقی انداخت و با آن یک دل تازه خرید . هر دلی برای من دل اصلی عاطفه نمی شود اگر برای شما می شود لابد حکایت دیگری دارد که راستِ آن را نمی دانم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۰۵
... دیگری

از سفر برگشته بودم خانه ی پدری . دستم را بدجور سوزاندم با روغن داغ ماهی تابه  کوکو سبزی های مادر ‌که فرمان خبرگیری شان را داده بود . زیر مچم به قاعده ی یک پاره خط شعر سوخت و ملتهب شد . خب معلوم است که حواسم کجا بود .اصلا مگر حواسم جای دیگری برای بودن دارد؟ از فردایش کم کم التهاب جای خودش را به خون و چرکابه داد بعد سوخته گی عمق پیدا کرد و درد رو شد ، بعد هم که رفته رفته زخم شکل گرفت . من از لکه ها و ردها و نشانی های دلخراش گذشته های کشیده شده به امروزها بدم می آید اما در این سوخته گی دقیق شدم و خواستم ببینم رد این فکر کردن چگونه می تواند زخمی ام کند و چگونه این زخم ترمیم می شود . دنبال پماد نرفتم حوصله نداشتم و نخواستم در روند طبیعی ترمیم دست ببرم سرم را می گذاشتم روی میز و با زخمم خلوت می کردم پوستم شروع کرده بود به خشک شدن و آزرده گی به هر جا گیر می کرد خون بیرون می زد یک شب سر درد بودم و مضطرب و در بی خبری های بدی دست و پا می زدم، درد مضاعف که می شود می خواهی خودت را لا اقل از شر یک کدامش خلاص کنی .دیگر  توان تحمل سوزش زخم را از دست داده بودم در کناره های شیشه ای یخچال دنبال پماد گشتم پیدا نشد بعد در ظرف عسل را باز کردم و به روش سنتی  دو قطره عسل غلیظ چکاندم روی زخم بی تاب . زخم پوشانده شد و قدری آرام گرفت و صبح رنگ و روی بهتری داشت ! کم کم دهان دردناکش را بست و خودش را قدری جمع کرد و از پهنا و عمقش کم شد . پوست نو مثل جوانه ای دلیل مند خودش را نشان داد همان وقت پماد ِاز بین برنده ی لکه های سوخته گی پیدا شد گذاشتمش توی کیفم و بهانه آوردم برای خودم که آستینم زرد می شود و چرب . رفتم بیمارستان دیدن مادر محبوبه، سه شنبه ی قبل بود و هنوز پنج شنبه ی تاریک نیامده بود که از دنیا رفته باشد . محبوبه داشت گریه می کرد پایین تخت مادرش نشسته بودیم من دستش را گرفته بودم و داشتم تسلایش می دادم یکهو گفت : آخ ! دستت را چکار کردی عاطفه؟ ای بابا ! چرارویش را نبستی ؟ پماد نزدی ؟ بلند شد با پشت دستش اشکش را پاک کرد و با آن یکی دستش در کشوی کنار تخت را باز کرد و یکی مثل همان پماد سوخته گی که خودم داشتم را برداشت . دوباره نشست کنارم و از حرفها و تشخیص های نادرست دکترها درباره ی بیماری مادرش گفت و پماد را زد روی زخمم . اشک راه کشید روی صورتم من درد او را حس می کردم و او زخم مرا مرهم می گذاشت بی که بداند چرا سوخته بودم چقدر سوخته بودم و چقدر احتیاج داشتم کسی غیر از خودم روی زخمم را ببندد . همدیگر را بغل کردیم از بیمارستان بیرون زدم و بالای همه ی پل های هوایی گریه کردم برایش چون حس می کردم رد بی رحم  مرگ روی پیشانی مادرش نشسته و عمق  زخمش زیادتر خواهد شد . جمعه مادرش را دفن کردند دوباره شانه هایش را بغل کردم با همان دستم  که پاره خطی تیره زیر مچش بود و هنوز می سوخت. امشب آمدم خانه  باند را باز کردم و پرت کردم گوشه ای، آستینم را بالا زدم صورتم را گذاشتم کنار پوست نو ، می خواستم تلفن کنم به محبوبه ولی کلمه نداشتم . چراغ را خاموش کردم و برای زخمهایی که بقول فرخزاد همه از عشق است متصل گریه کردم . دلم گرفته و خاطرم به شدت آزرده است ‌.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۱۳
... دیگری


همکارم می گوید : عطر زدی یا اسپری ؟ می گویم : عطر . یقه ی مانتوام را کمی از تنم دور می گیرم و با شیطنت می گویم البته اسپری هم زده ام این زیرها و آن تووها ولی خب فکر نکنم بویش به تو رسیده باشد . می خندد و می گوید : پس خوش به حال هر که به آن بو ها هم رسیده . از ظهر وقتی رد می شوی بوی خوب ملایمی می دهی که آدم را یاد خاطره های خوب می اندازد . سری تکان می دهم  و لبخندی می زنم  اما در واقع دارم فکر می کنم آیا عطر من به تو رسیده است؟ عطر خودم نه بوی اسپری ها و ادکلن ها .آیا عطر من در حافظه ات می ماند یا نه؟ . فکر می کنم کدام بوها تو را یاد من می اندازند ؟ می روم آن  طرف میز  و به همکار که همچنان نگاهم می کند و منتظر ادامه ی حرف است می گویم: ای بابا بله ! امان از بوهای خوب ، بوهای خوب و بعد هم در سکوت چای ارزان قیمت اداری مان را می خوریم که هیچ بویی جز استیل ِ  داغ شده ی کتری نمی دهد . همکارم می رود مُهر بزند اول کتاب های جدید . من شروع می کنم به مرتب کردن روی میز کار و به بوی تو فکر می کنم که حبسش کرده ام توی آن کیف دستی ِ پارچه ای کوچک و بندهای دو طرفش را به هم گره زده ام که ذره ای از آن فرار نکند از یقه ی هفت از آستین های سفید ِ کوتاه ِ نرم که همین امروز صبح ِ اول وقت دیدم هنوز حالت بازوهایت را به خود دارند . با خودم فکر می کنم چند وقت می توانم بویت را حبس کنم اگر بویت  از کیف پارچه ای گریخت از چوب سفید کمد گریخت چطور از دانه های منتشر شده در هوا تمیزت بدهم ؟ در دنیا جنگ است و نا آرامی اخبارها درباره ی گرانی ست و نگرانی . من همه را می فهمم  و برای مردم غمگینم من هم به سهم خودم در بلوای جهان تهدید می شوم اما نمی توانم صبح اول وقت به پیراهنت سرکشی نکنم و با شتاب بندهای دو طرف کیف را به هم گره نزنم مبادا دانه های عطرت را گم کنم . جهان بی بوی تو جای ناامن تری ست برای من . چشم هایم را می بندم و بوی ریحان ، بوی پیتزا ، بوی سیگار ، بوی جگر ، بوی لیمو ، بوی هندوانه ، بوی نیمرو، بوی نان لواش و پنیر ، بوی درخت انار و گردو و انگور بوی ماسک مو بوی اسمالتیس بوی کیک شکلاتی ، بوی شمع ، بوی گریه ، بوی هویج بستنی بوی ملحفه ی سفید آهار دار بوی خمیر دندان ِ آبی ِ کِرِست، بوی بوسه های ممتد ِشکلاتی و نعنایی و دارچینی ، بوی رو بالشتی ِ تازه شسته شده با گلهای بنفش ، بوی چای وسط جاده بوی درخت ها ، بوی نور زیر طاق های کاشکاری بوی زرشک پلوی پر از مغز بادام بوی تُنگ ِ دوغ و کاکوتی و نعنا را در حافظه ام ثبت می کنم طوری که انگار اولین بار است که این بوها را احساس کرده ام . بعد از اینکه از  زندانی کردن و ثبت کردن بوها خاطرم جمع می شود می روم سر وقت ِ پنجره که بوی آفتاب می دهد و نسیم عصرانه ی شهریور بوی دلتنگی های بی پایان ِ معلق در هوا .می خواهم  زودتر بروم خانه و دم غروب عود روشن کنم .مشامم  همیشه محتاج ترین بخش وجودم است چه وقتی آواره ی عطاری هایم چه وقتی شیشه های فراوان ادویه را در کابینت سر و سامان می دهم چه وقتی برای رسیدن به ذره ای از بوی دلخواهم خودم را به آب و آتش می زنم . به راحتی می توان مرا از طریق شامه ام فریفت به راحتی می توان مرا از طریق شامه ام وسوسه کرد به راحتی می توان مرا از طریق شامه ام دچار کرد .


                    



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۰۶
... دیگری


اگر سماورهای قدیمی را از نزدیک دیده باشید حتما آن طَلق بی رنگ دریچه ی آتشدان را یادتان هست . مانع از خاموش شدن شعله می شد . در خانه ی قدیمی پدری یکی از این سماورها داشتیم .من می نشستم لبه ی تخت گاهی (مشهدی ها می گویند :"  تَخگاهی" که سطحی ست شبیه روی کابینت یا اُپن ولی جنسش از سیمان یا موزاییک و این چیزهاست .خانه ی قدیمی پدرم یکی از این  تَخگاهی ها توی آشپزخانه اش بود که با موزاییک ساخته بودندش و روی دو سه تیغه ی آهن سوار بود مادرم هم با مشمای قرمز ضخیم پوشانده بودش و وسائل سنگین مثل سماور بزرگ مهمانی ها را روی آن گذاشته بود) روی تخت گاهی می نشستم  کتاب می خواندم و کتلت ها را زیر و رو می کردم ،حواسم به جوش آمدن آب برنج بود و از این قبیل . گاهی که باید سماور بزرگ را روشن می کردم با احتیاط طلق را کنار می زدم و کبریت را داخل می بردم چون گوشه های طلق سوخته و ریخته بود اما هم چنان حضورش مانع خاموش شدن شعله بود.تا اینکه یک روز دیدم طلق از بین رفته و جدایش کرده اند.  امروز احساس می کنم آنقدر آزرده خاطرم که دلم مثل همان طلق ِ سوخته و لب ریخته است . کاش با احتیاط در دلم رفت و آمد کنید مخصوصا اگر کبریت روشن دستتان است . دل آدمیزاد اگر طلق سوخته و ریخته شود باد می آید و خدایِ ناخواسته آن شعله ای که نباید بی هوا خاموش می شود . من از این طور خاموش شدنش می ترسم .



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۳۳
... دیگری