حکایت ِ طَلق ِبی رنگ و لب ریخته ی من
اگر سماورهای قدیمی را از نزدیک دیده باشید حتما آن طَلق بی رنگ دریچه ی آتشدان را یادتان هست . مانع از خاموش شدن شعله می شد . در خانه ی قدیمی پدری یکی از این سماورها داشتیم .من می نشستم لبه ی تخت گاهی (مشهدی ها می گویند :" تَخگاهی" که سطحی ست شبیه روی کابینت یا اُپن ولی جنسش از سیمان یا موزاییک و این چیزهاست .خانه ی قدیمی پدرم یکی از این تَخگاهی ها توی آشپزخانه اش بود که با موزاییک ساخته بودندش و روی دو سه تیغه ی آهن سوار بود مادرم هم با مشمای قرمز ضخیم پوشانده بودش و وسائل سنگین مثل سماور بزرگ مهمانی ها را روی آن گذاشته بود) روی تخت گاهی می نشستم کتاب می خواندم و کتلت ها را زیر و رو می کردم ،حواسم به جوش آمدن آب برنج بود و از این قبیل . گاهی که باید سماور بزرگ را روشن می کردم با احتیاط طلق را کنار می زدم و کبریت را داخل می بردم چون گوشه های طلق سوخته و ریخته بود اما هم چنان حضورش مانع خاموش شدن شعله بود.تا اینکه یک روز دیدم طلق از بین رفته و جدایش کرده اند. امروز احساس می کنم آنقدر آزرده خاطرم که دلم مثل همان طلق ِ سوخته و لب ریخته است . کاش با احتیاط در دلم رفت و آمد کنید مخصوصا اگر کبریت روشن دستتان است . دل آدمیزاد اگر طلق سوخته و ریخته شود باد می آید و خدایِ ناخواسته آن شعله ای که نباید بی هوا خاموش می شود . من از این طور خاموش شدنش می ترسم .