من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۴ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

بیرون هوا آنقدر سرد است که تمام راه برگشت از سرکار، نفس هایم در سینه حبس شده بود به نحوی که الان محل اتصال دقیق دنده هایم را به گوشت و پوست،احساس می کنم.حالاخزیده ام در تخت و دلم گردن آویزم را می خواهد.آن سال آن را در اعتدال شهریور از میانه ی ده ها گردن آویز مغازه ای در بازارچه برداشتی و گفتی: این خیلی قشنگ است.قشنگ بود،به خاطر نقش گل و مرغ ظریفش که یادآور چقدر شعر و چقدر کلمه و چقدر از همه چیز است.قشنگ است چون می تواند از اعتدال شهریور تا خشونت آخرین روز دی ماه به یک اندازه زیبا باشد.کاش من نیز در همه ی فصل ها به یک اندازه زیبا باشم .من زاده ی زمستانم و از هر بهمن تا بهمن بعد فرصت دارم خودم را زیبا کنم.از بهمن تلخ سال گذشته تا این بهمن نو رسیده مقدار زیبایی ام اندک بوده است.انگار کودکی هستم که در مرکز بهداشت بهیار به مادرش می گوید فرزندتان مشکل کمبود وزن و فقر آهن دارد و منحنی رشدش وضعیت خوبی ندارد.یکسال است هیچ رشد چشمگیری نداشته ام.هر رشدی هم که داشته ام به ضرب مکمل ها بوده است درست مثل همان بچه ی کم رشد منحنی خراب که سعی می کنند وزن بگیرد، قد بکشد شربت آهن به خوردش بدهند که جان و بنیه ی بیشتری داشته باشد.امروز همکار خوش خلق و خلقتم که صدایش می کنم "مادام" با من هم شیفت بود.وصف او را قبلا اینجا در پستی به نام "مادام تقی پور"نوشته ام.من را برد توی کارگاه نقاشی و گفت مانتو را از تنت در بیاور.بعد با متر شروع کرد به گرفتن اندازه هایم.قرار شد برایم کت و دامن کشمیر خاکستری بدوزد.از اول پاییز می خواستم پارچه ی نابُر را بدهم برایم بدوزد اما دست و دلم نمی رفت و وقت سر خاراندن و دل و دماغ هم نداشتم.چند روز پیش گفت پارچه چه شد؟زمستان هم دارد می گذرد.قصد دوختنش را نداری؟دور گردنم را که اندازه می گرفت، گفتم آخ !گردنم جان می دهد برای خفه کردن، گفت این چه حرفی ست عزیز جان!ان شالله گردن بندهای قشنگ  کادو بگیری و بیندازی گردنت.حیف شما نیست؟همان وقت یادم آمد از این گردن آویز گل و مرغ.همه ی راه می خواستم زود برسم خانه و بروم سراغش.برف و زیبایی هر دو به یک اندازه قادرند روی اندوه را بپوشانند.

 

                               

      

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۸ ، ۱۸:۵۸
... دیگری

 

هفده روز از تولد چهارسالگی این خانه ی به اسم ،مجازی و به دل، واقعی گذشته است.این خانه ،مهربان ، دوست و حتی المقدور راز دار من بوده و شاید بماند.هر وقت دلم از هیاهوی جهان بیرون به تنگ آمده کلید انداخته ام و بی صدا در ایوانش نشسته ام به نوشتن.می بینم نیمه شبها کسانی در حیاطش پرسه می زنند،صبح های زود هم همین طور.نمی دانم چرا وقتی می آیم و می بینم کسی اینجا هست بی اختیار صفحه/در را می بندم و می روم بیرون. انگار نقاشی باشم که دلش می خواهد مخاطبش راحت بچرخد بین تابلوها و معذب حضور صاحب نقاشی نباشد.من اینجا نقاشی کشیده ام با کلمه هایم. نقاشی شبهای تار و معدود سحرهای روشن زندگی ام را .گوشه کنار نقاشی هایم ماه کار گذاشته ام،ستاره پاشیده ام از احوال سختِ عاشقانه، اشک دوخته ام به سر شاخه های دلتنگ و یخ زده از سرمای استخوان سوز خراسانیش،خودم را و جهان اطرافم را و اتفاقات گوارا و ناگواری که در جامعه می بینم را روایت کرده ام در قطع و اندازه ها مختلف.

نرگس را چند شب پیش میانه ی بدحالی وخیمی دیدم،خیلی ناگهانی و بی مقدمه.برای دوره آموزش از بجنورد آمده بود هتل تابان.ریختم داد می زد چه مرگ هاییم هست!نمی شد همه ی بدحالی ام را به ماجرای تلخ و اندوهبار هواپیمای خاکستر شده و مرگ های دردناک دیگر ربط بدهد.اما نپرسید،مهربان دستم را گرفت و از پیاده روی پر از یخ و برف خیابان پاسداران تا سه راه ادبیات با احتیاط و ترس بسیار از زمین خوردن قدم زدیم. گاهی او من را بغل کرد گاهی من او را .حرف کشیده شد به اینستاگرام و کانال و این چیزها.گفت: جای خالی تو دقیقا آن جا مشهود است.سری تکان دادم و گفتم کدام جای خالی.دوستان به جای ما.من همان وبلاگ می نویسم.خندید و گفت مگر تو هنوز وبلاگ داری؟گفتم:دارم.گفت: بعد از ترکیدن بلاگفا همه رفتند آن وبلاگ خودت هم که از کار افتاد و آرشیوش هست.کجا می نویسی پس؟ گفتم بی نام و نشان برای خودم یک گوشه ای دارم.گفت:این روزها همه توی اینستاگرامند کی دیگر وبلاگ می خواند ؟گفتم نصفه شبها ،صبح ها ،غروب ها آدم ها به وبلاگم سر می زنند. گفت : جدی ؟ من با آن یکی دستم که توی دستش نبود از گوشی تلفنم وارد اینجا شدم 7 نفر حضور داشتند بعد زود صفحه را بنا به عادتی که گفتم،بستم . نرگس گفت یادش بخیر. توی وبلاگ ها همه چیز واقعی تر و صمیمی تر و بی دروغ تر بود.راست میگفت .از پردیس کتاب چند قلم خرید کردیم. من بی که ببیند برایش تقویم سال 1399 خریدم و یک کبوتر چوبی .داشتم در صفحه اول تقویم برایش یادداشتی می نوشتم که بوی امید و اتفاقات خوب بدهد که او هم کتابی را داد دستم و گفت این را برای تو برداشتم.مجموعه داستانی از یک دوست مشترک که باید می داشتم و نداشتمش.همدیگر را بغل کردیم. مدتها بود هیچ کس را بغل نکرده بودم،مدتها بود هیچ کس من را بغل نکرده بود.بعد دوباره از همان پیاده روی پر خطر برگشتیم. با یک درصد شارژ موبایل برایش اسنپ گرفتم و به راننده سفارش کردم از کجا و چطور و با احتیاط برود. برگشتم دوباره ببینمش داشت از پنجره ی کوچک پراید هاچ بک برایم دست تکان می داد.مدتها بود کسی برایم دست تکان نداده بود.اشک، راه کشید روی صورتم و در برف و تاریکی«رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم/در لابه لای دامن شب رنگ زندگی »فردا صبح وقتی بیدار شدم ،تلفن را از شارژر جدا کردم و با نوک انگشتم با احتیاط علامت هواپیما را لمس کردم،از حالت پرواز خارج شد و فوری چند تا ستاره ی اسنپ آمدند روی صفحه،نوشته بود:آیا از سفر خود راضی بودید؟بغض مثل یک تکه برف که لایش پر از سنگریزه باشد در گلویم آب شد و صورتم را در متکا پنهان کردم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۸ ، ۱۵:۳۸
... دیگری

 

اکسسسوری ها در پوشش، تکمیل کننده ی زیبایی ها هستند.

کراوات ها،دستکش های خوشرنگ،شال گردن ها، چتر،شنل،عینک آفتابی،کلاه های شیک و ...اکسسوار صحنه و دکور هم همین طور ،کمک می کنند به واقعی تر شدن صحنه ی نمایش.

مثلا گلدان،میز،پرده،ساعت و...حس می کنم متاسفانه انگار من مثل همین جزییات تکمیل کننده اما غیر اصلی بودم در زندگی آدم های اصلی زندگی ام .

بدون من هم برایشان مقدور است دراجتماع ظاهر شوند و یا نقششان درصحنه های خالی از اثاثیه را آن طور که مایلند اجرا کنند.خیلی وقت است کشف کرده ام اگر اصلی و همیشه و همواره لازم باشی بی تو به سر نمی شود و در غیر این صورت اغلب اوقات ول معطلی و به امان خدا رها شده . خب این کشف قطعا هیجان کشف آتش را ندارد اما اندوه خاکستر شدن را چرا.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۸ ، ۲۰:۳۶
... دیگری

 

اگر به خواب زمستانی فرو رفته بودم الان ۹ روز بود که از جهان بی خبر بودم.از این جهان پر آشوب و دل آشوب و از خودم که دارم با دنده ی سنگین، کامیون قرمز و فرسوده ی جسم و جانم را از سربالایی های از خدا بی خبر بالا می کشم.اگر نوک انگشتهایم را از روی پدال بردارم دیگر نیازی نیست به خواب زمستانی خرس ها و درختها غبطه بخورم.اما باید از نوک انگشتهایم خواهش کنم ادامه بدهند شاید بعد از این همه سربالایی یکی با سورتمه آمده باشد دنبالم مثل لوسیَن که آنِت  را سوار سورتمه اش می کرد ، با هم سُر می خوردند روی دامنه های برفی ِآلپ، بلند می خندیدند خیلی بلند ،صدای آن خنده ها در کوهستان می پیچید و از دید همه ی تماشگران دور می شدند ،دور، خیلی دور.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۸ ، ۰۸:۴۳
... دیگری