من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است


از همان سال های رنگ به رنگ کودکی بین اینکه وقت احوالپرسی صورتت را ببوسند و یا محکم در آغوشت بگیرند ،دوست تر داشته باشی که در آغوشت بگیرند ؛ از همان سال های سرکش نوجوانی بین اینکه با تو دست بدهند و یا محکم در آغوشت بگیرند  دوست تر داشته باشی که در آغوشت بگیرند؛ از همان سال های تپش و دیوانه ی  رستن و جوانی بین اینکه بوسیده شوی و یا محکم در آغوش گرفته شوی دوست تر داشته باشی که در آغوش گرفته شوی معنی اش این است که جانت را می دهی برای محکم و پر مهر ، پر عشق و دلتنگ  در آغوش گرفته شدن. معنی اش این است که از کودکی تا به امروز تو به دنبال آغوشی بوده ای که یا کم داشته ای و مشترک با بقیه ی بچه ها و بی حواسش را داشتی  یا باید می داشتی و نداشتی اش یا ای کاش واقعی اش را می داشتی و نه اشتباهی اش را .معنی همه ی این فکرها این است که تو می دانی در میانسالی و اگر عمر کنی در پیری نیز این  آغوش امن و گشوده و عاشق را نخواهی داشت . معنی همه ی این اندوه این است که تو به دنبال چیزی هستی که سهمت نخواهد شد . تو در آغوش گرفته شده ای تو بوسیده شده ای تو دوست داشته شده ای اما تو آغوشی پایا و همیشگی نداشته و نداری و نخواهی داشت . آغوشی برای مراجعه به گریه و آواز و زمزمه و سکوت و عطر باران و برف. این فعل ها را برای خودت صرف کن و یک جوری حالی خودت کن که بفهمی همین است که هست ! هیچ چیز عوض نشده .نه آن دختر بچه ی پر هیجان آغوشی که منحصرا می خواست را داشت نه آن دخترک ِ مغرور نوجوان  ِ تنها و نه آن معشوقه ی سراپا عشقی که سزاوار ابدی ترین آغوش دنیا بود .بوی همه ی بوسه ها را از گونه هایت بشوی و فراموش کن . عطر همه ی بوسه ها را از پیشانی ات بشوی و فراموش کن حتی بوسه ی پدر بزرگ را .  طعم همه ی بوسه ها را از لب هایت از انگشت هایت  از چشم هایت از بازوهایت، بشوی و فراموش کن . رد آخرین بوسه را نیز خاک کن . تو آدم پر توقعی هستی که از دنیای به این گله گشادی توقع یک آغوش داری این همه سال وحتی در تمام لحظاتی که با هر شدت از عاطفه بوسیده شده ای دلت می خواسته حلقه ی دستها از دور شانه ها و کمرت باز نشود . حلقه ی دستها سرت را رها نکند . حالا فقط خودت هستی که می دانی هر که را دوست داشته ای هر که را مهر داشته ای هر که را پرستیده ای  با همه ی وجودت در آغوش گرفته ای  یا رویایش را داشته ای و حتی هر که را از دست داده ای در خواب  ها هنوز که هنوز است در آغوش می گیری . فقط خودت هستی که می دانی به مرض لطفا مرا در آغوش بگیر  مبتلا هستی ! و حتی این ژن غمگین را به دخترکت نیز داده ای . شبها تا مدت ها در آغوشت نگیرد نمی خوابد .او نیز تو را می بوسد صورتت را و دست هایت را تو اما دلت می خواهد توی آغوش کوچکش جا بشوی . رویت نشده بگویی الا این شب ها که از همیشه تنهاتری و مستحق آغوشی هستی .به او به زبان خودش گفته ای بغلم کن او بغلت کرده و  خندیده به جا نشدنت در بغلش و تو برای آغوش کوچک و ظریف او مثل یک تکه سنگ در حال ذوب شدن زیاد بوده ای . بعد رفته ای برای عزیزی نوشته ای آن استیکر آدمکی را الان بفرست با دست های بنفشش و او آن ساعت نبوده . تو خوابت برده و یخ زده ای . برو فکر کن برای روزهای پیری که اگر بیایند اگر به پیری برسی حتما جایی کنار تختت در بیمارستان درخانه ی  سالمندان در خانه ی متروک خودت برای پرستار کم حافظه یادداشت کنی که لطفا در آغوشم بگیر بعد قرص هایم را بده .بعدها اگر آمدی اگر بودم چراغ نیاور برای چراغ آوردن دیر شده من مرده ام فقط لطفا در آغوشم بگیر و بدان تا ابد روح من تو را محکم و با عشق در آغوش خواهد گرفت .

 نمی دانم باریتعالی که نور است می تواند آدمیزاد را بغل کند یا نه ؟ آخریک کتابی دیدم روی جلدش نوشته بود در آغوش نور ومنظورش از نور مشخصا خداوند بود . دانسته ام اینجا در این دنیای بزرگ ِ کوچک ، اغلب، آدمها آدم ِ در آغوش گرفتن نیستند مگر برای مواظبت از بچه های تبدار و مریض مگر برای عرض تسلیت مگر برای احترام های کاری  ِ چند لحظه ای ، مگر برای مهربان نشان دادن ِ آغاز ِ همخوابگی  . به بهایی گزاف و با تحمل تلخی ِبسیار دانسته ام برای داشتن آغوشی از نور و آرامش و عشق باید در دنیایی دیگر دست هایت را با دلتنگی تمام باز کنی . اگر مجالی باشد و اگر از پای تا سرت باز هم فقط همین را خواسته باشد و دیگر هیچ .



                                       



                                                                      

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۷:۳۱
... دیگری


قبل ها زندگی برایم شکل این خمیرهای بازی بود . هر لحظه می توانستم حالت آنچه را می ساختم حالت  آنچه ساخته می شد را تغییر بدهم .خوب یا بدش مهم نبود .مهم قابلیت نسبی تغییر و انعطاف پذیری همه چیز بود . حالا اما آنچه می سازم آنچه سر راهم ساخته می شود از گِل ِ رُس است .زود خشک می شود و ثابت می ماند .  شکننده است به شدت شکننده . حتی وقتی از شعله ورترین کوره ها بیرون می آیم آنچه همراه من است شکننده است . رحم نمی شود به ساق آهوهای رمنده ی سفالی ام به آبی های دل انگیزم به ارغوانی های خوشرنگم . آن سال اسماعیل برایم اسبی از سفال ساخت .  گفتم از چوب بساز گفت ندارم الان . از سفال ساخت .صدبار قراری به هم خورد ،آخر گوشه ای از یالش شکست  در بُرد و آوُرد ها و دیگر هیچ وقت هدیه ندادمش به آنکه بعد یال همه ی اسب های در باد رهایم را سوزاند . اسب یال شکسته بالای کتابخانه ام ایستاده . یک روز بلند شدم و تکه ی شکسته ی یالش را چسباندم . ترکش پیداست . هر چه بشکند و وصله شود ترکش پیداست . من از ترک ها بدم می آید. دوست دارم نبینمشان . هر ترکی فقدان حالتی ست که چسباندنی و وصله کردنی نیست . از چینی های بند زده خوشم نمی آید . باز شکسته اند و گلهای شان کج و کوله است انگار .آن سال به اسماعیل گفتم کاش کوره برده بودیمش . گفت : خودت گفتی بوی گِلش بماند . ساکت شدم . گفت کوره هم می بردمش می شکست اینقدر راه بردی اش با خودت،اسب واقعی که نبود . اخمش کردم .حواسم را پرت کرد. گفت بیا ولش کن اسب چموش را .بیا از صورت خودت قالب گچی درست کنم .فقط زیر گچ ها گریه نکنی خواهشا که خراب می شود. ساکت تر چشم هایم را بستم گچ ریخت روی صورتم و باز چند دقیقه ی بعد گفت :شکستنی ست دیگر ‌ولی خودت را طوری درست کنم الان که نشکند. ساکت ماندم زیر یک خروار گچ . چند دقیقه ی بعد گفت نمیری حالا از بی نفسی و لوله های باریک هوا را تکان داد . حرکتی نکردم .گفت نمرده باشی جدی جدی یک علامتی بده .دستم را به سمت صدایش تکان دادم .کاغذی داد دستم با خودکار و گفت برایم بنویس .نوشتم حرف نزن دارم فکر می کنم .بلند گفت فکر خوب است ولی فکر غمگین نباشدها قالب صورتت غمگین می شود . لبخند بزن و همان جوری بمان .طول می کشد تحمل کن .گریه هم نکن.می فهمم که داری گریه می کنی زیر گچ ها می رود توی چشمت گریه نکن . بعد که تمام شد چایش را خورد .گفت چایت را بخور .حالا یکی دیگر برایت می سازم . گفتم نمی خواهم . خندید و گفت : حالا برای یال اسب هم غصه بخور ! گفتم : کاش غصه غصه ی یال اسب دست ساز تو بود استاد . فردایش دیدم وسط آن همه کارش نشسته صورتم را گذاشته روی میز و با دست نیرومندش سمباده می کشد روی لبخند کمرنگم.  چند روز پیش بعد ِ مدتها پسرش را آورد سر کلاسم .سلام نکرده گفتم اسماعیل! لطفایک جا شمعی برایم بساز . قولش را قبلا داده بودی که هر وقت مردم بسازی . همیشه هر وقت می گفتم جا شمعی را یادت نرود بسازی می گفت : حالا شما بمیر دختر جان من می سازم . این دفعه اما تا گفتم خسته حالی ام را که دید با لحنی جدی گفت باشه می سازم . خیالم راحت شد . برای مردن فقط یک جا شمعی کم دارم . همه چیز در اطرافم شکستنی ست . وسط شکسته ها راه می روم .پاهایم زخم برداشته از این زندگی . آنچه تازه سر راهم قرار می گیرد نیز شکستنی ست . دائم مواظبم اما با نگرانی .حتی وقتی دستی عزیز با خط قرمز روی کلماتم می نویسد نگران نباش . کاش اندکی باران قاطی این گِل ها باشد که خشک شان نکند .تازه بمانند و نشکستنی .  ساق آهوهای مرا نشکن . زلف خاتون مرا نشکن . باله های ماهی ام را نشکن و ساقه ی لبخندم را . ساقه ی لرزان لبخندم را نشکن .


                                     

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۶ ، ۱۷:۴۲
... دیگری

بعضی وقتها  از شدت دلتنگی مثل دختر بچه ای چهار پنج ساله ام . خودم می فهمم که بهانه می گیرم خودم می فهمم که باید بروم یک گوشه ای با موهای مجعد شانه نشده ، دست و پاهای خاکی ، پیرهن خال ریز زرشکی بنشینم هق هق گریه کنم . روی زانویم سرم باشد روی شانه ام دستی که از دست های من بزرگتر است . گرمای انگشتهایش را حس کنم ولی سرم را بلند نکنم که ببینمش مبادا دستش را بردارد مبادا برود بیرون  و بگوید پاشو برو صورتت را بشور .بس کن گریه نکن. دختر خوب که گریه نمی کند . می خواهم با همان صورت نشسته که گریه دو تا رودخانه رویش کشیده بنشینم همان جا . آن قدر که کنارم بنشیند.  و چند لحظه بعد ناگهان روی زانوهایش من نشسته باشم . با انگشتهای مهربانش چانه ام را بدهد بالا و بگوید من را نگاه کن ببینم . من خجالت بکشم .او روی دو روخانه ی لاغر صورتم ماهی بکشد . من کمرنگ بخندم بخواهم فرار کنم  . محکم تر نگهم دارد توی آغوشش . برویم پای حوض رودخانه را بشوید از صورتم ، غم را بشوید از صورتم . در سکوت پر از کلمه شانه بیاوریم شاخه شاخه گیسهای پریشان را با هم ببافیم . اندازه ی دو شاخه گندم زیبا شوم . نفس عمیق بکشم و قفسه ی سینه ام از آخرین لرزش بغضها و هق هق ها  با تکانی ناگهانی خالی شود . خاطرش جمع شود .آرام  بلند شود برود دنبال کارهایش بفهمم اما نترسم . توی عکس لبه ی درگاه من نشسته باشم  به نقاشی  رودخانه و ماهی ها و دلم آرام باشد . گیسهایم رام . از دختربچه های دلتنگ بهانه گیر گاهی همین که نپرسند چرا گریه می کنی خوب است . اگر بپرسید نمی گذارند بغلشان کنید .اگر  دلیل نبودن تان را توضیح بدهید نمی گذارند آن دو رودخانه ی لاغر گل آلود را از صورتشان بشویید . نمی توانند نقاشی کنند .کتاب بخوانند .خوابشان نمی برد با مدادهای نقاشی در دست .نمی توانید بروید و مطمئن باشید خوب می شوند  کمی تنها که باشند . بیدارشان نکنید که بروند سرجای شان بخوابند . همان جایی که با رد نوازش شما با بوی شما خوابشان برده بهترین و امن ترین نقطه ی دنیاست .



                         


                                                   

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۶ ، ۱۵:۴۹
... دیگری

دوازده سیزده سال بیشتر سابقه ی کار اداری داشته باشی و  راه و چاه تقویم را بلد نباشی . البته شاید فرقی هم نکند ،بلد باشی هم تو این کاره نیستی . بروی قبل از اینکه بقیه اعلام مرخصی کنند تقویم را بچلانی که چند روز را جوری پشت سر هم ردیف کنی که تعطیلات آخر هفته با عیدها و عزاداری ها و مرخصی های تشویقی و امثالهمت به هم وصل شوند .بیندازی بروی و فکر نکنی همکارم هم می توانست برود . مرخصی حق است اما حقی که می شود در گرفتنش اندکی ملاحظه ی دیگران را هم داشت . جوری نروی که بقیه نتوانند بروند و مجبور باشند بمانند چون شما حالا حالاها بر نمی گردی . من در جایی خوش آوازه کار می کنم سر و کارم با بچه ها و نوجوان هاست سر و کارم با کتاب و هنر و ادبیات است اما فهمیده ام که اداره اداره است . اداره های ایرانی همین است که هست . همه به فکر ارتقا و رفاه خودشانند نه مجموعه نه صرفا رشد آنها که با مجموعه مرتبطند . مثلا فکر می کنید در اداره ی ما چند نفر واقعا به فکر رشد همه جانبه ی بچه ها هستند، نه فقط آموختن یک سری مهارت به آنها ؟. گزارش نویسان قهارند همکارانم هر چه بیشتر بنویسند یا بسازند و بتراشند موفق تر دیده می شوند .موفق تر ارزشیابی سالانه می شوند . من با دوازه سیزده سال قاطی اداری ها بودن روحم اداری نشده . نه بلدم پرینت ریز حقوقم را بگیرم و پیگیر باشم نه حتی یک اس ام اس ناقابل را فعال کرده ام که بدانم چقدر پول می آید و کی پول دیرتر واریز می شود . نگران و محاسبه گر جدی پول ها و تقویم ها نبوده ام . زمان را گم می کنم .جبر زمان را می شناسم می دانم اگر مجال بیابد حاکم روح و جسم و خرد آدم می شود . ملاحظه ی همکاران مسن تر و بیمار ، ملاحظه ی شهرستانی های دور از خانواده را می کنم با همه ی زرنگ بازی های شان که با تقویم های رومیزی هماهنگ پیش می روند با تعطیلی ها با بین التعطیلین ها ! اما آن ها یادشان می رود می شود تعارف کنند یا واضح تر سوال کنند شما نمی خواهی جایی بروی ؟ آخر یک مدیر وقتی به خودش و اینها مرخصی می دهد طبیعی ست که اگر بگویی بگوید شرمنده همیشه قبل از شما اینها اعلام می کنند .مدیر فکر می کند دوست توست اما تو احساس دوستی نمی کنی با کسی . چطور دوستی هستیم وقتی یادمان نمی ماند سوال کنیم پس فلانی چه ؟ برنامه ی او را هم بپرسیم .من سیصد سال دیگر هم بگذرد نمی فهمم باید از کی تقویم را نگاه کنم .فایده ندارد هر وقت نگاه کنم عده ای قبل از من کاغذهای شان را امضا کرده اند فقط اخرین لحظات بیرون می آورند از کشوهای ذهن و میزشان که بقیه آچمز بمانند . بقیه که می گویم زیاد نیستند .بقیه منم که خب مشکل خودم است بروم من هم از حقم استفاده کنم .من هم بروم کارشناس تقویم شوم .

خدایا تو می دانی تقویم جیبی من پراست از اسم دانش آموزانم از ثبت حضورهاشان از سر فصل هایی که درس داده ام .از گل هایی که در روزهای خاطره کشیده ام و از نقاشی قطره اشک هایی که کنار روزهای تنهایی و غم کشیده ام و از نقش آن قلب کوچک قرمز درست کنار روز تولد آن ها که هنوز دوستشان دارم .من آدم این زندگی نیستم .خودم می دانم .وقتی نه بلد باشی مجیز بگویی نه بلد باشی گزارش خلق کنی نه بلد باشی تقویم را از اول فروردین مثل یک کتاب مهم مطالعه کنی همین می شود که هست . ناراحتی ام از خودم است از اینکه هنوز مجبورم جایی باشم که دارم به خاطر بچه ها تحملش می کنم و به خاطر نیاز احمقانه ی مالی که هنوز نمی شود ندیده اش بگیرم چون واقعا لازمش دارم برای کارهایی مثل درس و  زبان و چاپ کتاب و خرید  احتمالی ماشین و پرداختن به دلخوشی های دخترک و رفتن به سفرهایی لازم  و ...

از لوح های تقدیر از ساعت های اضافه کار از دستگاه های جدید ثبت حضور که برای پنج دقیقه اش غیبت رد می کنند اگر حواست نباشد از همه ی این ها بیزارم . من آدم این زندگی نیستم و یک روزی از همه ی اداره ها می روم از شغل ها و عنوان های کوچک . از آنچه آن من ِ شاعر آن من ملاحظه گر دیگران حتی آنها که ملاحظه ام  نمی کنند را رنج می دهد و فرسایش می دهد . نمی توانم دائم به فکر انتفاع خودم ارتقاء خودم باشم .نمی توانم خودم را پیگیری کنم که اگر کجا با چه کسی دست بدهم پیش پای چه کسی بلند شوم به چه کسی فدای شما قربان شما بگویم دیگر کاری به کارم ندارد . من یک کارمند معمولی ام  که اگر تار مویم دیده شود اگر پَر قبایم به پَر قبای کسی گیر کند به قول اداری ها زیر آبم خواهد خورد . کما اینکه قبلا هم بارها خورده و یک بار جدی تر  اگر یادتان باشد . می روم سر کلاسم حاضر شوم . برای این پسرهای نوجوان چه کتابی بخوانم ؟ در کدام کتاب نوشته اگر اداری شدی هم یادت نرود انسان مهربان و با ملاحظه ای باش ؟ تو بر زمان چیره شو نگذار زمان تو را محدود کند .نگذار دغدغه هایت فقط خودت و خانواده ی خودت و استراحت و لذت خودت باشد . وقتی شادتر باش که بدانی دیگرانی هم که در مدار تو هستند از آرامش و شادمانی دور نیستند .


                                                

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۶ ، ۱۳:۱۶
... دیگری