من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

یه وقت هست سرطان می گیره شیمی درمانیش می کنن پرتو درمانیش می کنن دخیلش می کنن به پنجره فولاد به گنده تر از پنجره فولاد به پنجره ی خونه شخص خدا و خوب می شه . یه وقت هست ام اس می گیره می ره گروه درمانی انجمن ام اس داران! قرصاشو می خوره خوب می شه مهار می شه دردش ترسش مرگش ! یه وقت هست تصادف می کنه نخاعش قطع می شه با امید و روان درمانی و حرفای زندگی قشنگ است خوب می شه زخمش قلبش مرگ تدریجیش و شروع می کنه با دهان نقاشی کردن مثلا مثل دوستم سمانه . آدمیزاده دیگه برا هر دردش درمونی هست .خوب می شه .اما یه وقت هست " تنهایی" می گیره . می میره! خوب نمی شه !هیچ وقت خوب نمی شه ! حتی وقتی اراده می کنه باز یه گرفت و گیرایی هست. اون که کلا تنهاست آدمیزاد نیست .برا همینه مادر بزرگا می گن تنهایی فقط برا خدا خوبه . چیزی که برا خدا خوبه که برا آدمیزاد خوب نیست قربون شکلتون برم .چیزی هم که برا آدمیزاد خوبه متقابلا برا خدا خوب نیست ! ما خیلی هم که صمیمی باشیم با خدا تهش فرق داریم با هم هر چقدر از صفاتش به ما داده باشه تهش ما یا آدمیم یا غیر آدم یا یه یارویی که خیلی با اون فرق داریم .پس اون مدل تنهاییش برا خودش خوبه نه واسه یه یاروهایی روی زمین . می دونین چیه؟ اونی که خیلی تنهاست مثل اونیه که ام اس داشته از وسط اتوبان رد می شده تصادف کرده قطع نخاع شده بعد کم کم سرطان گرفته خب معلومه که خوب نمی شه . حالا هی ببرینش گروه درمانی و انجمنا هی ببرینش ارتوپدی فیزیوتراپی هی ببرینش شیمی درمانی روان درمانی مشاوره .خوب نمی شه .کی دیدین مرده پاشه از جاش بگه من خوب شدم ؟.الا اینکه وقتی می یاد به خوابتون به خوابمون .  حالا توی خواب بذارین خوشحال باشه .بذارین فکر کنه عاشقه حالش خوبه داره باهاتون چایی می خوره توی باغی گلشنی جایی و درد بی درمان نداره . از ما گفتن . 


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۰۰
... دیگری

کسی که نیمه شب از کابوس می پرد ، می گوید : آب می خواهم اما بوسه می خواهد و در آغوش گرفته شدن .کسی که دلش گرفته می گوید :سفر می خواهم اما شمارامی خواهد و آرام شدن .کسی که تلفن می زند می گوید : خبرگیری از حالت را می خواهم اما دانستن ِ میزان ِ دلتنگی شما رامی خواهد و امیدوار شدن .کسی که تنهاست می گوید : هیچی نمی خواهم از دنیا اما شما را می خواهد .من فکر می کنم همیشه آنچه می خواهیم را نمی گوییم .بعضی چیزها هم هستند که اصلا نمی گوییم .شاید بد نباشد فهرستی از آن ها تهیه کنیم .آن ها همان چیزهایی هستند که به شدت می خواهیم اما می دانیم سخت به دست می آیند یا اصلا به دست آوردنی نیستند .آن ها همان رویاهای ما هستند. رویاهایی که دور از دسترس احساس مان می گذاریم  شان دیرتر واقعی می شوند .

فهرست فشرده و ناکامل رویاهای من که قبل از چهل ساله گی!به ذهنم رسیده است به شرح زیر می باشد:

چاپ سه تا از کتاب های نیمه کاره ام (دو مجموعه شعر و یک تالیف دوست داشتنی )

ادامه ی تحصیل در مقطعی که دوستش دارم و داشتن رساله ای که حرفی مهم دارد

سفر به چند کشوری که بی صبرانه و شدیدا دوست دارم ازنزدیک ببینم شان .

خوشبختی و موفقیت دخترکم در سال هایی که جوان خواهد شد .

............................................................................................ ( این یک رویای خصوصی ست!)

.............................................................................................( این هم یک رویای خصوصی دیگر است ! )

سال های آخر عمرم در خانه ای بزرگ و دلباز بگذرد در آن محله ی اصیل ارمنی ها که خیلی دوستش دارم، با کتابخانه ای بزرگ و میز تحریر کنج ایوان که صندلی هایش پشتی چهارخانه داشته باشد و چند تا درخت کاج و بید و آلبالو درباغچه و حوضی که حتما ماهی و شمعدانی داشته باشد و هر  روز عصر کسی در بزند که منتظرش هستم .

براثر حادثه نمیرم .آرام و سیب شده بمیرم !

در آن دنیا کنار درخت های انجیر دیگر بدون او ننشینم .خدا مطمئن باشد من آن قدر ها هم که فرشته ها پشت سرم حرف زده اند و نوشته اند آدم بدی نبود ه ام .


پانوشت :

شما کدام رویای تان  را نزدیک تر می گذارید ؟ این را از خودتان بپرسید حتی اگر به کسی نمی گوییدش .


                                                          

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۴۷
... دیگری



دارم به این فکر می کنم که چقدر شنیدن حرف های عاطفه مند  را دوست داشتم و سالها به روی خودم نیاوردم و فقط غصه ی نشنید نشان را خوردم . مثل وقت هایی که مادر میگفت پدرت شب ها  پیش من از تو می پرسد نیستی که ببینی چقدر مهر و عشق دارد وقت از تو گفتن . خیلی بیشتر از تصور تو دوستت دارد . من اما می خواستم اندازه ی تصورخودم بشنوم و نشنیدم جز وقت مرافه های سنگین که می خواستم بزنم بیرون ازخانه و جهان . لازم داشتم باور کنید دنبال نازپروردگی و نوازش مفت و افراطی نبودم هیچ وقت. سهمم را می خواستم . سهمی را که ادعا  می کردند . سهمی را که آرزو داشتم داشته باشم از کسی که میخواستم حالا هر که بود . دوستم پدرم فرزندم عشقم  همراهم هر کس . از عشق ها و مهرها بعضی هاشان را می دانستم بعضی هاشان را حدس می زدم بعضی هاشان را در نگاه ها و رفتارهای عزیزانم بارها دیدم و حس کردم و لمس کردم . اما به قدر کفایت و شفاف نشنیدم . گوش بقیه از من پر بوده قسم می خورم . تلاش کردم این طور باشد حداقل .چشم بقیه زیاد از من خوانده . در بی رمقی و بارمقی نوشته ام . در حکومت نظامی های خانوداگی  و اجتماعی مثل دخترکان زندانی در دربار شبیه مُلطّفه های قدیمی ریز نوشته ام داده ام برای کسی برده اند . چه پول ها که به پیک ها دادم چه خجالت ها و دلواپسی هایی متحمل شدم .مثلا از روی شوق دریافت نامه هایی که من فرستادم مخاطبی مهم شعرها نوشت بقیه تحسین کرند و فراموش کرد آن نامه ها نامه ی من بودند که بی پاسخ ماندند .پاسخ را مخاطبین ادبی خواندند و لابد فکر کردند خوشا به حال نگارنده . نگارنده اما بی خبر بود قبل از انتشار و بعد از انتشار آن شعرها برای همه بودند و نه فقط او . کاش بالای یکی شان با دست خط نوشته می شد که عزیزم این برای تو . بعد هم هر بار مرگ مولف اتفاق می افتاد و همه چیز به خلق اثری منجر می شد که من هم در آن سهمی داشتم اما چیزی از سهمم نداشتم که مال خودم باشد . می شد فکر کنم مولف به دلایل بسیاری باید برای من هم باید می مرد اما مرگ به اعماق قلب و روح من نفوذ کرد .اگر اینهمه امساک یا بی توجهی در به موقع گفتن در به موقع نوشتن در به موقع شنیدن نبود دنیا به نظر من جای قابل تحمل تری بود لا اقل برای امثال من که حتی بقول دوستی جواب مخاطبین گذری را هم می نویسم اگر لازم باشد چه برسد به مخاطبین واقعی و بیرونی . آن ها که جان و عمرم را پای شان ریختم و شاهد پر شدن شان از خودم بودم خوشحال شدم براشان اما گوش زنانه ام جمله های شفاهی کمی را به یاد دارد . هر چه شنیده مال وقتی بوده که خودشان سرشار بوده اند و سنگ روی سنگ شان بند نبوده . مال وقتی بوده که داشتم راهم را می کشیده ام بروم گم شوم گفته اند که باشم که نروم که نگرانی در بین بوده . من هرگز سهمی برای خودم از جهان مطالبه نکردم کاش کرده بودم .کاش زودتر قبل از این همه جدایی ساده تر و به زبان مردم کوچه و بازار  به خواص محترم ِ عزیزم گفته بودم به من چشم در چشم من بگویید دوستم دارید بگویید بخدا گاهی کودکم گاهی که باید بگویید می نویسید گاهی که باید بنویسید سکوت می کنید یا می گویید . چرا همسان هم نمی شویم ؟ چرا می گویم دوستتان دارم سکوت می کنید و می خندید خجالتی بازی در می آورید مواظبید عابران خیابان همکاران کناری نشنود . آیا من از توی خلوتی قطب به شما زنگ می زدم ؟ شما می دانید من از وسط انباری رفتن ابایی نداشتم که امروز که دلتنگید بگویم که دوستتان دارم ؟ چرا می گویید هم چنین؟  هی تو ! لعنتی !چرا می گفتی من بیشتر ؟من بیشترت قلبم را آرام نمی کردم . اینکه محکمتر بغلم می کردی و می بوئیدی آرامم نمی کردم برای یک عمر .بی قرارترم می کردی . باید یادم می ماند غیر از روزهای اول غیر از لحظات مستی و لا یعقلی غیر از آخرین بار که می خواستی جایی دورتر بروی غیر از اس ام اس های از روی دلتنگی ِ خودخواهانه ی خودت کی بیشتر و به موقع گفتی کی به موقع و واضح تر نوشتی که دوستم داری که تا ابد بمانم تا باز بگویمت تا باز بگویی ام  که تا ابد بدانم و باورتر کنم . آن ظهر در گذشته ای نه خیلی دور وسط اتوبان وقتی بی مقدمه پیام رسید آخ ! عاشقت هستم نفسم هستی یادت نرود دوستت دارم.  پیاده شدم و مثل دیوانه های قرن هفتی کیلومترها پیاده رفتم . دل خودت می خواست بگویی اما این همه رها شدم کاش می دانستی اگر همزمان من می شدی من سر قولم می ماندم یادم نمی رفت که عاشقم بودی . تو نیز عاشق خودت بودی که عاشق من بود ! عاشق آنکه از دلتنگی برای او شعر ها نوشتی و برای مردم امضا کردی اما به خودش اغلب کتابهایی با جمله های احترامی و تشکر آمیز ِ خوش خط امضا شده دادی و گفتی کلمه ندارم .  گفتی دارم ها ولی اصلاخودت بگو من چه بگویم به تو ؟این کتاب را در هوای تو نوشتم به خاطر عشق مان . ببین چقدر خوب شده . خوب شده بود . من را بردی توی کتاب هات من می خواستم با تو جایی بیرون از خیال زندگی کنم . اصلا اندازه ی معمولی ترین دوستت دورترین مخاطبت . جایی که بتوانم ببینم ، بشنوم، بخوانم .عینکت را دزدیدم !چیزی نزدیکت تر به نگاهت را .سالها بعد گفتم کار من بود و چقدر خندیدی و باز طور دیگری نوشتی اش شاید خودت هم نفهمیدی که ناخودآگاه نوشتی اش. ادبی ها لایکت کردند! برای من با احتیاط و رسمی امضا کردی آن چه من افتخار کردم به کلمات درونش و سرم را بالا گرفتم هر جا درخشید اما غصه خوردم وقتی در کتابخانه های دوستان دیدم برای مرد و زن، نزدیک و دور چه شاعرانه تقدیمی نوشتی هنوز همه شان را حفظم تو محال است یادت بماند چه نوشتی و طبیعی ست اما من رنج بردم پس یادم هست .  .دیگر برایم مهم نیست هیچ چیز مهم نیست .تمام شده آن روزگار و بیرونم از آن .

 نوشته ای که لحظه ی از پا افتادن به دست من برسد بسیار عزیز و مغتنم است و با این حال همان نازنین این زودتر می خواستی ِ شهریار است و بس . برای دل من امروز عزیزترین انسان دنیایم نوشت .با شکوه مند ترین و زیباترین کلمات . ساعتها به گریه گذشت .زودتر نوشته بود با هم لبخند زده بودیم بیشتر و بیشتر . و آرام می گرفتم.حالاحس می کنم چه غول  نخراشیده ی سخت هضم ِ بدی هستم من . همکارانم هدیه می دهندمی گویند رویش ننوشتیم ببخش ! خب چه بنویسیم برایت تو این همه کلمه داری . مرا از کلمه هایم متنفرکردید و ندانستید . بچه ها برایم می نویسند من کاغذها را نگه می دارم و روزی همه را می گذارم ببینید که چه بی تعارف و مهربانند . این قصه تکراری شده . من تکراری شده ام .  و شاید من با احمقانه ترین خواسته ی بدیهی ممکن تکراری شده ام . تو را یادم رفته . بگذار همه فکر کنند ،خودت فکر کنی بی وفا شده ام . من فقط تنهاتر شدم . شاملو به آن عظمت و غرور و خلق تنگ نامه می نوشت به معشوقش به دوستانش .ساعدی را بخوانید طاهره طاهره ی عزیزم را بخوانید و مثل من بپرستید بخدا می پرستیدش اگر در دلتان پنجره ای باشد که دارم از آن حرف می زنم . بخدا کافکای کلافه کافکای بد خلق و بی وقت و وقت لازم نامه ها نوشته .صادق جان هدایتم را دوباره در نامه هایش بخوانید کدامتان به دوست نزدیکتان به پسر عمو و برادرتان غلیظ نوشته اید : " تصدقت گردم "  ؟ صادق نوشته و هنوز متهم است بویی از مهر نبرده و  خاک بر سرش کنند با آن همه اندیشه و ادعا خودش را کشت . نادر پور نازنین را عمیق تر بخوانید ، جنابان ناظم حکمت و نزار قبانی و سیلویا پلاتِ بی بدیل را .فروغ چرا متهم و مظلوم مرد ؟ آقای گلستان تکیه داد به صندلی روبه دوربین بی بی سی گفت من نخواندم نامه هایش توی کمد بودم دادم به یک خانمی اصرارداشت چاپ کند . راست و دروغ خواندن و نخواندش گردن خودش . ولی اگر دقیق خوانده بود راضی نمی شد از دلش نمی آمد بگوید من که نخواندم .حالا که مرده چه فرقی میکند برای شما که من خواندم یا نخواندم . معدل عشق در مملکت ما در پایین ترین حد ممکن است . همه فکر می کنند باید ادیب باشند و شاعر و هنرمند که بی دریغ حسشان را بگویند . رشک می برم به خارجی ها . عقلم به چشمم نیست اما رشک می برم از ابرازهای شان . چقدر سرشارند ازهم . چه در احساس های عالی چه در بروز نفرت ها .چقدر صادق و به موقعند . شما را بخدا کلاسیک های غمگین ما را ببینید : صد نامه فرستادم  صد راه نشان دادم / یا راه نمی دانی یا نامه نمی خوانی ( مولانا )  ، دیریست که دلدار پیامی نفرستاد /ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد / صد نامه فرستادم و آن شاه سواران / پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد / سوی من وحشی صفت ِ عقل رمیده / آهو روشی کبک خرامی نفرستاد / دانست دانست دانست دانست دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست / وز آن خط چون سلسله دامی نفرستاد (حافظ ) البته سر آخر هم گفته حافظ محزونم که : حافظ به ادب باش که وا خواست نباشد /گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد .  من هم سالها سعی کردم به ادب باشم و به حرف حافظ گوش کنم . او میلیاردها ! پیرهن ازمن بیشتر پاره کرده . فکر کنم الان از دستم در رفته و  ناخواسته بی ادبی کردم امیدوارم بخشیده شوم و فهمیده شوم . همین .

من یک مربی ام . به مرور دانسته ام عشق تربیت  نفس آدمیزاد است به شکل رابطه ی برگ و نور . بالندگی می خواهد . گلدانی ست که کافی نیست یک بار برای همیشه بگویی اش ببین این آفتاب است این آب سعی کن رشد کنی لطفا خیلی برای من رشد کن . باید گفت برای خودت هم رشد کن تا با هم رشد کنیم تو نیز بالنده باش . روح من محتاج هیچ چیز نیست در عالم جز بالندگی . من از این که گیاهی کوتاه قد و راضی باشم و خدایم را شکر کنم که باغبان دارم بیزار دارم . محتاطانه ! بی دلیلانه ! بی حواسانه ! نابلدانه ! به هیچ علتی دیگر حاضر نیستم گیاهی راضی باشم به آفتاب و باغبان . مادر بزرگم با گیاهانش حرف می زند . دست به سر و روی غمهای پاییزی و زمستانی شان می کشد .گاهی کنارشان می نشیند و طوری نگاهشان می کند که فکر می کنم همان لحظه یک سانت به ساقه هایشان اضافه می شود و صد سانت به ریشه های شان در خاک . من از قناعت در مهر بیزارم . از در جا زدن از سالها به خاطر یک جمله یک حس پای هم ماندن بیزارم . همه چیز در حال نو شدن و نیازمند تازه شدن است . همین وبلاگ بی کاغذ و قلم تازه نشود انگار خاک مرده پاشیده اندبه سر و رویش . تا می نویسم چراغها روشن می شود .من شما را نمی بینم نیم از شما هم مخاطبین عزیز ِ  بی حواس من هستید که می آیید می خوانید و می روید . من چای دم می کنم من منتظرتان می شوم وقتی نیستم لا اقل روی در بنویسید آمدیم نبودید ! سلام . سلامتان سلامتی می آورد برایم . من دل نازکم این روزها .غر غرویم این روزها درکم کنید و نپرسید چرا .

                                         

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۶ ، ۱۸:۰۱
... دیگری

آن قدر دوستش داشتم که از دلم نمی آمد صدایش کنم برگردد و نیمرخش را از مهتاب بالای کوه که محو تماشایش شده بود دور کنم .آن قدر دوستش داشتم که در بیداری خوابم می برد با آرامش ِ حرف زدنش .آن قدر دوستش داشتم که فکر می کردم رودخانه ی اترک از رگهای من شروع می شود و الان است که به خزر ریختنم را در انتهای مسیری پر پیچ و خم همه ببینند .آن قدر دوستش داشتم که  می خواستم خواننده ای باشم روی سِنی بزرگ مثل " ادیت پیاف" جسور و بی پروا با رگه های صدایم از او بخوانم . آن قدر دوستش داشتم که همه ی دوست داشتنی های عمرم  از لای انگشتهایم مثل ماسه  ریختند .آن قدر دوستش داشتم که دستش را دراز کرد ،آخرین خشت قلبم را برای خودش برداشت اما نهراسیدم که حالا چه کنم . دانستم مثل چشمهایش از قلب من مراقبت می کند . آن قدر دوستش داشتم که لب هایم شیرین شدند و بال زنبورهای تابستان شیرین شدند و دنیا  معدود حلاوتش را به یادم آورد .آن قدر دوستش داشتم که فیروزه کافی نبود غنچه های خشک و معطر محمدی کافی نبودند تا حرفی بزنند که حرف من باشد .آن قدر دوستش داشتم که کلمات دوره ام کردند و لال شدم میانه ی شعر .آن قدر دوستش داشتم که می توانم تا نفس دارم دوستش داشته باشم .دوست داشتن زیبایی ها بی پایان است . آنکه قلب آدمی را به امانت می گیرد تا به ملاقات جهان ببرد با آنکه قلب آدمیزاد را برای تصاحب کردن می دزدد یکی نیست . هیچ دزدی عاشق نیست و هیچ عاشقی دزد نمی شود . عشق امانت است .در هر حد و اندازه و تعریفی . یکدیگر را برده ی عواطف ملتهب مان نخواهیم .آزاده گی در اختیار انسان می گتجد .انسانِ مجبور، شایسته ی تقدیس و تقدیر نیست . مرا آن چنان دوست داشت که سنجاقکی بلندترین نی ِ نیزار را برای آرمیدن و درنگ در حزن ابدی غروب ها .غروبها که یاد آور توقف کوتاه ما در فاصله ی دو خوابند .خواب نوزدای که روزی پلک های  دنیا دیده اش را می بندند و باید به یاد بیاورد کجا بوده و چه ها دیده است . من آرامم . من رامم . من جامه ی آتش از تن در آوردم ، به حرمتش سپید پوشیدم   با مچ شکسته در معتدل ترین دریاچه ایستادم و به سمتی لبخند زدم که نگاهش می رفت تا مرا به نام خودم ثبت کند .آن روز تولد من بود .بی کیک و شمع و تبریک . خودم به دنیا آمدن خودم را به چشم دیدم . و از لبه ی خراشنده ی هستی گذر کردم .یادش بخیر آن روز روزی از روزهای خدا بود  و من  آن قدر دوستش داشتم که وطنم شد با پرچمی که تنها سفید است در باد و باران و آفتاب و برف و گلوله .سرزمین مادری ام را به هیچ نقشه ای نمی سپارم . با آبی به آسمان نشانش می دهم با سبز به مزارع چای ..با قرمز به دامنه های پر شقایق با سپید به ابر و سپیده و خواب های سعدی . به رافت و رحمت خداوندی ات سوگند که دوستش دارم و این ابتدای ویرانی نیست .این آبادانی ست و آزادی محض . 


                         

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۵۷
... دیگری