من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

من از آن روز که در بند توام آزادم

شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۳:۵۷ ب.ظ

آن قدر دوستش داشتم که از دلم نمی آمد صدایش کنم برگردد و نیمرخش را از مهتاب بالای کوه که محو تماشایش شده بود دور کنم .آن قدر دوستش داشتم که در بیداری خوابم می برد با آرامش ِ حرف زدنش .آن قدر دوستش داشتم که فکر می کردم رودخانه ی اترک از رگهای من شروع می شود و الان است که به خزر ریختنم را در انتهای مسیری پر پیچ و خم همه ببینند .آن قدر دوستش داشتم که  می خواستم خواننده ای باشم روی سِنی بزرگ مثل " ادیت پیاف" جسور و بی پروا با رگه های صدایم از او بخوانم . آن قدر دوستش داشتم که همه ی دوست داشتنی های عمرم  از لای انگشتهایم مثل ماسه  ریختند .آن قدر دوستش داشتم که دستش را دراز کرد ،آخرین خشت قلبم را برای خودش برداشت اما نهراسیدم که حالا چه کنم . دانستم مثل چشمهایش از قلب من مراقبت می کند . آن قدر دوستش داشتم که لب هایم شیرین شدند و بال زنبورهای تابستان شیرین شدند و دنیا  معدود حلاوتش را به یادم آورد .آن قدر دوستش داشتم که فیروزه کافی نبود غنچه های خشک و معطر محمدی کافی نبودند تا حرفی بزنند که حرف من باشد .آن قدر دوستش داشتم که کلمات دوره ام کردند و لال شدم میانه ی شعر .آن قدر دوستش داشتم که می توانم تا نفس دارم دوستش داشته باشم .دوست داشتن زیبایی ها بی پایان است . آنکه قلب آدمی را به امانت می گیرد تا به ملاقات جهان ببرد با آنکه قلب آدمیزاد را برای تصاحب کردن می دزدد یکی نیست . هیچ دزدی عاشق نیست و هیچ عاشقی دزد نمی شود . عشق امانت است .در هر حد و اندازه و تعریفی . یکدیگر را برده ی عواطف ملتهب مان نخواهیم .آزاده گی در اختیار انسان می گتجد .انسانِ مجبور، شایسته ی تقدیس و تقدیر نیست . مرا آن چنان دوست داشت که سنجاقکی بلندترین نی ِ نیزار را برای آرمیدن و درنگ در حزن ابدی غروب ها .غروبها که یاد آور توقف کوتاه ما در فاصله ی دو خوابند .خواب نوزدای که روزی پلک های  دنیا دیده اش را می بندند و باید به یاد بیاورد کجا بوده و چه ها دیده است . من آرامم . من رامم . من جامه ی آتش از تن در آوردم ، به حرمتش سپید پوشیدم   با مچ شکسته در معتدل ترین دریاچه ایستادم و به سمتی لبخند زدم که نگاهش می رفت تا مرا به نام خودم ثبت کند .آن روز تولد من بود .بی کیک و شمع و تبریک . خودم به دنیا آمدن خودم را به چشم دیدم . و از لبه ی خراشنده ی هستی گذر کردم .یادش بخیر آن روز روزی از روزهای خدا بود  و من  آن قدر دوستش داشتم که وطنم شد با پرچمی که تنها سفید است در باد و باران و آفتاب و برف و گلوله .سرزمین مادری ام را به هیچ نقشه ای نمی سپارم . با آبی به آسمان نشانش می دهم با سبز به مزارع چای ..با قرمز به دامنه های پر شقایق با سپید به ابر و سپیده و خواب های سعدی . به رافت و رحمت خداوندی ات سوگند که دوستش دارم و این ابتدای ویرانی نیست .این آبادانی ست و آزادی محض . 


                         

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۶/۱۱
... دیگری

نظرات  (۱)

خوش بحال کسی که اینقدر و اینگونه دوستش دارید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی