من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است


همیشه وقتی درون درد دست و پا می زنم وقتی از خشن ترین صخره ها با همه ی وزن روحی و جسمی ام آویزان هستم و زیر پایم تاریکی هولناکی ست که هر آن ممکن است در آن سقوط کنم همه ی توانم را در سرانگشتهای کم جانم جمع می کنم تا کامل سقوط نکنم . این از حس جان دوستی ام نیست این از خوددوستی ام نیست از تمایل زیاد برای بقا نمی آید . هر بار چند انگشت زخمی ام از سنگهای سستی که به آن چسبیده اند جدا می شود سعی می کنم با آرنج هایم خودم را نگه دارم با فشار نوک پاهایم . می چرخم در باد  معلق و مو پریشان و گریان و زیر پایم تهی ست زیر پایم پرتگاه ناشناخته ای ست که نمی خواهم مرا ببلعد . باید از بالای پل طبیعت تهران رد می شدم تا به آن طرف اتوبان برسم . چشم بسته بودم روی زیبایی هایش که همیشه دوست داشتم از نزدیک ببینم شان . چشم بسته بودم روی کاج ها و با چشم هایی پر آز آب مروارید و خون خودم را خم کردم تا جایی که می توانستم .روز عشق بود و دختر و پسرها با قلب و خرس ها و شمع های فانتزی سرمست بودند و شنیدن صدای شان اذیتم می کرد . شنیدن زمزمه های مردهایی که دست انداخته بودند دور کمر زن ها یا معشوق های شان و حرف هایی که شاید دروغ بود می گفتند اذیتم می کرد . جایی دور از همه خم شدم و فقط وهمی از آن همه درخت می دیدم با صدای خراشیده سه بار صدایش زدم . بعد همه ی فشاری که در سینه ام آماس کرده بود تبدیل به گریه با صدای بلند شد . نمی خواستم روز عشق را خراب کنم حتی اگر ربطی به فرهنگ ما نداشته باشد . نمی خواستم شب تولدم را خراب کنم اما فرایند سقوط و تعلیق از روزها پیش آغاز شده بود و زمستانی که برایم همیشه ارزشمندترین فصل است و حلاوت و سپیدی بهمن تنهاچرکابه ای شده بود که باید بالا می آوردمش . بیشتر از نیم ساعت در همان وضعیت استفراغ و آویزانی بودم بعد نشستم و با شیشه ی آب معدنی آب ریختم از  بالای پیشانی ام و پاهایم را بغل کردم . پل طبیعت چطور آن همه زشت بود ؟ چرا دیگر به احترامی که طراح زن خوش فکرش در ذهنم داشت فکر نمی کردم . من قمار بازی بودم که باخته بود و باید می رفت آن طرف اتوبان از خانه ی آشنایی چمدانش را برمی داشت و برمی گشت . دنیا شده بود قوطی کبریت و من حشره ای گیر افتاده در آن که خودم هم نمی توانستم بفهمم زنده هستم یا مرده . نیم ِ مرده ام می گفت کامل تر بمیر نیم زنده ام می گفت بلند شو و بجنگ و نیفت . سه روز گذشت و نیم ِ نه زنده نه مرده که جان ِ زنده بلا مرده بلایم فرمان داد فقط یک بار دیگر تلاش کن برای از دست ندادن . در هوای بارانی و تاریک و قیر اندود  ِ نیمه شب به سمت ایستگاه راه آهن می رفتم و نمی دانستم به سپیده ی صبح می رسم یا نه . سپیده ی صبح رسید من داشتم در شهرستانی کوچک و دور افتاده پی سرنوشتم می گشتم خوابم می آمد و نا نداشتم به راننده گفتم نگه دار کنار نانوایی بودیم . پرسید نان می خواهید ؟ گفتم : نه ! گفت پس چرا نگه دارم ؟ گفتم : کمی صبر کنید . می خواستم شاطر را نگاه کنم که داشت تند تند  خمیر پهن شده ی نان ها را توی تنور می انداخت. می خواستم در آتش افتادن گندم ها را ببینم . می خواستم گرسنه گی ام را تسکین بدهم بی که بعد از یک هفته بی خواب و غذایی چیزی بخورم . بو کشیدم و سعی شاطر برای پختن نان مردم را حریصانه نگاه کردم . کم کم آدم ها آمدند توی صف ایستادند . راننده خوشش نمی آمد از از این توقف ظاهرا بی معنی و سعی می کرد این را با خاراندن کله اش ، با هووووف کشیدن های مضحک ِ پی در پی ، با پاک کردن الکی شیشه ی ماشین نشان بدهد . اعتنا نکردم پولش را می دادم ، دلم می خواست زمان را دم نانوایی دست به سر کنم تا ساعت به 7 نزدیک بشود . بوی نان ِ داغِ ِ  نخورده تسکینم می داد بوی گندمی که تبدیل شده بود به قرصی گرم و معطر که می توانست نیروی گرسنه گی را فروبنشاند . گرسنه بودم با همه ی جسم و روحم و داشتم برای بودنم در تنور کائنات با آتش دست و پنجه نرم می کردم. گمان می کنم حالا وقت ِ نبودن من نیست . کارهایی دارم ، فکرهایی دارم ، رویاهایی دارم . روی بال هواپیما نشستم که برگردم ، غروب شده بود حالا یک دسته گل نرگس داشتم یک دنیا سبزینه ی امید که از نیستی ِ محض دوباره آفریده شده بود . ما همه ی ما به امید محتاجیم حتی اگر ساقه ای فربه نداشته باشد و سایه ای مستدام .

                                   


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۳۸
... دیگری

توی ایستگاه اتوبوس در تاریکی و سرما و همهه ی بی مورد ِ باد ایستاده بودم . برای چند لحظه دست به سر کردن غصه ای که این روزها به جانم افتاده،  زیر لب تصنیف غریبانه ای را می خواندم ، یکهو صدای زنی میانسال با قد و بالای میانه که چادر خیلی براق سرش بود و رویش را هم محکم گرفته بود تصنیف خوانی ام را قطع کرد : ببخشید خانم ! خانم با شمام ! من : جانم حاج خانم ؟ او :  اینجا اتوبوس صارمی هست ؟ من : بله ، او : خیلی سرماست ، دو بار از وَن های اول کوثر پیاده شدم توی این هوا که مسیر بهتر پیدا کنم .‌ من : در حالیکه تمایلی برای شنیدن بیشتر نداشتم تایید کنان: بله درست می فرمایین هوا سردتر شده . او : به نظرتون با تاکسی برم سمت صارمی یا منتظر بمونم ؟ من : با چشمهای گرد شده و نگاه کلافه : چه عرض کنم هر طور راحتید ، او : اگر اتوبوس آمد برای من هم کارت می زنید ؟ بعد من پونصد تومن به شما بدم؟ من : بله، خواهش می کنم، او : چه عجب!  اتوبوس رسید،  سوار شیم .( ۲ بار کارت زدم ) او : خانم بفرمایید پولتان ، من :  دستش را با سکه ی پانصد تومانی  هل می دهم سمت خودش و نمی گیرم . او : وسط تعارفات پونصد تومانی ! با صدای بلند از راننده پرسید : تا صارمی ۱۶ چند ایستگاه مانده؟ راننده: اشتباه سوار شدین که ! او : با صدای بلندتر و عصبانی ! نگه دارین ! راننده:  الان نمی شود ، او :  این خانم من را به اشتباه انداخت! خدا بگم .... زن های صندلی های اطراف: چپ چپ نگاه کنان و نچ نچ کنان  رو به من : ای بابا ! بنده ی خدا باید یک ایستگاه را برگردد .‌ او در حال پیاده شدن : اشتباه از این خانم بود ! خدا بگم ...

من به خودم : چرا هنوز کمک می کنی  ؟ مریضی ؟ من به خودم دو ایستگاه بعد توی شیشه ی پر از گل و لای : تقصیر تو نبود ، خودش گفت می خواهم بروم صارمی . این تنها اتوبوس صارمی بود که از اینجا رد می شد آن موقع نگفت می خواهد برود ۱۶ . گفت می خواهم بروم بلوار  صارمی ، اتوبوسش اینجا می آید تو هم گفتی بله ! فقط همین .  برای رفتن به ۱۶ فقط باید پیاده می رفت رو به سمت چپ خب تو از کجا باید می دانستی ؟ 

نیم ساعت بعد ، من به خودم توی آینه ی اتاقم: تو همیشه مسئولیت اشتباهاتت را پذیرفتی ولی وقتی دیگران اشتباه خودشان را گردنت می اندازند بدجور کفری می شوی . کفری نباش! بیا برویم فیلم ببینیم حواسمان پرت شود از تصنیف خوانی که خیری ندیدیم . این روزها از در و دیوار دارند بد و بیراه بارت می کنند تقصیر تو این است که می خواهی به هر قیمتی مهربان باشی ، مسئولیت این  تفکر اشتباهت را بپذیر . 


پانوشت :  آن پانصد تومانی که برای او کارت زدم آخرین مبلغ شارژ کارتم بود . معنی و مفهوم این جمله آن است که فردا برای رفتن به سر کار  باید هزار تومان نقدی( جریمه ی کارت ندارها) به راننده ی اتوبوس پرداخت کنم و غر و لند هم بشنوم . یک عمر است دارم هزار تومان ها و میلیون تومان ها جریمه ی نقدی و روحی می پردازم ، باشد که نامهربان شوم !متاسفانه  از مهربانی در خاتمه اغلب تنهایی مفرط و نامهربانی و بی احترامی های عجیب نصیبم بوده و می شود. 




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۵۴
... دیگری

کارت صورتی رنگ باشگاه را گذاشتم روی میز و گفتم : خدمت شما برای رسیدگی به اون مورد که در جریانید . دختر جوان خیلی زود ، تند ، سریع و بی مقدمه گفت: پولتان را نفر اصل کاری خورده ! چانه ام را خاراندم و گفتم : منظورتان این است که .... پرید وسط جمله ام و جواب داد: ببین خانومی! پول شما به حساب مربی ورزشتون ریخته نمی شده که ما الان از طریق پیغام دادن به ایشون پس بگیریمش . داشت توضیح می داد که دو تا دختر قرتی ِ زیاد خالکوبی شده آمدند به سلام و حال و احوال و سوال پشت سوال ‌‌‌‌ . سر گرم آنها شد و با لبخندی عجول گفت : خانوم گل ! دوباره ثبت نام کنید پیش ما،  اون گروه کلا از اینجا رفتن وقت نوسازی و تجهیز ِ باشگاه . نباید از شما شهریه ی ترم جدید می گرفتند وقتی ما قرار نبود با آنها کار کنیم . رعایت مال مردم را نمی کنند متاسفانه . بعد همان طور که دو دختر ِ زیاد خالکوبی شده را به خاطر کوچک شدن پهلوهایشان تشویق می کرد و می فرستادشان بروند پایین قاطی زن های پر سر و صدای ورزشکار ، ورزش کنند به سرعت شماره ی موبایلی را گفت : یادداشتش کردم و پرسیدم: ببخشید، اسمشون چی بود ؟ خواست جواب بدهد که تلفنش زنگ خورد ،منتظر جوابش نشدم،  از پله ها بالا رفتم در را پشت سرم بستم ، بیرون "هوا بس ناجوانمردانه سرد بود" ، کلاهم را کشیدم روی پیشانیم و کنار آن شماره ی موبایل نوشتم: اصل ِ کاری !


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۴۸
... دیگری