من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۸ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است



دیروز دلم می خواست  تئاتری را تماشا کنم که دنبالش بودم . نشد . بلیت فراهم نشد . زمان فرهم نشد .

امروز دلم شیرینی گردویی می خواست . مراجعاتی مکرر ! داشتم به شیرینی گردویی فروشی هایی که

همیشه وقت این هوس سالم ! سراغشان می روم . نداشتند . گردویی تما م کردیم این حرفشان بود و بعد

اینکه  خب خامه ای ببرید یا از این عسلی ها . کفرم در آمده بود . وقتی یک چیزی می خواهم و مردم

یک جایگزین برایش معرفی می کنند انگیزه ی مشت به دیوار کوبیدن پیدا می کنم اصلا ! آخر سر

موفق شدم از ته دیس یک قنادی شش تا گردویی پیدا کنم . قناد چند ردیف هم کیک گذاشت که جعبه

لق نزند . 17 هزار تومان بهای خواستن گردویی  های بی موقع بود !  اصلا هر وقت دل تنگ تر هستم

هر وقت دست خودم را می گیرم دور فواره های اول خیابانمان راه می برم وقت خوردن شیرینی

گردویی ست وقت تماشای تئاتر تماشای فیلم وقتی ست که که جایگزینی  به جایت نمی خواهم .

همان جای خالی ات حداقل جای خودت است که خالی ست . آمدم یک داستان از " تورگنف "

را شروع کردم به خواندن افاقه نکرد ! سجاده را پهن کردم و قبل از اینکه آفتاب کم رمق لب

دیوار برود سر به مهر شدم با این پیشانی که شکسته است از غم . شکسته است از نامردی 

نارفیقانی که هر چه می گذرد داغ هایی که بر دلم گذاشته اند  گود ترمی شوند و عمیق تر . این جای

 خالی این خالی های مرگبار همه یادگار آنهاست  . سر به مهر شدم و خواستم از دلم همه چیز را

 ببری . مثل وقتی  سر امتحان هر چه فکر می کنم یادم نمی آید چیزی را که خوب می دانستمش .

سر به مهر شدم  و خواستم حافظه ام را پاک کنی دلم را آرام . پتو را روی سرم کشیدم  ابرها

پشت پنجره بودند و گریه در حوالی شانه ام پر می زد . با خودم گفتم کاش زنگ بزنم به 

 "حمید کیانیان "و  به دیدنش بروم . حمید برادر رضا کیانیان هنر پیشه ی محبوب من است .

 گروه تئاتر معلولین دارد و یک دنیا امید و انرژی در سینه  با همه اندوه های عمیقش . بارها 

با هم همکاری داشته ایم در اجرای برنامه  ی  تئاترهای  پر امید و حرکتش اما مدتها بود  این 

انزوا از او هم بی خبرم گذاشته. دنبال تلفن می گشتم  دور و بر تخت که صدای ویبره اش را شنیدم .

 روی صفحه  اش نوشته بود" حمید کیانیان "  آنقدر غافلگیر شده بودم که نمی توانستم جواب بدهم .

سر آخر خودم را به صدایسر زنده اش رساندم گفتم اصلا نمی دانم من زنگ زدم یا شما ! خندید . 

نگفت ها جان خودت یاد ما بودی ! هیچ وقت آدم قلبمه گو و طلبکاری نیست . گفت کوتاه بهت بگم

که ساعت 6 دفتر من باش . گفتم 6 ؟ و ساعت را نگاه کردم که 5 بود ! گفت دارم دعوتت می کنم برای 

دیدن تئاترجدیدم . الان یکی دو ساعت است از تماشای تئاترش بر گشته ام . دو رفیق بودند که

 یکی شان نامردی کرد  ! فرشته ها به موقع سر رسیدند و نامرد را به فکر فرو بردند . در قصه ی ما

اما فرشته ها را بال کندی  نارفیق و دور انداختی از شانه ات ! همه چیز  را از من گرفتی . همه ی

دوست داشتنی ها یم را همه ی عشق و امید و زندگی ام را . تئاتر که تمام شد به پسر جوان نابینا

که راوی بود گفتم صدای خوبی دارد و حافظه ای خوب تر که آنهمه شعر را از بر کرده .خوشحال

شد. دستش را روی سینه اش گذاشت و تشکر کرد . توی دلم گفتم خوش به حالت که نمی بینی

اگر صورت رفیقت را دیده بودی حالا مجبور بودی برای پاک کردنش خون بالا بیاوری .

حمید کیانیان یک دیس پر از شیرینی گردویی گذاشت روی میز پذیرایی کنار لیوان چای .

مکث کردم گفت :  بفرما . دلم می خواست گردویی ها را نگاه کنم . فکر کردم اگر بگویم

گردویی می خواستم از صبح و از 6 تا که نصیبم شده فقط یکی توی یخچال دارم برای

فردا صبح باورش نمی شود اما گفتم ماجرا را . باز خندید و باز فکر نکرد از روی تعارف

واینهاست . از اینکه وسط این نامردی  ها هنوز آشنایانی دارم که این همه  ناخودآگاه

بی که بدانند  به من نزدیکند و امواج حس بی قرارم را از دور می گیرند ته دلم  پروانه ای چرخید 

 و یک شمع آبی رنگ روشن شد . از نامردی بعضی  دوستانی که نان و نمکش را خورده بودند و

 حرمتش را  نگه نداشته  بودند گفت . گوش کردم و برایش غمگین شدم . وقت خداحافظی گفت

توی دلش فیلتری دارد که همه ی این لکه های سیاه  را پاک می کند و هوای دلش را صاف .

گفتم فیلترت را به من هم قرض بده ! خندید و گفت باشه . می دانم که این کار را می کند با

اینکه  دلم در این هواهای ناصاف از دست رفته است اما امداد او زیباست .امداد هستی که

صدای مرا گاهی شنیده می گیرد زیباست .  دیروز تئاتر امروز شیرینی گردویی فردا دلم

هیچ چیز نمی خواهد جز مرهمی بر این جراحت . فردا دلم می خواهد هیچ نخواهد .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۷
... دیگری

" به تهمینه حدادی عزیز و همه ی دغدغه ها و غم هایش برای زنان  "



وقتی به قابلیت بالای زن بودن پی می بری انگار در لاتاری برنده شده

باشی چشم همه دنبال توست چشم خودت هم دنبال خودت است! به همان

میزان که آنجا شادی و می توانی از سر دیوارهای عالم پران شوی وقتی

از محدودیت های زن بودن به تنگ می آیی انگار دستی نامرئی چکش

بر می دارد و قابلیت هایت را خرد می کند و می شکند . دیگر غمگین

می شوی و شادی دنبالت نیست خودت هم دنبال خودت نیستی . هر کس

هم دنبالت بیاید مثل سمساری ست که آمده تا اگر تیر و تخته ای از جانت

مانده باشد بردارد برای خودش . در خرد شدن ِ قابلیت هایت هم چیزهایی

وجود دارد که کار این و آن را راه بیاندازد .اصلا زن ها کار راه اندازند !

مثل برف پاک کن ماشین ! زمستان ها که لازم ترند اگر کار نکنند اگر از

کار بیفتند دست هایی سعی می کنند آنها را برگردانند برای خاطر خودشان

برای بهتر دیدن پیش روی شان . زن ها کار راه اندازهای فوق العاده ای

هستند ! چرا یادشان می رود که نرقصند در پس زمینه ی کلیپ های

فوق جنسی ِ " افشین " و امثالهم ! چرا دیده شدن ران های لخت و گریبان

های بازشان این همه کار راه انداز است ؟ چرا آهنگ های غمگین زنان را

رد می کنند  ؟ چرا تا شکستی از هر نوع سراغشان نیاید سراغ ِ سر به

روی شانه های مهربانت می گذارم ِ  " هایده " نمی روند ؟ چرا در غمگساری

هم این زنانند که کار سازند ؟ به یاد گریه ها و فریادهای " اسکارلت جوهانسن "

در فیلم " مچ پوینت " هستم وقتی با مشت های نازکش به سینه ی آن مرد

می کوبید و می گفت : 

...  you are liar   … you are liar  … you are liar

چرا فراتر از جسم ما فراتر از این زلف ها و بازوها و لب ها دیده نمی شود

مگر به وقت نیاز به محبت  ؟ مگر وقتی بوی مادر را جستجو می کنند ؟

زنان مادر مردان نیستند ! زنان مادر بچه های کهنه خیس کرده نیستند !

زنان  هم انسان هایی هستند که نمی خواهند عکس برگردان ِ خودشان

باشند . دلم برای دخترهای بزک کرده ی مترو می سوزد ! دلم برای مردی 

که شماره ی تلفنش را می گذارد و پیاده می شود می سوزد !

دلم برای تنهایی زنهای کار راه انداز در مطبخ و بستر می سوزد !

دلم می خواهد سرم را توی دامن بی بی جانم بگذارم ،گیس هایم را

نوازش کند و بگوید باز بگوید : مدارا کن مدارا کن با همه چیز ...

دلم می خواهد به دوستی که همخوابه های مرد محبوبش را دانه به دانه

می شناخت بگویم غصه نخور ! آنها زنانی بودند که باید مثل زنان کلیپ

آن مردک خواننده دور خودشان بچرخند این ما هستیم که باید دکمه ی پاز

 را بزنیم و سکوت را به اعصاب خسته ی مان برگردانیم . ما باید بدون آنکه

 در لاتاری برنده شویم عرضه ی خوشحال کردن خود ِ غمگین مان را داشته

 باشیم .

 زن ها کارهای زیادتری از کار راه اندازی دارند . زن ها با لب های گرمشان 

می توانند مثل درخت شاه توت طعمی متفاوت در دهان تلخ دنیا بریزند . یکی 

دکمه ی پاز را بزند و آنها را بیرون بکشد از میخانه های شلوغ استانبول ، از 

استیج های پر از چراغ و هیچ ِ" لاس و ِ گاس " ، ازنیمه شب ایستادن کنار خیابان 

ها و پل های بی سرو ته تهران یکی دکمه ی پاز را بزند  و به احترام زیبایی شان

 به خاطر قابلیت های شگفت انگیزشان تک تک آنها را روی محترم ترین و با شکوه 

ترین سِن های دنیا صدا کند و شاخه گلی  دستشان بدهد که به پای لبخندشان 

نمی رسد .

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۸
... دیگری



زانوهایم  زنگ زده ! امروز توی آفتاب بی رمق دی ماه بر پله ای مرمر ایستاده بودم

یک بنده ی خدایی از هم دوره ای ها  یکهو گفت چه دقیقی تو شرابی موهایت را با شرابی

کفشت سِت کردی و حواست هست به خودت ! توی دلم خوشحال شدم که خلق خدا نقاب

 های اتفاقی و عمدی ام را می بینند و خبر نمی شوند از نهانم . گفت خوشگل شدی ! من 

خندیدم ! من حواسم به خودم نیست ! من خودم را جایی جا گذاشته ام که می دانم کجاست . 

جایی در بیست ساله گی ام. زمانی که قلبم مثل رود نیل شکافته شد و از آن گذشتی سالها 

طول کشید تا به آن سوی قلبم رسیدی بعد از من گرفته شدی . نعمت را چطور می گیرند ؟ اما 

من ماندم و موج هایی که به در و دیوار سینه ام می کوبند . من ماندم و معجزه از من رخت بر 

بست . هیچ کس از آنها که به آب و آتش و حتی خشم ! می زدند برای گرفتن دلی که نبود  که

 باخته شده بود را نمی خواستم . تن دادم به زندگی . به آدم هایی که آمدند و رفتند و دل بستند 

و دل کندند حواسم پرت نشد . به هیچ چیز دنیا حواسم پرت نشد . هیچ چیز دنیا حواسم را

بیشتر از چند دقیقه و ساعت پرت نمی کند . تقصیر آدم ها نبود که مهر و عشق و نفرتشان در 

من کارگر نشد من در سینه ام دریایی داشتم که بعد از عبورت شکافته گی اش را با امواج 

خروشان پوشاندم . انگار نه انگار هیاهوی مرغان دریایی از تماشای این منظره بود . انگار نه

 انگار این منم کهمثل یک دوره گرد می توانم همه ی این زندگی خرده ریز را در کوله پشتی 

بریزم و بهکوه بزنم . اراده کنم محو می شوم مثل یک مه صبحگاهی در کوه های جنگلی 

گیلان اراده کنم می توانم مرگ را در خودم بریزم مثل اسپند در آتش . مثل شراب در کاسه .

می توانم مرگ را به بر بکشم  مثل ملحفه ای سپید می توانم با مرگ بخوابم . نمی ترسم. 

اما بندی قبای جنونم را گرفته . مجبورم که بمانم . هنوز باید بمانم . دور نزدیکترین ها را

هم خط کشیده ام چون دور خودم را خط کشیده ام . انگار خانه ای هستم خالی از حلزون .

معنا ندارم . در میان صخره ها جز صدای کوبیده شدن و خرد شدن و فرو ریختن نمی شنوم

مدیر میانسال امروز برایم شعرش را خواند در شعرش دریا بود من داشتم به دریایی که

اگر نیم خیز می شدم در صندلی چرم اداری در فنجانم می ریخت از چشم هایم فکر می 

کردم من صدای مدیر میانسال را نمی شنیدم . من مدت هاست هیچ صدایی را عمیق

 نمی شنوم .حتی وقتی همایون شجریان می پرسد درون آینه ی روبه رو چه می بینی ؟

می شنوم اما نمی شنوم ! جوابی ندارم . خودم دیه ی خودم را از خودم می خواهم ! چرا 

ایستادم و از دست دادن را نگاه کردم ؟ چرا حرمت آدم ها را نگاه داشتم به مهرشان گوش 

کردم گاهی ترکشان کردم بی که بفهمند یا اگر فهمیدند بعد فراموشم نشد که دلجویشان 

باشم یا خودم را از دایره ی حضورشان بردم ؟ چرا حرمتم را نگاه نداشتند ؟چرا با نیلی در

 سینه ام این همه به سوگ نشستم و جز با شعر حرف نزدم . چرا دیر شد ؟ چرا برای همه

 چیز دیر رسیدم .حتی به مدیر میانسال یک ربع دیر رسیدم . چایش را بی من خورده بود و 

مجبور بود چای دیگری با من بخورد . من کنار شمشادها بیهوده ایستاده بودم و حوصله ی 

داخل رفتن نداشتم . می خواهم به حال خودم باشم چرا مجبورم می کنند بنویسم از سال

 چند تا چند کجا بودم ؟ چه کاره بودم ؟ چه کار بلدم ؟ یاد آوری خودم  برای خودم آسان 

نیست . می خواهم خودم  را پاک کنم مثل رنگی که با تینر پاک می شود! می خواهم 

طی شدن زمان را نفهمم . پشت مغازه ی ساعت فروشی ایستادم و بند چرمی های 

مشکی کم عقربه و بی عقربه را نگاه کردم . به یاد روزهایی که بندچرمی شیک دخترانه ام

را می بستم باعقربه های برعکس جالبش . پالتوهای قزاقی ، کفش های بلند با رنگ های 

گرم . خنده های بلند و بی واهمه و سبک بال . گریه های دیوانه وار . دویدن ها و جستن از 

دیوارها ، کیف های پر از آرایه ! خط چشم های دقیق  و مساوی ! مثل شانه به سر رها بودم 

و فکرهایی داشتم . حالا به فکرهایمقرص می دهم که بخوابند و دست از سرم بردارند . مدیر 

میانسال با چرخش قلمش می تواند مرا مثل یک برگه کاغذ از جایی که هستم بلند کند و 

بگذارد روی میزی دیگر . زور او هم به من می رسد چون زور دنیا به من رسیده است من به 

قوی بودن جوانی ام نیستم خودم می دانم . من آدمی که می توانست سینه سپر کند و  از 

هر چیز و هر کس بگذرد  کله شق باشد و آرمان طلب نیستم . لابه لای شرابی ها سپیدها را 

نگاه می کنم که می خواهند تا کمریکه دائم درد میکند برسند . آباژور را خاموش می کنم 

نمی خواهم وقتیمیخوابم نور به خاطر من معطل بماند تا صبح . کاش دنیا هم مرا معطل 

خودشنکند بیش از این . دنیا دیگر در حوصله ی من جا نمی شود . 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۷
... دیگری



در همسایه گی ام یک عطاری تمیز و خوش بو ست . هر وقت سرم سنگین از

درد است هر وقت مشام جانم از بوی خاکستر لبریز است خودم را میان قوطی های

پر از گل و ریشه و دانه اش می بینم . عطار ، مرد جوان مومنی ست که دقیق است

و آرام . با احتیاط و احترام با گلها و دانه ها و ریشه ها برخورد می کند . از نگاه

کردن به زن ها پرهیز دارد .هر زنی که پا به قلمروی کوچک پر گلش می گذارد

سرش را بلند نمی کند . نگاهش به گلهایی ست که می سابد . به عناب ها و آویشن ها

به گلهای بنفش ختمی . برای سرفه های بی امانم برای تبی که از درون بی بنیه ام کرده

بود گلهای زرد و بنفش  و برگچه های سبز را توی پاکتی کوچک ریخت . بعد با خطی

خوش نوشت که با این گلها چه کنم . زمان ها و مقدارها را نوشت . هیچ وقت پول زیادی

نمی گیرد . با خودم فکر می کنم برکت پولی که از خوشبوترین عطرهای کوهی به خانه

می برد چقدر می تواند زیاد باشد و سبک . به او گفتم اگر وقف بچه های این شهر نبودم

حتما عطاری کوچکی داشتم که قلمروی وسیعم بود . لبخند زد و گفت بله داشتن عطاری

خیلی خوب است . باید بلد ِ این کار باشی . ما شغل آبا اجدادی مان همین است . بعد 

روغن بادام را در شیشه ای کوچک ریخت و درش را محکم کرد . 

 آه ! اگر پیشه ی  من گلها بودند دشتی که در شیشه ها گنجانده بودمرا هیچ کس

 نمی توانست از من بدزدد . کاش گیاهی داشتی برای فراموشی  ای مرد عطار !

اما تو با گیاهانی آشنایی که حافظه را قوی می کنند . آیا گیاه فراموشی را باید از کدام

کوه پیدا کرد ؟ آیا چوب های دارچین آیا  دانه های " به " می توانند حواسم را پرت کنند ؟

کاش دستی برایم گل گاو زبان دم کند . حالم حال درختی ست که اره شده و در نیسانی

بی رحم به سمتی نامعلوم می رود . نمی خواهم میز باشم یا صندلی ! نمی خواهم

دری باشم که هرگز باز نمی کنی . 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۴ ، ۲۳:۱۶
... دیگری


دنبال شال گردن سیاهم می گشتم لای لباس های تا شده و بی تا .

 پیدا نمی شد . بیرون باد بود و ریزه های باران . کتابی را از زیر بالشم 

بیرون آوردم که با عجله در کیف شلوغم بگذارم و بروم بی شال . یکهو

 دستم به جسمی نرم خورد بدن آدم برفی عروسکی را بین دیوار و لبه 

ی تخت پیدا کردم .دخترکم آن را لای شال سیاه من پیچیده بود. آن

 حجم آبی و سفید را با دو چشم تیله ای غمگین . یک جوری کز کرده 

بود گوشه ی دیوار که واقعاحس کردم سردش است . باید زودتر پرده را 

از اتوشویی بگیرم تا باد از درزهای موزی پنجره کمتر به اتاقم رخنه کند . 

باید بیشتر مواظب آدم برفی باشم . باید مسیرهای طولانی تری را 

برای پیاده روی با فکرهایم با شکسته گی های قلبم پیدا کنم . باید 

مثل درخت سازگار باشم با سکوت.

آدم برفی خواب بود و گرمایی در شال من برای آب شدنش نبود .

 این شال ها هیچ کدام گرم نیستند سرمای این زمستان استخوان 

مرا سوزاند . اندوه این زمستان پر از تنهایی و بیماری یک خواب 

زمستانی می خواست . بخوابی و فصلی دیگر بیدار شوی که یخ ها 

و سنگ های سرد تمام شده باشند . آدم برفی را از لای شال کاموایی 

بیرون نیاوردم گذاشتم بخوابد و تنها باشد در تختی که پر از کتاب و 

مجله های نخوانده ی داستان است .تمام شب کنارم بوده و نمی دانستم . 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۱۱:۱۰
... دیگری


برای عرفان

 

از طرف من برای خودت یک چای پر رنگ بریز و به صدای سازت را

در بیاور . مثل کسی که آدمی خواب را بیدار می کند با ملایمت و مهر .

آنقدر زود میان سختی های زندگی مان بزرگ شدی که حالا که دوری فقط

دوست دارم عکس بچه گی هایت را نگاه کنم . راستی چرا دقت نکرده بودم

ببینم غیر از حیوانات کوچک خانه گی از کی بود که دلت برای موسیقی

رفت ؟ حالا فکر می کنم خوب است که رفتی برای دلت نت های تازه بسازی

نه اینکه مثل من پی کلمه ها باشی و آدم های کلمه ساز ! آدم های کلمه باز !

نت ها از کلمه ها مهربان ترند .نگاهشان کن و به پوست شان دست بکش.

مهربان ترند . این را یقین دارم . نت ها حتی بی وفاترین و گریز پاترین شان

مهربان ترند . کلمه مثل مته ای در سنگ ها فرو می رود و شکل همه چیز را

عوض می کند و می تراشد . فکر کن استخوان آدم را شکل اسب می کند و رم

می دهدت در کوه و بیابان . نت ها می گویند بیا ! دامنت را جمع کن و بنشین

و بشنو . یقه ی کتت را صاف می کنند و می توانند پوستت را نوازش کنند

مثل وقتی نامجو از دل سعدی می خواند که این عمر طی نمودیم اندر امیدواری

اندر امیدواری ... و تازه فهمم می شود که این کلمه ی امید چیست . آنی که 

نوشتم نبود آنی ست که می شنوم . امید روی کاغذ که می آید رنگ می بازد . 

برایخودت چای پر رنگ بریز و سازت را بگو کلمه ای را از من به نتی شبیه

پرنده بدل کند . من اینجا سخت دلتنگم و دلم آواز دشتی می خواهد .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۰۹:۲۴
... دیگری
 
 

غم مثل چاقویی که پرتقالی را پوست می گیرد دور تا دور بدنم را دور تا دور روحم

 

 

را پوست می گیرد و می چرخد . پوست تازه ای ندارم حتی آن غشای سفید از جانم

 

 

کنار رفته است .  عریانم مثل سکوت های میان کلام های محبت که فروغ می گفت

 

 

عریانم و سرما به جانم دست برد زده است . رفتم فیلم " احتمال باران اسیدی " را

 

 

دیدم نمی دانم چطور تا سینما رفتم نمی دانم خواب بودم یا بیدار می دانستم پی 

دوست گمشد ه ام بودم مثل شمس لنگردوی و زندگی از قرار دیگر بود و زندگی از قرار

 

 

دیگر است . آدم ها می آیند و می روند و آدم هایی هم هستند که حتی وقتی رفته اند

 

 

هستند . مثل من که حتی در نبودترین لحظه های ممکن در نیست و نابود ترین دقایق

 

 

نفس هایم هستم کنار یادها و اشیاء و صداهایی که در گوشم تکرار می شوند .این

 

 

تنهایی از وجود انسان معاصر نمی رود تنهایی جزئی از پا و دست آدمها شده .

 

 

با تلفن ها و اسم های تلگرام و اینستاگرام و هزار چیز دیگر تنهایی شان را دور

 

 

می زنند . این همه آدم با هم حرف می زنند خصوصی ، عمومی ، گروهی !

 

 

تا نیمه های شب نور می آید از گوشی ها صدای رسیدن و رفتن پیام ها ،

 

 

انباشت اطلاعات کار آمد و ناکارآمدی که فرارّند . دیدن آن همه عکس پشت

 سرهم . همه توی مترو توی تاکسی توی خانه ها با گوشی های شان حرف می

 زنند با آدم های پشت سیم پشت خط پشت مجاز ! بوی هم را نمی شنویم . روی 

هم را نمی بینیم . من از این تلفن ها می ترسم . من از این تلفن ها نخریدم ! من 

نمی توانم دائم با انگشتم حروفی را جا به جا کنم که قادرند همه جا بروند همه 

کس تائید وردشان کنند . به آدمها سیم آویزان است وقتی دارند پیاده و سوار

 می شوند کسی دارد توی گوششان آواز می خواند . مرد خسته ی نیم خواب

 و بیداری توی تاکسی کنارم نشسته بود از سیم های توی گوشش صدای دلخراشی

می آمد و ضربی تند . خسته بود .  دلم می خواست می توانستم صدایسیم هایش

 را قطع کنم بخوابد و توی آن اُورکت سنگین به مقصد برسد .کمی از پنجره را

 باز کنم صدای باد به صورتش بخورد . خسته بود به آهنگ ملایم احتیاج داشت

اما ام پی تری ها مجبورت می کنند صداهایبه هم نامربوط را پشت هم بشنوی و

 بی حوصله شوی برای عوض کردنشان دلم برای این همه تنهایی می سوزد .

همه تنهاییم .و توی بلیبوردها الکی بزرگ نوشته اند  هیچ کس تنها نیست ! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۴ ، ۰۸:۴۳
... دیگری


این روزها خاکستری کمرنگند . آدمها مثل آدم های نقاشی بچه ها با دست و پای کش آمده

در سرم راه می روند . کلاه های کج زمستانی بر سر دارند و لبخندشان با خط خورده گی های

تکراری یک شکل ناخوشایندی دارد .فقط می دانم صبح که دوستی داشت توی خیابان انقلاب پی

کتابی که لازم داشت می چرخید  دلم می خواست از سیم های تلفن رد بشوم و پا به پایش

راه بروم .

حوصله ندارم غر غر کنم که بلاگفا خانه ام را خراب کرد و امدم اینجا . مثل موسی کو تقی ها

به خراب شدن خانه ام عادت کرده ام دیگر . هیچ وقت در عالم واقع هم خانه و زندگی درست و

درمان نداشتم مجاز که دیگر دنیایش کلبه خرابه ای بیش نیست . آن هم کلبه ای توی آب !


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۴ ، ۱۵:۱۷
... دیگری