گیاهی بودم در دامنه ای کم شیب
در همسایه گی ام یک عطاری تمیز و خوش بو ست . هر وقت سرم سنگین از
درد است هر وقت مشام جانم از بوی خاکستر لبریز است خودم را میان قوطی های
پر از گل و ریشه و دانه اش می بینم . عطار ، مرد جوان مومنی ست که دقیق است
و آرام . با احتیاط و احترام با گلها و دانه ها و ریشه ها برخورد می کند . از نگاه
کردن به زن ها پرهیز دارد .هر زنی که پا به قلمروی کوچک پر گلش می گذارد
سرش را بلند نمی کند . نگاهش به گلهایی ست که می سابد . به عناب ها و آویشن ها
به گلهای بنفش ختمی . برای سرفه های بی امانم برای تبی که از درون بی بنیه ام کرده
بود گلهای زرد و بنفش و برگچه های سبز را توی پاکتی کوچک ریخت . بعد با خطی
خوش نوشت که با این گلها چه کنم . زمان ها و مقدارها را نوشت . هیچ وقت پول زیادی
نمی گیرد . با خودم فکر می کنم برکت پولی که از خوشبوترین عطرهای کوهی به خانه
می برد چقدر می تواند زیاد باشد و سبک . به او گفتم اگر وقف بچه های این شهر نبودم
حتما عطاری کوچکی داشتم که قلمروی وسیعم بود . لبخند زد و گفت بله داشتن عطاری
خیلی خوب است . باید بلد ِ این کار باشی . ما شغل آبا اجدادی مان همین است . بعد
روغن بادام را در شیشه ای کوچک ریخت و درش را محکم کرد .
آه ! اگر پیشه ی من گلها بودند دشتی که در شیشه ها گنجانده بودمرا هیچ کس
نمی توانست از من بدزدد . کاش گیاهی داشتی برای فراموشی ای مرد عطار !
اما تو با گیاهانی آشنایی که حافظه را قوی می کنند . آیا گیاه فراموشی را باید از کدام
کوه پیدا کرد ؟ آیا چوب های دارچین آیا دانه های " به " می توانند حواسم را پرت کنند ؟
کاش دستی برایم گل گاو زبان دم کند . حالم حال درختی ست که اره شده و در نیسانی
بی رحم به سمتی نامعلوم می رود . نمی خواهم میز باشم یا صندلی ! نمی خواهم
دری باشم که هرگز باز نمی کنی .