من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

حالم خوب است امشب . تعجب نکنید این منم که این جمله را با صدای بلند می نویسم بعد از آن همه بدحالی که در رفت و آمدند در روزهایم به دلایلی.امشب اما حالم خوب است شما فرض کنید تبدیل به پری شده ام که از بال کبوتری در اوج پروازش افتاده ام اما نه بر زمین که همان جا در آسمان چرخ می خورم و فقط سایه ام بر زمین می افتد و باز بالا می روم بالا و بالاتر . نپرسید چرا چون  شرحش مفصل است و  از جنس گفتنی ها نیست. نخواهید هم حال خوبم را از این بیشتر با کسی شریک شوم آخر می ترسم تمام شود مثل شیرینی بستنی بچه ها  .اجازه بدهید همین یک بار خسیس باشم در تقسیم احساسم . احساس نیرومندی که دعای مستجاب من است . اگر اینجا نوشتمش فقط به خاطر این است که روزهای زیادی ناخوش بوده ام و برای تان گفته ام .خواستم معرفت بخرج بدهم و از رخداد ِ معدود شادمانی ام هم برای تان بگویم .الان اگر یک نفر مثل مهران مدیری که در برنامه اش از میهمان به عنوان سوال آخر مصاحبه اش می پرسد : احساس خوشبختی می کنید عمیقا ؟ پیدا می شد و این سوال را از من می پرسید بی مکث جواب می دادم که تقریبا چند ماه است معنی واقعی خوشبختی را به عنوان یک کلمه که پیش از این برایم معنا نداشت فهمیده ام و امشب فهمیدم می توانم با وجود همه ی  همه ی غم ها و ناکامی هایم  عمیقا خوشبخت باشم .من این حال خوب را این بسط پس از قبض ِ  مدید را مدیون رحمت آفتاب گردانم هستم که صورت مرا به نور بر گرداند و با برگهای رئوفش زخم هایم را از چشم خودم پوشاند . گذشته ی تلخ و جفا کار را از من دور کرد ، یاس ونگرانی آینده را از من گرفت و نجاتم داد تا چند صباحی در حال حاضر استمراری با دلیل زندگی کنم . این شب ها در تالار آینه ها شیار آرام نوری که پیشانی ام را بر آن تکیه می دهم پیشانی بلند توست . 




۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۵۵
... دیگری

 گوشه و کنار دنیا توی روز روشن جلوی چشم یک عالمه آدم،آدم می کشند ، ما همیشه درباره ی گوشه و کنار دنیا و ناامنی در جهان حرف می زدیم و می زنیم حتی همین حالا که سه روز پیش در گوشه ای از تهران خودمان توی روز روشن جلوی یک عالمه آدم ،آدم کشتند .وحشتناک بود و تلخ ،تلخ بود و وحشتناک .نا امنی بدترین حس ممکن در زندگی روزمره است .زیر نویس ها به این جمله ختم می شدند اعضا گروهک تروریستی داعش به هلاکت رسیدند و اوضاع در کنترل است .حتی خود این جمله چیزی از تلخی و وحشتناکی ماجرای حمله ی آن از خدا بی خبرها به مجلس و حرم امام کم نمی کرد . به نیکو زنگ زدم که ببینم مشهد است یا تهران توی راه و نیم راه است یا توی هواپیماهای ناامن .خندید مثل همیشه بلند خندید و گفت نگران نباش .من اما نگرانم .نه اینکه نگران آدمهای نازنین زندگی خودم باشم که  به طرق مختلف رصد کردم کجا هستند در این شرایط ،بلکه نگران همه هستم حتی اگر خنده دار به نظر برسد .راست می گویم دلم می خواهد همه ی آدمهای ترسیده از خشونت و بی رحمی و حماقت را مثل مادرها که بچه های شان را قایم می کنند زیر چادرم قایم کنم همه ی  زنهای پریشان مردهایی که تحت هر شرایطی به اقتضای جنسیت شان از آن ها انتظار می رود مقاوم و حامی باشند حتی اگر می ترسند .بچه ها زیر چادرم بخوابند خواب ببینند و آب توی دل هیچ کس تکان نخورد .من اما کوچکم و آدمها نمی آیند زیر گلهای چادرم پلک های هراسیده شان را ببندند .من با پلک های هراسیده بیدارتر از قبلم و دلم به حال همه چیز می سوزد .برای باغبانی که بی دلیل می میرد برای کارمندی که فقط یک کارمند است و تصور نمی کند مرگ پشت میز اداره به سمتش گلوله ای شلیک کند که مستحقش نیست .دنیا به دلواپسی مادرانه ی من به دلواپسی مادرانه ی زنان جهان نیازمند است . دنیا شبیه توپ بزرگی شده که به دست پسرهای نا اهل کوچکی افتاده است.پسرهایی با مغزهای پوسیده و روح های خشن و تاریک . آن ها دنیا را به ناامنی پرتاب می کنند به سمتی که فرسنگ ها فرسنگ از آغوش های مادرانه  دور است .دنیا پیش از این ها جایی برای زندگی بود در صلح و آرامش .پیش از این ها یعنی قبل از اینکه یک نفر اولین گلوله را شلیک کند و خون بی گناهی بر زمین بریزد . 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۳۰
... دیگری

نیمه شب های خواب و بیدار رمضان فرصتی ست برای دوره کردن خیلی چیزها از قرآن کریم گرفته تا یادها و رویاها و آنچه از زندگی برایت باقی مانده . غذاهای شیرین را درست می کنم و خودم نمی خورم دلم دنبال خنکی هاست . گرم است و هوا دور خودش می چرخد . دیشب اما نیمه های شب قبل از ساعت بیداری سحر از سوز سرما بیدار شدم .تازه خواب رفته بودم که با لرز شدید از خواب پریدم .کولر روشن نبود .پنجره ها باز نبودند اما سردم شده بود .انگار در پلاژی ساحلی در اواخر مهر ماه خوابیده باشم .برخاستم یک ژاکت سبک از بقایای لباس های پاییزی و زمستانی ام که در کمد نگه داشته بودم را پوشیدم .همیشه ناخودآگاه یک لباس از هر فصلی که می گذرد را نگه می دارم .گاهی فصل ها بر می گردند مثل ارواحی که دلبسته گی دارند . دور اتاق ها می چرخند .دور آدمها .زمستان همیشه دنبال من است پاییز رهایم نمی کند .روح های مهربانی که دلتنگشان می شوم و دلتنگم می شوند . بوی آتش را می خواستم بوی عکس های بارانی آن یار دور از دست مهربان را . با ژاکت راه راه چهار دکمه ام خوابیدم در اواسط خرداد و سردم بود و دلتنگ بودم . صبح به خرداد برگشتم به هوایی که دور خودش می چرخید و دور من را خط گرفته بود . حالا می توانم  بنشینم و منتظر پست چی بشوم . یقین دارم پست چی از شهریور دستهای تو برایم فصلی مهربان می آرد .فصل تو نه سرد است و نه گرم. تو را در لیالی با سخاوت رمضان کنار قرآن کریم و رویاها و یادها یاد می کنم . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۵
... دیگری

می خواهم از احساسی برای تان بگویم که شاید نتوانم خوب و دقیق شرحش بدهم .اما باید بگویمش تا از سرم دور شود .باید بگویمش شاید بیش از این ندیده گرفته نشود .از من گذشت اما برای  دلخوشی دیگرانی که شاید این حساسیت را داشته باشند رعایتش کنید . غمگینم که برای همه ی اطرافیانم در گذشته و حال و اینطور که پیش می رود حتی در آینده ،یک عنوان داشته ام و خواهم داشت .آن  عنوان این کلمه ی دست مالی شده است :

"دوست "

خود عنوان به تنهایی و به معنی مطلق کلمه بسیار زیباست و پر معنا .اما باور کنید دیگر دل من را به هم می زند .من هر کس هر آدمی که بوده ام مرا دوست خودش خطاب کرده دوست خودش شمرده دوست خودش معرفی کرده به دیگران . حالا با پسوندهای مختلف کاربردی مثل :دوست عزیزم ،دوست مهربانم،دوست نازنینم ،دوست بسیار خوبم،دوست قدیمی ام ،دوست جدیدم! دوست گرانقدرم،دوست ارجمند و گرامی ام ،دوست شاعرم،دوست هم دانشگاهی ام و...‌ باز هم بگویم ؟ خود شمایی هم که این وبلاگ را می خوانید یکی از این پسوندها را برای من گذاشته اید بعد از کلمه ی دوست و با من معاشرت کرده اید ،حرف زده اید ، نقد نوشته اید و ابراز محبت و بقول خودتان ارادت کرده اید .صادقانه بگویم من نمی توانم به این دوستی ادامه بدهم .من نمی خواهم تحت هر شرایطی در هر سطح از ارتباط و محبت و آشنایی که با شما هستم یک عنوان از پیش تعیین شده به نام دوست داشته باشم .قبل از آنکه دوست شما باشم آدمی هستم که اسم دارم و فامیلی . اگر در هیچ نسبتی با شما نمی گنجم می توانید من را به اسمم صدا کنید .حتی یکی دو تان هستید که دوست را جمع می بندید و می گویید از دوستان هستند .یا پیام می دهید دلمان برای دوستان تنگ شده بود یا از این قبیل . این را هم بگویم زن و مرد ندارد .از دست هر دو گروه ناراحتم . من معذورات اجتماعی فرهنگی و عرفی آقایان آشنا را درک می کنم کاملا هم درک می کنم حتی خیلی بیشتر از تصورشان اما مثلا در گذشته پیش آمده برخوردشان را با خانم های دیگر دیده ام ،شنیده ام،خوانده ام .توقع ندارم برای هیچ کسی هیچ  آشنایی بیشتر از استحقاقم یا نسبتم باشم اما گاهی حس می کنم همانی که باید  می بودم یا باید باشم هم زیر سایه ی عنوان پررنگ شده ی دوستی رنگ  باخته می بازد و دارد از یاد می رود . چیزی که درک نمی شود عاطفه ی من است عاطفه ی مخدوش محزون من . سخت است که حتی دخترکم من را دوست خودش می داند و دائم این را تکرار می کند .سابق خوشحال می شدم که لابد آدمها ویژگی های بارز دوستی را در من می بینند که اینقدر روی این واژه تاکید دارند .حالا اما در سی و چند ساله گی می بینم فقط یک دوست بوده ام حتی برای آدمهایی که احساساتی بیش از یک دوست معمولی به هم داشته ایم .باز دوستی را ترجیح داده اند .کاش این شناسه ی میم در دوستم آخر کلمه ای دیگر می آمد مثل من که شما را با شناسه ی میم آخر اسمتان آخر صفتی زیبا مخاطب قرار می دهم برای بعضی از شما اسم دیگری که نشانگر بارزترین صفتهای شخصیتی تان است گذاشته ام و شما هم چنان من را دوست خودتان می دانید .دوستی بزرگترین آسیب ها را در این چند سال اخیر به من زده  .شما با من تعارف ندارید چون با هر سقف از محبت و نزدیکی دوست خودتان حسابم می کنید .به راحتی درباره ی مسائل عاطفی و توصیفات و هیجاناتتان نسبت به آدمهای دیگر پیش روی من حرف می زنید چون مطمئنید من مشکلی ندارم و خیلی روشنفکرانه بر خورد می کنم .   من دلبسته ی تان هستم  گاهی و در حالت بر عکسش با شما این کار را نمی کنم  اما شما  مکرر  و نه یک بار ،می دهید روی کادوها و پیشکش هاتان به آدمهای دیگر من یادداشت بنویسم ! برای من می گویید ببخش تو خودت شاعری چی می نوشتیم برات ؟ گاهی هم شعر خودم را برای خودم نوشته اید فقط .با من برای آنها به خرید می روید من را با آنها به شام و مهمانی دعوت می کنید .آن ها را با پسوند های  صمیمانه تر معرفی می کنید من را با همان کلمه ی گنگ و مجهول از دوستان .. گاهی بعد از سرکار خانم عین اخبار گوها مجری های تلویزیون آنقدر یکهو رسمی می شوید که طرف با خودش فکر می کند دو سه روز است با هم آشنا شده ایم . فردایش زنگ می زنید پیام میفرستید که وای چه خوب شد آمدی و شروع می کنید محسنات ظاهری و باطنی طرف را ستایش کردن و از من پرسیدن که نظر تو چه بود .دوستی ، همکاری ،هم پیاله گی و ربط شما با آن آدمها قوی می شود  بعدها جدا که می شوید ترکتان که می کنند دوستی تان که به هم می خورد بر می گردید دوباره نزدیکتر می شوید و من را دوست واقعی تان سنگ صبورتان محرم تان می خوانید . اینجا رابطه ی شما با من با این میم های مالکیت نشان داده می شود میم مالکیت با میم مهربانی با میم از جان برخاسته تفاوت دارد .دوست تان دارم در روزهای سخت به شما و یاری تان امید ندارم اما به روی تان نمی آورم چون دوست تان دارم چون برایم ارزش دارید برای تان حرمت قائلم با همه ی بی ملاحظه گی های تان .نمی توانید حس کنید چقدر تلخ بوده که شکل دیگری از  این ماجراها هم اتفاق افتاده و دیده ام با نزدیکترین مثلا دوستان من طرح دوستی ریخته اید بی آنکه من بدانم .دیدن اتفاقی نام شما روی تلفن دوست آدم چقدر می تواند دردناک باشد و صد البته تکرارش دیدن مثلا دوست آدم با شما در این طرف و آن طرف چقدر می تواند دردناک باشد وقتی سعی می کنید آدم را دور بزنید چون فکر می کنید او ساده است او از این تعصب ها ندارد او می پذیرد . چرا این اوی غمگین تنها شده را نمی بینید .چرا نمی فهمید رهای تان کرده ام .چرا نمی توانم دست از این رفتار اشتباه بردارم ؟چرا با شما مثل خودتان بر خورد نمی کنم؟چرا باید این همه آدم را دوست داشته باشم ؟ دلم می خواهد همه ی مراودات معدود باقی مانده ام را با همه قطع کنم .پناه به شعر به سکوت به انزوای بیشتر ببرم .

 چرا یک کدام تان حس نمی کنید من عوض شده ام خیلی وقت است دلم نمی خواهد دوست این همه آدم باشم . نمی خواهم دوست برادرم دوست مادرم دوست فرزندم دوست یارم محبوبم باشم که نمی داند این کلمه ی دوست بر شانه ام تکلیف و تکلف می آورد . من هیچ کس را وقت آشنایی با دیگران این طور معرفی نکرده ام :از دوستان هستند یا دوست خوبم آقا /خانم فلانی . اسمتان را گفته ام اسم و فامیل تان را گفته ام با میزان محبتم که در صفت هاتان اضافه کرده ام قبل و بعد اسمتان  و رسمتان . با دوستان واقعی تان مراودات واقعا دوستانه دارید سینما می روید قرار می گذارید تلفن می کنید روی یکدیگر را می بوسید دست همدیگر را می فشارید روی کادوهاتان می نویسید تقدیم به دوست عزیزم و .‌‌‌.‌. با من گاه  مدتها مراوده ی عادی و مرسوم ندارید اما عادت کرده اید بگویید دوست من .من دوست شما نیستم .شما نشانی خانه ی مرا نمی دانید شما علایق مرا نمی دانید غذا و رنگ دلخواهم را نمی شناسید زیادی با من بی رودربایستی هستید و در حقم کوتاهی می کنید به بهانه ی صمیمیت و بی تعارفی .شما توی عمرتان با من سینما نیامدید یا بعضی هاتان یکی دو بار اتفاقی آمده اید با هزار اما و اگر .در حالیکه من همه ی این سالها حسرت دوستی های مردم با هم را داشته ام .شما به من گفته اید دوست و دوستم نبوده اید .شما من را تنها گذاشته اید و هی آدمهای دیگری آمده اند من را با خودشان دوست گرفته اند .هر چیزی آدابی دارد و تعریفی .چقدر دلم را شکسته اید .چقدر این روزها دلم کسی را می خواهد که من را بی محابا و بی ادا و به موقع به نام خودم صدا کند دلم برای نام خودم تنگ شده دلم برای شناسه ی میم در کلماتی دیگر می تپد . راستی قضاوت شما از این یادداشت هر چه باشد فرقی نمی کند . اینقدر دوری تان را تحمل کرده ام که دیگر بیش از این نخواهم رنجید .  اگر مدتی طولانی جواب پیام های تان را ندادم اگر سراغتان نیامدم اگر حالتان را نپرسیدم اگر بی نشان تر از این شدم بدانید رفته ام .می روم از دلم بیرون تان کنم .آن وقت برای دوست بعدی تان تعریف کنید یک دوست بی معرفتی داشتم از این اطوارهای شاعرانه در آورد معلوم نیست کجا رفت یکهو .شما نمی دانید که من مدتها پیش از اینکه واقعا بروم رفته بودم .  تقصیر شما نیست  شما عادی هستید من حوصله ی ارتباط ندارم دیگر .حوصله ی تحت هر شرایطی  دوست شما بودن  را ندارم . دوست برای شما زیاد پیدا می شود برای من کم .من همه ی دوستی هایم را بی دریغ خرج کرده ام و تاوان های سنگین داده ام . خیلی سنگین .

گاهی شما همکار خوب من بوده اید  دانش آموز زیبا و عزیز من بوده اید  گاهی شما همه کس من بوده اید شما عشق من بوده اید شما آرام جان من بوده اید شما جان من بوده اید عمر من بوده اید پاره ی تنم نور چشمم عزیزترین من ، با میم غلیظ آخر اسمتان بر زبانم و در دلم  بوده اید من اما دوست شما بوده ام و نبوده ام . 

من هیچ کس تان  بوده ام .


                                                      


                               

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۲۷
... دیگری


هر روز با بچه ها کتاب می خوانم .این قسمتی از شغل من است . سعی می کنم متنوع بخوانم . بچه های امروز حوصله ی کتاب خواندن ندارند .آن عشقبازی ما با ورق های کتاب و انس مان به قصه ها و شعرها را ندارند . مگر اینکه تصویر گر خودش را کشته باشد خلاقیت خاصی به خرج داده باشد تا ظاهر کتاب علاقه مندشان کند به خواندن .گاهی فکر می کنم ماها که خواندیم و فراموش کردیم یا ساده گذشتیم از کنار مفاهیم چه روزگاری داریم که اینها که نمی خوانند و حوصله ی دانستن ندارند چه روزگاری داشته باشند در آینده ، چه سر هم دیگر بیاورند . هر روز با تکیه بر چیزی کتاب می خوانم برایشان . تکیه بر لحن ها ، آواها ، دیالوگ ها ، علاِم نگارشی ، کلی وقت صرف این می شود که آن همه ضمه و کسره و فتحه ی اضافه را از خواندن های شان بگیرم . یادشان بدهم به نقطه که رسیدیم جمله تمام است پس دنباله دار نخوانید به ویرگول های لعنتی که رسیدم مکث کنید ، حرف های داخل پرانتز توضیحات هستند کمک می کنند ، جمله های  تعجبی را با تعجب بخوانید . جمله های سوالی را دقت کنید آن علامت سوال با گردن خمیده شبیه فلامینگوهای عزیز من روی یک پا ایستاده که چیزی را بپرسد . می چرخیم و قافیه ها را پیدا می کنیم ضرب می گیریم روی میز و با نوک کفش هایمان به زمین زیر پای مان ضربه می زنیم تا وزن شعرها را نشان بدهیم . می رویم بالای کوهی که حیاط کتابخانه مان است آسمان را تماشا می کنیم و بچه ها بلند می خوانند من می خوانم و خیره به دهانم گوش می دهند گاهی می خندند گاهی نگران شخصیت ها می شوند .دیروز کتابی را با تکیه بر معنایش خواندم. اما بچه ها حواسشان رفته بود پی رعایت علائم خوانداری . داستان هم به نسبت طولانی بود دیدم دارند خط سیر اتفاق هایی که می خواست همه چیز را به درک مفهوم مهربانی برساند گم می کنند . صفحات باقی مانده را خودم خواندم . گفتم بچه ها چه می گوید این قصه ؟ یکی گفت : خوبی داشته باشیم .یکی گفت باید خدا را دوست داشته باشیم ، یکی گفت مادر ما هم کیک ها و کلوچه های خوب درست می کند .آن یکی گفت اجازه ؟ من هم در پختن کیک کمک می کنم خانم ... ! یکی گفت اوه ! گرسنه شدیم حرف کیک را نزن ! گفتم محمد رضا ! عزیزم تو می تونی درست تر و کامل ترش رو بگی ؟ محمد رضا آخرین امیدم بود . سرش را چسباند به بازویم کمی از پنجره بیرون را نگاه کرد و با صدای آرامش گفت : می گه «مهربون» باشیم . دست کوچک عرق کرده اش را گرفتم و موهایش را نوازش کردم .گفتم برایش دست بزنید . نفس راحتی کشیدم .انگار همین که امروز یک نفر هم از این جمع  مفهوم مهربانی را کامل درک کرده بود خاطرم امنیتی پیدا کرد برای آدمهایی که در آینده نزدیک او هستند . توی راه برگشت سرم را به پنجره ی غبارگرفته ی اتوبوس چسباندم وفکر کردم کاش بشود همه ی این کتابها را دوباره برای آدم بزرگ ها خواند .برای دوست های بی معرفت مان ، برای رئیس ها ، برای آدمهایی که بقیه را اذیت می کنند برای فراموش کارها برای آنها که خیلی عوض شده اند برای آنها که عوضی شده اند حتی ! کاش کسی شب ها بنشیند بالای سرمان دوباره این ها را برای مان بخواند بی که فکر کنیم همه ی این کلیشه ها را از حفظیم . کاش کسی بخواند برای مان .صبح که بیدار می شویم خائن نباشیم ، حرمت هم را داشته باشیم ،دروغگو نباشیم ، قابل اعتماد باشیم ، معرفت داشته باشیم ، دل رحم باشیم ، صادق باشیم ، امانت دار باشیم ، مسئول باشیم ، مهربان باشیم ، وفادار و خوش قول باشیم ، خودخواه و مغرور نباشیم ، قدرت درک طرف مقابل مان را داشته باشیم. اغلب ما حال مان خوب نیست . دلمان را دوده گرفته سرمان را هوا ! قلبمان را حباب های ناپایدار .



                                                


                                           

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۰۹:۵۲
... دیگری