من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

بازخوانی کلیشه های معصوم ...

سه شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۵۲ ق.ظ


هر روز با بچه ها کتاب می خوانم .این قسمتی از شغل من است . سعی می کنم متنوع بخوانم . بچه های امروز حوصله ی کتاب خواندن ندارند .آن عشقبازی ما با ورق های کتاب و انس مان به قصه ها و شعرها را ندارند . مگر اینکه تصویر گر خودش را کشته باشد خلاقیت خاصی به خرج داده باشد تا ظاهر کتاب علاقه مندشان کند به خواندن .گاهی فکر می کنم ماها که خواندیم و فراموش کردیم یا ساده گذشتیم از کنار مفاهیم چه روزگاری داریم که اینها که نمی خوانند و حوصله ی دانستن ندارند چه روزگاری داشته باشند در آینده ، چه سر هم دیگر بیاورند . هر روز با تکیه بر چیزی کتاب می خوانم برایشان . تکیه بر لحن ها ، آواها ، دیالوگ ها ، علاِم نگارشی ، کلی وقت صرف این می شود که آن همه ضمه و کسره و فتحه ی اضافه را از خواندن های شان بگیرم . یادشان بدهم به نقطه که رسیدیم جمله تمام است پس دنباله دار نخوانید به ویرگول های لعنتی که رسیدم مکث کنید ، حرف های داخل پرانتز توضیحات هستند کمک می کنند ، جمله های  تعجبی را با تعجب بخوانید . جمله های سوالی را دقت کنید آن علامت سوال با گردن خمیده شبیه فلامینگوهای عزیز من روی یک پا ایستاده که چیزی را بپرسد . می چرخیم و قافیه ها را پیدا می کنیم ضرب می گیریم روی میز و با نوک کفش هایمان به زمین زیر پای مان ضربه می زنیم تا وزن شعرها را نشان بدهیم . می رویم بالای کوهی که حیاط کتابخانه مان است آسمان را تماشا می کنیم و بچه ها بلند می خوانند من می خوانم و خیره به دهانم گوش می دهند گاهی می خندند گاهی نگران شخصیت ها می شوند .دیروز کتابی را با تکیه بر معنایش خواندم. اما بچه ها حواسشان رفته بود پی رعایت علائم خوانداری . داستان هم به نسبت طولانی بود دیدم دارند خط سیر اتفاق هایی که می خواست همه چیز را به درک مفهوم مهربانی برساند گم می کنند . صفحات باقی مانده را خودم خواندم . گفتم بچه ها چه می گوید این قصه ؟ یکی گفت : خوبی داشته باشیم .یکی گفت باید خدا را دوست داشته باشیم ، یکی گفت مادر ما هم کیک ها و کلوچه های خوب درست می کند .آن یکی گفت اجازه ؟ من هم در پختن کیک کمک می کنم خانم ... ! یکی گفت اوه ! گرسنه شدیم حرف کیک را نزن ! گفتم محمد رضا ! عزیزم تو می تونی درست تر و کامل ترش رو بگی ؟ محمد رضا آخرین امیدم بود . سرش را چسباند به بازویم کمی از پنجره بیرون را نگاه کرد و با صدای آرامش گفت : می گه «مهربون» باشیم . دست کوچک عرق کرده اش را گرفتم و موهایش را نوازش کردم .گفتم برایش دست بزنید . نفس راحتی کشیدم .انگار همین که امروز یک نفر هم از این جمع  مفهوم مهربانی را کامل درک کرده بود خاطرم امنیتی پیدا کرد برای آدمهایی که در آینده نزدیک او هستند . توی راه برگشت سرم را به پنجره ی غبارگرفته ی اتوبوس چسباندم وفکر کردم کاش بشود همه ی این کتابها را دوباره برای آدم بزرگ ها خواند .برای دوست های بی معرفت مان ، برای رئیس ها ، برای آدمهایی که بقیه را اذیت می کنند برای فراموش کارها برای آنها که خیلی عوض شده اند برای آنها که عوضی شده اند حتی ! کاش کسی شب ها بنشیند بالای سرمان دوباره این ها را برای مان بخواند بی که فکر کنیم همه ی این کلیشه ها را از حفظیم . کاش کسی بخواند برای مان .صبح که بیدار می شویم خائن نباشیم ، حرمت هم را داشته باشیم ،دروغگو نباشیم ، قابل اعتماد باشیم ، معرفت داشته باشیم ، دل رحم باشیم ، صادق باشیم ، امانت دار باشیم ، مسئول باشیم ، مهربان باشیم ، وفادار و خوش قول باشیم ، خودخواه و مغرور نباشیم ، قدرت درک طرف مقابل مان را داشته باشیم. اغلب ما حال مان خوب نیست . دلمان را دوده گرفته سرمان را هوا ! قلبمان را حباب های ناپایدار .



                                                


                                           

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۳/۰۲
... دیگری

نظرات  (۱)

 
و متاسفانه بعدها زندگی محمدرضا سخت تر از بقیه خواهد بود... 
پاسخ:
آره می دونم .... سخت اما پر از رگ برگهای  درخشنده 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی