من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است




                          

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۴۸
... دیگری


سر صبح مردی را دیدم با قد بلند و شانه های پهن داشت آرام در پیاده رو می رفت و یک کیف زنانه ی ورنی مشکی را روی شانه ی چپش انداخته بود با رگه های طلایی . همیشه این مردهایی که توی خیابان کیف زن همراهشان را لحظاتی حمل  می کنند تا او راحت تر بچه را بغل کند و یا خسته گی احتمالی اش کم شود و یا چادرش را روی سر مرتب کند ، تحسین کرده ام . آخر خیلی از مردها عیب می دانند کیف زنانه دستشان بگیرند .به این نگاه شدیدا جنسیتی بعضی مردها حس خوبی ندارم و فکر می کنم این ها همین هایی هستند که مثل هنرپیشه ای که دیشب رامبد جوان آورده بود توی برنامه اش داشتن سبیل و حفظ آیتم های ظاهری مردانه برای شان خیلی بیشتر اهمیت دارد تا مردانه گی به معنای مطلق کلمه اش . می گفت سبیلم که سهوا گوشه اش خراب شد و مجبور شدم از دستش بدهم سه هفته توی خانه خودم را حبس کردم و بیرون نرفتم !حتی شوخی اش هم با مادرش این بود که پدرم در همان عنفوان جوانی از دنیا رفت و بر خلاف مادرم که زن خوب را مثل خودش زن همدانی می داند پدرم چنین نظری نداشت ! بعد هم خندید و حضار هم خندیدند.بعضی شوخی ها بک گراند ذهنی ما را نسبت به باورهای مان حالا چه کوچک باشند و چه بزرگ نشان می دهند . آنچه در کشور ما وجود دارد یک طبقه بندی مردسالارانه ای ست که از قدیم بوده و حتی متجدد ترین مردان امروزی هم با این که در خیلی مسائل بسیار بهتر از اجداد پدری خود عمل می کنند اماعملا درگیر آن نگاه حاکم بر جامعه ی جنسیتی هستندتا انسانی و متعال . من حالا فرسنگ ها از آرمان طلبی های جوان سرانه ام دور افتاده ام به سبب شرایطی که در آن زندگی می کنم اما پای بعضی چیزها که وسط می آید می بینم آن اعتقادها و باورها و حسرت های اصلاح طلبانه در وجودم هست و فقط در لایه های پوشیده ی ذهنم مخفی شده است . داشتم آن مرد را می گفتم که با اکراه کیف زنانه را روی شانه اش نینداخته بود، آن را از بدنش دور نگرفته بود جوری که آی مردم من محض کمک این کیف را دستم گرفته ام و تا لحظاتی دیگر بر می گردانمش به زنی که کنار دستم راه می رود . او تنها بود و هیچ زنی در کنارش نبود . من از روبه رو می آمدم داشت آرام قدم بر می داشت و به دورها نگاه می کرد .هفت و نیم صبح شاید کیف را برای همسری می برد معشوقی، خواهری ،دوستی که آن را پیش او جا گذاشته بود . هفت و نیم صبح مردی با شانه های پهن و نگاهی که دورها را می نگریست ابایی از این نداشت که عابران چگونه تصورش می کنند ،در دل مسخره اش می کنند یا نه. او با مهر بند کوتاه ورنی مشکی را روی شانه اش انداخته بود و با دست محکم گرفته بودش همان دستی که به قلب نزدیک تر است . 


                                         


                                                                  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۵ ، ۰۹:۵۶
... دیگری


 

سر خیابانمان یک تکه زمین ِ افتاده هست با سنگ های ریز و درشت .از ماشین پیاده شدم وسنگ هایی را که شکل ماهی و موش و قارچ و لاک پشت و بستنی بودند جمع کردم . بعضی های شان گوشه های تیز داشتند بعضی های شان رگه های ظریف بعضی های شان هم یکدست سیاه بودند و خلاص . دو تا سنگ هم بودند که مثل دو تکه از یک قلب کامل بودند و یک جوری کنار هم قرینه قرار گرفته بودند که انگار یک نفر چیده بودشان نه اینکه از اول آن جا بوده باشند . آمدم بر دارمشان تا فردا توی کلاس کاردستی با بچه ها رنگشان کنم دیدم دلم نمی آید . گلویم را بغض گرفت از رحمی که دلم به سنگ ها آورد . گلویم را بغض گرفت که نمی توانم یک قلب سنگی را از جا بکنم اما قلبم به بی رحمی تمام از سینه ی زمینی که در آن زندگی می کردم کنده شده است . دست کشیدم روی غبارهای دو سنگ ، برقی ملایم روی شان افتاد . انگار امیدوار باشم روزی دستی غبار از قلب چند پاره ام پاک خواهد کرد نفسی عمیق کشیدم و بلند شدم. بعد دیگر هیچ سنگی جمع نکردم . همه ی موش ها و ماهی ها و بستنی ها و کلاغ ها و لاک پشت ها را ریختم توی قابلمه ی استیل ناهارم چون هیچ وسیله ای نداشتم که تا خانه برسانمشان . راننده های سر خیابان عاقل اندر سفیه نگاهم می کردند !من زنی بودم که یک دستم کتاب بود و آن دستم قابلمه ی کوچکی پر از سنگ! دانه دانه شستمشان و روی لبه ی پنجره چیدمشان تا خشک شوند برای فردا، بعد از دو سه هفته ی پر از جدال پر از دروغ پر از سکوت پر از چشم هایی که به روی شرافتمندانه انسان بودن بسته می شوند و به دست ها اجازه می دهند قلب هایی را از زمینی که در آن آواره اند تکان بدهند و آواره تر کنند،فردا می توانم یک عالمه بچه را خوشحال کنم شاید از خوشحالی شان آرام بگیرم .


                                              

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۶
... دیگری


 

لایه ای نازک از خاک روی صفحه کلید کامپیوتر نشسته . تمیزش می کنم ،می نویسم لایه ای نازک از خاک روی صفحه کلید کامپیوتر نشسته و نقطه می گذارم .جمله ی بعد این است که انگشت هایم بوی سیر و وایتکس می دهند.کشک بادمجان از سر انگشتهای به سیر و نعنا آغشته ام به شعله ی اجاق رسید و زردی فنجان ها و لکه های سفره از سر انگشت هایی که بوی وایتکس و شوینده ها را گرفته اند به تمیزی .بعد از همه ی این ها کلمه ها به انگشت هایم می رسند باید از این ها بگذرم که کلمه ها سر و کله ی شان پیدا شود . شعر می شوند روی کاغذهای کاهی و جمله می شوند و دلتنگ در این صفحه ی لرزان مجازی که لازم نیست دلی به گنده گی دل من داشته باشد تا این همه دلتنگی را در خودش جا بدهد . مسعود راست می گوید که گاهی باید آدم ها را به چشم بچه هایی سه چهار ساله نگاه کرد و از خطاهایی که در حقمان مرتکب می شوند گذشت و دیگر درباره اش فکر نکرد و دنبال دست و پا کردن دلخوشی های تازه ای بود . برای همین عصر می خواهم بروم افتتاح شهر کتاب به هانیه قول داده ام که می روم .قول دادم که مجبور باشم بروم والا باز می ماندم توی اتاقم و در و دیوار ها رامی سابیدم و هی به کتابخانه نگاه می کردم که چقدر نامرتب شده این روزها . هر کتاب را برداشته ام دیگر سر جایش نگذاشته ام یا اگر گذاشته ام از ردیف دیگری که جا برایش تنگ است سر در آورده . شرکت در افتتاح کتابفروشی بزرگ و درست درمان علی ِ رجب زاده که پدرش حاج آقا رجب زاده حق بزرگی به گردن من دارد به خاطر کتاب خوان شدنم از نوجوانی،کار خوبی ست تسکینم می دهد. بارها مجری برنامه های مجموعه ی انتشارات امام بوده ام فقط به خاطر همین احساس دین و حق شناسی و دست به کمک هانیه بودن که بزرگترین دلخوشی ها ست در هنگام بی قراری ها و دلتنگی ها و تنهایی های افزون شده .اگر چه کتاب خوان بودنم در واقع سمت و سوی زندگی ام را عوض کرد و درست زمانی که دخترهای هم سن و سالم دنبال شیطنت ها و دلبری های دخترانه بودند من در حال مقاومت کردن بر سر روشن نگه داشتن چراغ اتاقم تا دیر وقت بودم اما خب حالا به همه ی چیزهایی که می دانم و به آن چیزهایی که می خوانم تا بدانم خودم را وابسته و نیازمند می بینم . هیچ وقت روزی که پول توجیبی هایم را جمع کردم و از الکتریکی سر خیابان چراغ مطالعه خریدم را یادم نمی رود چراغی که مدتی بعد پدرم از زیر لحاف ولو شده وسط اتاقم بیرون آورده بود و پرتش کرده بود و گردن باریک خمیده اش شسکته بود ولق می خورد . بعد هی لامپ هایش سوختند و بعد من از آن خانه رفتم . حالا هم که دخترک شب ها می آید خودش را می چسباند به سینه ام که در تاریکی قصه بگو باز شکایت دارد از روشن ماندن چراغ با نور ضعیفش اما هم چنان می خوانم گاهی شده حتی در زیر نور چراغ قوه ی چینی ارزان قیمتی که هر چند ماه باید یک نواش را خرید ! با کتاب های تازه دلخوشی های مختصری پیدا می کنم که تا آخرین صفحه ادامه پیدا می کنند .دیشب عاشقانه های تورگنف را خواندم . هشت داستان کوتاه که دو تایش را هرگز از یاد نخواهم برد .یکی سه دیدار و دیگری یادداشت های روزانه ی یک آدم ِ زیادی !


                                                  

                                              

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۱۲
... دیگری


دلم برای بوی خوب و خنک هانیه تنگ شده .برای عاطفه گفتن های کشدار و مهربانش . برای تجرید شگفت انگیز قلبش . برای موزیک هایی که فقط در ماشین او می شد بشنوم . دلم برای دست های لاغر زهرا که از قم تا مشهد صبورانه سفر می کنند تنگ شده برای مرا شبیه خودم فهمیدن هایش برای همه ی مسیری که از پارک ملت تا فواره های دلواپسش می رفتیم و مثل  مادر و دخترها با هم درد دل می کردیم و گاهی شعر می خواندیم . دلم برای خودم وقتی سبک بال و پر از شعر بودم وشور تنگ شدهاین شعرهای سنگین محزون خبر از ناخودآگاه رنجوری می دهند که با خودم حملش می کنم و همزمان از حملش خسته ام . به یک سفر یک نفره نیازمندم ! کاش بشود این را آگهی کرد . مردمانی زنگ بزنند بیایند به جای من این اداره ی کوفتی را تحمل کنند هر روز این مسیر وحشتناک طولانی را طی کنند در مقابل غرو لند راننده ها از ترافیک مسیر منتهی به حرم سکوت کنند و عذر بخواهند . مردمانی زنگ بزنند بیایند به جای من به بچه ها کولاژ با روزنامه و پارچه یاد بدهند سنگ ها را رنگ کنند و از هر سنگ کوچک مورّبی ماهی گُلی بسازند . مردمانی زنگ بزنند بیایند ظرف های نشسته ای که قیافه ی آشپزخانه را زشت می کنند بشویند مردمانی بیایند دکمه های یک در میان افتاده ی دخترک را بدوزند چسب زخم به آرنجها و زانوهایش  که همیشه از جایی خراشیده شده اند بچسبانند ، مردمانی بیایند به جای من به دیدن نوزادهای فامیل بروند کادو برای تولدها بخرند به عیادت مریض ها بروند و در ختم ها شرکت کنند و به جای من تا صبح نخوابند . مردمانی بیایند به جای من به یاد تو گریه کنند مردمانی از صفحه ی نیازمندی ها بیایند و قول بدهند این زندگی کوچک شکسته ریخته را ادامه بدهند تا من دوباره برگردم  ولباس ها را اتو کنم برای فنچ های توی قفس دان بریزم و دنبال جوراب های دخترک بگردم و روزی چند بار با هم مارپله بازی کنیم او شش بیاورد من یک  ! بعد به صدای خنده هایش گوش کنم که همه ی هستی ام را پر از پروانه های سبک بال می کند و ذره های نور مثل وقتی از میان فواره ها رد می شوند وقطرات آب را درخشانمی کنند .

 

                                                               

                 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۵۴
... دیگری


 

فکر کنم کارم به خیال پردازی کشیده شده باشد یا اینکه رسما دیوانه شده ام ! از آدم های اطرافم ملول تر از قبل شده ام با ساقه ی گل شمعدانی که تازه خریده ام حرف می زنم و خب شمعدانی هم متقابلا با من حرف می زند ! مثلا امروز صبح می گفت : گوشه ی تیز ناخن هایت را بگیر این حوله ی خیس را از سرت باز کن و برو سرکار دارد دیر می شود غصه ی این که امروز تمام وقت با مربی فضول نقاشی تنها هستی را هم نخور ! بعد هم یک جور بدجنس ِ دوست داشتنی مثل آن وقت های تو خندید برای همین گلبرگهای قرمزش تکان خوردند وگرنه باد نمی آمد وآن قمری چاق که روی قرنیزهای روبه رو نشسته بود داشت ما را نگاه می کرد .


                                 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۰۱
... دیگری


کاش کسی را داشتم که سرم را روی زانویش بگذارم گریه کنم و بخوابم ، او یک ساعت مواظبم بود . همین .



                                  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۰
... دیگری


فروغ گفته : و این جهان به لانه ی ماران مانند است 

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی ست که همچنان که تو را می بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را می بافند ! 



مرا بارها بوسیده بود ... مرا بارها در آغوش گرفته بود ... یکی از آدم هایی که فکر می کردم راست است 

که دوستم دارد . راست است که انسان مهربان و خالصی ست . نمی دانم از کی شروع به بافتن طناب

کرد برای گردنم . سر وگردنی که بارها به احترامش خم کرد کرده بودم . بیشتر از یک هفته است خیره

می شوم به انگشتری که برای تولدم هدیه داده بود و روی جعبه اش نوشته بود : یه روزی بود که نبودی 

خوبه که هستی ، بارها گفته بود :خوشحالم که هستی ! ما با هم اشتراکات زیادی داریم .

با خودم فکر می کنم چرا بازی کردن با حیثیت آدم ها اینقدر می تواند آسان باشد ؟ اندازه ی تهمت ودروغی 

که در یک اس ام اس جا می شود و به سایرین فرستاده می شود ؟ لطفا آن دسته از اس ام اس های لعنتی 

که شرافتمندانه نیستند را در گوشی های تان نگه ندارید همان طور که طناب داری را در خانه نگه نمی دارید !


                                                

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۰۸:۴۸
... دیگری

 

همانا ! اگر همه ی مردم سعدی بخوانند ، این همه دل شکنی ، این همه بی سیاستی ، این همه غصه ، این همه

نارفیقی این همه مورد قضاوت واقع شدن رخ نخواهد داد .یک بار در همین وبلاگ نوشتم خدا را شکر می کنم که رئیس

هیچ کس نیستم اما حالا دارم به این فکر می کنم تنها در یک صورت می توانم رئیس جایی و کسانی باشم که اجازه

داشته باشم  به همه ی کارمندانم بگویم سعدی بخوانند ،سعدی بنویسند ، سعدی گوش کنند ،سعدی فکر کنند .

سعدی انسان مهربان بی آلایشی ست که روش درست و صحیح زندگی کردن انسانی نه فقط مذهبی و یا فرهنگی

بلکه روش درست و صحیح زندگی کردن اخلاقی ، اجتماعی را در همه جای کره ی زمین آموزش می دهد . 

وقتی عاشقاست حرفش را ده دور توی دهانش نمی چرخاند راست و حسینی ! می گوید : تو را من دوست

 می دارم خلاف هر که در عالم /اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در در دینم ، وقتی فارغ است راست و پوست

 کنده می گوید : برخیز تا یکسو نهیم این دلق ارزق فام را /بر باد قلاّشی دهیم این شرک تقوی نام را ، وقتی درد دل 

می کند خجالت و تعارف ندارد با خودش و دیگران می نالد و می گوید : اگر مراد تو ای دوست نامرادی ماست /مراد 

خویش دگر باره من نخواهم خواست/اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش / خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست.

وقتی به کشفی رسیده و می خواهد دیگران را در آن شریک کند خساست نمی کند و با دلسوزی و وسواس در بیان 

می گوید :

یکی را از علما پرسیدند که یکی با ماه روییست در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و

شهوت غالب چنان که عرب گوید التّمرُ یانعٌ وَ الناطورُ غیرُ مانع : (خرما رسیده و نگهبان مانع نمیشود )هیچ باشد که

 به قوت پرهیزگاری ازو به سلامت بماند؟

گفت اگر از مه رویان به سلامت بماند از بدگویان نماند.شاید پس کار خویشتن بنشستن /لیکن نتوان زبان مردم بستن

(گلستان باب پنجم )

وقتی می خواهد نقاشی ! کند می گوید : دانمت آستین چرا پیش جمال می بری / رسم بود کز آدمی روی نهان کند

 پَری  ،وقتی می خواهد نامه بنویسد می گوید که : خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست / طاقت بار فراق این 

همه ایامم نیست ؟

وقتی می خواهد از ناامیدی هایش بگوید باز هم امیدی دارد و می گوید: دیر آمدی ای نگار سرمست 

/ زودت ندهیم دامن از دست ، وقتی از خدا تمنایی دارد صمیمی است و دوستانه می گوید : 

یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت /چندان که بازبیند دیدار آشنا را 

خلاصه اینکه : اوصیکم و نفسی بتقوی الله و قرائت سعدی !


       

        

پانوشت : 


مجموعه های " سعدی از دست خویشتن فریاد"  از زنده یاد کیارستمی و گزیده غزلیات سعدی از مسعود علیا

کوچک  هستندو خلاصه و کم وزن و حمل و نقلشان در روز سخت نیست . بوستان و گلستان های کوچک هم 

که همه جا یافت می شود در کتابفروشی ها . صدای دلنواز اساتید آواز ایران هم خاصه استاد شجریان در گوشی 

های امروزی موبایل می تواند در گوشتان کلمات سعدی نازنین را زمزمه کند .



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۱
... دیگری



قطار تابستان خیلی زود تو را برد

و انگار دنیا را 

زمستانی پر از برف تسخیر کرد

از کره زمین بیرون نرفتی

پس چرا 

زمین ناگهان خالی شد ؟

حالا ستاره هایی که شب ها فرو می افتند

نقش و نگارهای منند 

بر چمن آسمان ها 

ستاره ها ستاره نیستند 

نگاه های حسرت آمیز منند

بر چهره ی تو هر کجا که باشی

جدایی چنان بین ما فاصله انداخت

که انگار تو چیزی نبودی 

جز خیالی در افق های دور 

جدایی به گمان خود بین ما فاصله انداخت

اما تو که یک نفر بودی

بسیار شدی و

در قلب من ماندی


(نبی خزری / جمهوری آذربایجان )


                                          



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۱۶
... دیگری