کتابی خلوتی شعری سکوتی مرا مستی و سُکر زندگانی ست / چه غم گر در بهشتی ره ندارم که در قلبم بهشتی جاودانی ست "فروغ"
لایه ای نازک از خاک روی صفحه کلید کامپیوتر نشسته . تمیزش می کنم ،می نویسم لایه ای نازک از خاک روی صفحه کلید کامپیوتر نشسته و نقطه می گذارم .جمله ی بعد این است که انگشت هایم بوی سیر و وایتکس می دهند.کشک بادمجان از سر انگشتهای به سیر و نعنا آغشته ام به شعله ی اجاق رسید و زردی فنجان ها و لکه های سفره از سر انگشت هایی که بوی وایتکس و شوینده ها را گرفته اند به تمیزی .بعد از همه ی این ها کلمه ها به انگشت هایم می رسند باید از این ها بگذرم که کلمه ها سر و کله ی شان پیدا شود . شعر می شوند روی کاغذهای کاهی و جمله می شوند و دلتنگ در این صفحه ی لرزان مجازی که لازم نیست دلی به گنده گی دل من داشته باشد تا این همه دلتنگی را در خودش جا بدهد . مسعود راست می گوید که گاهی باید آدم ها را به چشم بچه هایی سه چهار ساله نگاه کرد و از خطاهایی که در حقمان مرتکب می شوند گذشت و دیگر درباره اش فکر نکرد و دنبال دست و پا کردن دلخوشی های تازه ای بود . برای همین عصر می خواهم بروم افتتاح شهر کتاب به هانیه قول داده ام که می روم .قول دادم که مجبور باشم بروم والا باز می ماندم توی اتاقم و در و دیوار ها رامی سابیدم و هی به کتابخانه نگاه می کردم که چقدر نامرتب شده این روزها . هر کتاب را برداشته ام دیگر سر جایش نگذاشته ام یا اگر گذاشته ام از ردیف دیگری که جا برایش تنگ است سر در آورده . شرکت در افتتاح کتابفروشی بزرگ و درست درمان علی ِ رجب زاده که پدرش حاج آقا رجب زاده حق بزرگی به گردن من دارد به خاطر کتاب خوان شدنم از نوجوانی،کار خوبی ست تسکینم می دهد. بارها مجری برنامه های مجموعه ی انتشارات امام بوده ام فقط به خاطر همین احساس دین و حق شناسی و دست به کمک هانیه بودن که بزرگترین دلخوشی ها ست در هنگام بی قراری ها و دلتنگی ها و تنهایی های افزون شده .اگر چه کتاب خوان بودنم در واقع سمت و سوی زندگی ام را عوض کرد و درست زمانی که دخترهای هم سن و سالم دنبال شیطنت ها و دلبری های دخترانه بودند من در حال مقاومت کردن بر سر روشن نگه داشتن چراغ اتاقم تا دیر وقت بودم اما خب حالا به همه ی چیزهایی که می دانم و به آن چیزهایی که می خوانم تا بدانم خودم را وابسته و نیازمند می بینم . هیچ وقت روزی که پول توجیبی هایم را جمع کردم و از الکتریکی سر خیابان چراغ مطالعه خریدم را یادم نمی رود چراغی که مدتی بعد پدرم از زیر لحاف ولو شده وسط اتاقم بیرون آورده بود و پرتش کرده بود و گردن باریک خمیده اش شسکته بود ولق می خورد . بعد هی لامپ هایش سوختند و بعد من از آن خانه رفتم . حالا هم که دخترک شب ها می آید خودش را می چسباند به سینه ام که در تاریکی قصه بگو باز شکایت دارد از روشن ماندن چراغ با نور ضعیفش اما هم چنان می خوانم گاهی شده حتی در زیر نور چراغ قوه ی چینی ارزان قیمتی که هر چند ماه باید یک نواش را خرید ! با کتاب های تازه دلخوشی های مختصری پیدا می کنم که تا آخرین صفحه ادامه پیدا می کنند .دیشب عاشقانه های تورگنف را خواندم . هشت داستان کوتاه که دو تایش را هرگز از یاد نخواهم برد .یکی سه دیدار و دیگری یادداشت های روزانه ی یک آدم ِ زیادی !