من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است


هر کس به خانمانی دارند مهربانی

من مهربان ندارم نامهربان من کو ؟؟؟؟


                                     " انوری  "



                     

                   



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۴
... دیگری

 

از این زن های متعصب بودند ، از گفتار  بی انعطاف و تاکیدی شان ،از پرخاش با الفاظ متشرعانه به آن زن و

 تهدیدهای شان بهجهنم معلوم بود!

از این راننده های خسته ی آفتاب سوخته ی بی اعصاب بودند ، از فحش های رکیک ناموسی شان سر هم به 

خاطر مسافرمعلوم بود !  

از این بچه های خرابکار و لجباز بودند از کتاب هایی که تکه پاره کرده بودند از بر عکس انجام دادن تکالیفی که به آنها 

داده بودیم معلوم بود !

از این مغازه دارهای بی تفاوت به مشتری با چک های برگشت خورده بودند ، از صحبت های مالی عصبی شان پشت 

تلفن و باگت های تاریخ مصرف گذشته و پنیرهای فاسدشان توی یخچال های گرم معلوم بود !

از این آدم های غمگین و بی حوصله بودم دیروز که بعد از دیدن همه ی این ها کلافه و رنجور به رختخوابم برگشتم ، 

از صبحی که خواب ماندم و دلم دیدن هیچ کس از آدم ها را نمی خواهد معلوم است !


                         

                                                      
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۵ ، ۱۲:۱۹
... دیگری


از روزهایی ست که میگرن دارد کار خودش را می کند و من کار خودم را ! 

خاموش کردن نورهای سفید و نارنجی در خانه تقاضای بزرگی ست که بقیه با آن همکاری نمی کنند .

سرم کوهی ست سنگین از درد 

یاد دیالوگ گیله گل افتاده ام توی فیلم " در دنیای تو ساعت چند است ؟ "

" پدرم از کلمه ی "خاموشی" بدش میومد... میگفت: برو اون چراغ رو راحت کن ! "

 با خودم فکر می کنم  الان دقیقا چند وقت است که دلم می خواهد چراغ ها را راحت کنم و شمع های لرزان را 

روشن؟

از سر کوچه دو تا شمع خرید ه ام اما هنوز توی لاله های شیشه ای راحتند ! دلم گرفته و می خواهم در 

تاریکی با خودم تنها باشم . من از هیاهوی روز به تنگ آمده ام . 





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۶
... دیگری


 

اطراف محل کارم قدیمی ترین بازار شهر است در ورودی یکی از سراچه هایش پیرمرد کفاشی روی زمین

 می نشست و دم و دستگاه واکس و پینه دوزی اش به راه بود . صبح ها که با عجله از کنارش رد می شدم

 داشت صبحانه می خورد و ظهرها وقتی برمی گشتم در قابلمه ی کوچک استیل ناهار مختصرش را. سه سال

هر روز بدون استثناء این صحنه را دیده بودم  تا دیروز  که عکسش را در یک پرینت سیاه و سفید با همان روبان

مشکی معروف ! به جای خودش دیدم . روی عکسش نوشته بود بزرگ خاندان .... و آدرس مسجدی را داده بودند

از توی عکس داشت همان طوری به مردم نگاه می کرد که وقتی زنده بود ... با خودم فکر کردم مرگ تا

سی چهل قدمی  من و این کاسب ها آمده است و ما هم چنان با قابلمه های کوچک استیلمان سر کار می رویم .

و عکس های مان بی روبان است .  امروز فکر می کردم وقتی از کنار سراچه بگذرم جای خالی پیرمرد است

و عکسش با چشم های غمگین . اما دیدم که پیرمرد دیگری با همان دست های سیاه و روغنی نشسته و دارد

تند تند کفشی را بخیه می کند . لاغرتر بود و موهای سپیدتری داشت . عکس را کنده بود از بالای سرش .

موقعیت مکانی اش را درست انتخاب کرده بود . دقیقا جایی نشسته بود که مردم مثل من عادت کرده بودند

به دیدن میز چرکمرد پر از کفش و دمپایی هایی برای منتظر نشستن کنج پیاده رو . در حافظه ی مردم

این است که این گوشه یک واکسی می نشیند حالا اینکه او چه کسی باشد فرقی ندارد . مشتری ها می آیند

و می روند عکس هم که فقط یک روز آن بالا مانده بود .  دارم فکر می کنم خیلی وقت ها کسانی جای ما

نشسته اند عکس ما را از در و دیوار جمع کرده اند و ما از یاد رفته ایم . همین من چطور قبل از این که بمیرم

دیدم کسانی آمدند و جایم را به آسانی تصاحب کردند . مشکل از ناپایداری فضای حضور نیست مشکل از

کسانی ست که وقتی هستی جای تو را زیر نظر گرفته اند منتظرند تا درست همان جایی بنشینند که تو 

می نشستی و الا به این زودی از کجا سر و کله شان پیدا می شود ؟ قلبم مچاله شده است از درد و دیدن این

 نشانه ها ، فکرکردن به این بی رحمی های دنیا ، از دست دادن جایی که در قلب عزیزانم داشتم غمگین ترم 

می کند .

دلم می خواهد دیگر کسی نشانی ام را در زمین هیچ قلبی نداند . از این قانون وحشی بقا می ترسم از آدم هایی

که عادت به گرفتن جای دیگران دارند و متحمل کمترین زحمتی برای پیدا کردن جایی مربوط به خودشان

نمی شوند می ترسم و نفرت انگیزتر از آنان کسی را نمی شناسم .


                                    

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۳
... دیگری


وقتی این همه از خودم دور شده ام قبول کردن این که دلخوشی ها یم پروانه های پریده از گلدانند دردناک تر است .

آن شب اما یک صحنه دلخوشی مختصری در دلم چرخید پروانه ای با بال های سبک و مهربان مثل آشنایی که

در خانه اش به میهمانی دعوتم کرده بود . چشمم میان شلوغی رفت و آمد مهمان ها و آن همه سر و صدا ناگهان

به کمد شیشه ای کنج سالنشان افتاد پر بود از شکستنی های ظریف ، بینشان کتابم را دیدم که تکیه داده بود

به ظرف ها و خاطر جمع بود انگار خانه ی اول و آخرش همین جا بوده و هست .

 آشنا مطمئن نبود که من به میهمانی اش می روم پس آن را برای دلخوشی من دست چیننکرده بود وننشانده بود

میان ظرف های مهمش . آشنا کلمات مرا پیش شکستنی ها گذاشته بود نه لابه لای کتابهای دیگرش .

داشتم  شربتم را سر می کشیدم که این صحنه رادیدم  خنکی گوارایی را در اعماق داغدار وجودم احساس کردم

 و شوری اشک قاطی شیرینی شربت سرخ رنگم شد . شادمانی من حتما از بابت کتابم نبود کتابی که شرح سوخته

جانی ام بود و بس و حتی جرئت ورق زدنش را ندارم و مواجه شدن با آن همه خاطره که لابه لای صفحات کاهی اش

هنوز زندگی می کنند  برایم دشوارترین کار دنیاست . خوشحال شدم مثل روزی که دو سه پرنده ی معرق کوچکی که

 به هانیه هدیه داده بودم را در گوشه ای از کابینتش آویخته دیدم .جایی بود پیش چشمش . لابد مرا دیرتر فراموش

 می کنند این آدم ها . دیرتر از آنهایی که ادعای دوست داشتنم را داشتند و پاره های یادم را به بادهای بی برگشت

 سپردند .

دلم گرفته و سعی می کند از این مهربانی های ریز و پر عاطفه برای خودش مرهم بردارد . اینکه تنها باشی و 

تو را به یاد داشته باشند لابد بهتر است از اینکه تنها باشی و بدانی از یادت برده اند . 

 

                                        

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۳۷
... دیگری