دل آزرده ی ما را به نسیمی بنواز
وقتی این همه از خودم دور شده ام قبول کردن این که دلخوشی ها یم پروانه های پریده از گلدانند دردناک تر است .
آن شب اما یک صحنه دلخوشی مختصری در دلم چرخید پروانه ای با بال های سبک و مهربان مثل آشنایی که
در خانه اش به میهمانی دعوتم کرده بود . چشمم میان شلوغی رفت و آمد مهمان ها و آن همه سر و صدا ناگهان
به کمد شیشه ای کنج سالنشان افتاد پر بود از شکستنی های ظریف ، بینشان کتابم را دیدم که تکیه داده بود
به ظرف ها و خاطر جمع بود انگار خانه ی اول و آخرش همین جا بوده و هست .
آشنا مطمئن نبود که من به میهمانی اش می روم پس آن را برای دلخوشی من دست چیننکرده بود وننشانده بود
میان ظرف های مهمش . آشنا کلمات مرا پیش شکستنی ها گذاشته بود نه لابه لای کتابهای دیگرش .
داشتم شربتم را سر می کشیدم که این صحنه رادیدم خنکی گوارایی را در اعماق داغدار وجودم احساس کردم
و شوری اشک قاطی شیرینی شربت سرخ رنگم شد . شادمانی من حتما از بابت کتابم نبود کتابی که شرح سوخته
جانی ام بود و بس و حتی جرئت ورق زدنش را ندارم و مواجه شدن با آن همه خاطره که لابه لای صفحات کاهی اش
هنوز زندگی می کنند برایم دشوارترین کار دنیاست . خوشحال شدم مثل روزی که دو سه پرنده ی معرق کوچکی که
به هانیه هدیه داده بودم را در گوشه ای از کابینتش آویخته دیدم .جایی بود پیش چشمش . لابد مرا دیرتر فراموش
می کنند این آدم ها . دیرتر از آنهایی که ادعای دوست داشتنم را داشتند و پاره های یادم را به بادهای بی برگشت
سپردند .
دلم گرفته و سعی می کند از این مهربانی های ریز و پر عاطفه برای خودش مرهم بردارد . اینکه تنها باشی و
تو را به یاد داشته باشند لابد بهتر است از اینکه تنها باشی و بدانی از یادت برده اند .