وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً...
5 ماه تمام، زندگی کردن در شکم تاریک و غمگین نهنگ را فراموش نخواهم کرد.حالا نهنگ دهانش را باز کرده و یونس تکیده از اشکباری و تنهایی وجودم را انداخته است وسط دریا. به تخته پاره ها نمی چسبم، از گم تر شدن نمی ترسم.شجاع و قوی و از این طور کوفت های دل خوش کنک نیستم، بل خسته ام و خونی زیاد از مغز و تن و روحم رفته است.توان نوشتن ندارم. دل نوشتن ندارم.نمی شود جزئیات ملال انگیز و باعث تاسف و تحسری که هر روز به نحوی بر من می گذرد را اینجا پهن کنم روی بند و وحشت کنید از ملحفه های خونی درونم که هر چه بشویمشان با لکه های ریز و درشت قهوه ای بد رنگ، واقعیت زیستم را نشان می دهند.
فکر می کنم یکی از بزرگترین لکه های پاک نشدنی، دست و پا زدن های روحی در هراس فاصله های جبری از دخترکم است و چشم کشیدن برای لحظه ای در آغوش گرفتنش، بوییدنش در واقع همان مرگ است با اندکی تخفیف در حدی که مرده ای بتواند به خواب کسانش برود.وقتی به دنیا آمد و چند هفته به سختی بیمار بود و توی دستگاه، لحظه به لحظه با هراس از دست دادنش نفس کشیدم.هنوز که هنوز است بعضی وقت ها نیمه های شب دیوانه وار و هراسان گوش می چسبانم به حرکت آرام قفسه ی سینه اش.
شنبه شب تولد12 سالگی اش است.کمر بند حوله ی قرمز حمام را روبه آینه ی قدی باز می کنم، دست می کشم به رد بخیه ی کمرنگ شده ای که هنوز زیر نافم جا خوش کرده و به دنیا آمدنش را نشان می دهد.کاش استطاعت خوشبخت کردن این دختر را داشتم.وقتی با دستهای ظریف هنرمندش آن نقاشی ها و تصویرگری های زیبا را رقم می زند و موهای روشنش روی شانه های کوچکش رها هستند، حال تماشای مدیترانه ی آبی را دارم در سکوت و وزش نسیم مهربان.به تلخی دهانم و حجم آزردگی هایم برای دقایقی اعتنا نمی کنم و احساس می کنم سهمی در این جهان دارم. منظورم حس مالکیت و حتی مادری نیست. در برابر زیبایی قرار می گیرم جنسی از زیبایی که نه رایگان است و نه می شود بهایی را برایش متصور شد.هر روز دستم را به زانویم و به لولای دریچه ای زنگ زده در ذهنم می گیرم و سعی می کنم بلند شوم، بلند شوم و در فرصت بی حد محدود زندگی تماشای مدیترانه و نوشتن شعرهایی که غریبانه و معصوم گوشه ی دلم منتظرند تا به دنیا بیاورمشان را از دست ندهم. فعلا همین.