من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است


اگر می روید لباس پُرو کنید و کسی پشت در اتاقک ِ تک چراغه منتظرتان نیست که هر چند دقیقه یک بار صدایش کنید تا نظرش را بدانید ،اگر صبح که بیدار می شوید جای مهربان وهمیشه گی ِ گودی سر کسی را روی بالش ِ کناری نمی بینید،اگراز خواب با بوسه ای روی گونه ی تان بیدار نمی شوید ؛ با دستی که زانوی هنوز  خسته تان را ماساژ بدهد ، مویتان را روی پیشانی تان مرتب کند ،اگر چشمتان نمی افتد به صاحب چشم هایی که دارد دل سیر نگاهتان می کند و همان طور که به رویتان نمی آورد درباره ی هوای روز و کارهای روز حرف می زند با عجله قبل از رفتن سر کار ، اگر یقه ی تا خورده تان را دستی نیست که درست کند و جیب لبه برگشته تان را دستی مرتب نمی کند وقتی حواستان نیست، اگر سر حد مرگ سرما می خورید و پایی نیست که برود داروخانه و بعد تا آخرین چکه ی سِرُمِتان پیشتان بماند، اگر یک هفته است دلتان می خواسته بدانید این رنگ مو به شما می آید یا نه و ندانسته اید ،اگر بالغ بر دو هفته است دلتان می خواسته از شما سوال شود چه مرگتان است و سوال نشده  و خیلی موارد دیگر ، بدانید و آگاه باشید که شما تنها هستید . تنهایی شاخ و دم دارد اتفاقا!  شاخش بالای قلب شما سبز شده و دمش در رویاهای بی دنباله تان . تنهایی های هنری و فلسفی خوبند آن هم تا حدی که آدم راهی دارالمجانین نشود و زحمت ندهد . همه از تنهایی شان به نیت سهراب سپهری شدن و مهدی آذر یزدی شدن استفاده نمی کنند . تنهایی های بی خروجی و بی ثمر متعال نیستند و باعث شهودی در انسان نمی شوند بلکه به راحتی می توانند عامل افسردگی های بلند مدت باشند . آدمهایی هستند که با عده ای زندگی می کنند اما تنهایند آدم هایی هم هستند که بی عده ای زندگی می کنند و تنهایند! نکند تنهایی عامل ذاتی دارد ؟ یا مثلا بعضی ها با ژن تنهایی متولد می شوند و میراث شان را تکثیر می کنند ؟ به خودم فکر می کنم می بینم از بچه گی تنها بودم . همبازی های مقطعی و خواهر و برادرهایی که با هم فاصله سنی داشتیم و داریم . دوستان زیادی داشتم در نوجوانی و جوانی اما باز هم تنها بودم . مثل شیر ِکتاب ِ "شیر کوچولویی که غمگین بود " باز دنبال دوست می گشتم، دوست دنبال من می گشت و همه با هم تنها بودیم و با هم بودیم و البته من از آن ها تنهاتر بودم و هستم یعنی شواهد و علائم این را می گویند . آن ها بعد از مدتی تنهایی شان با حضور آدم هایی همیشگی تمام شد و رفتند توی عکس های خوشحال . به تنهایی من اما آدمی همیشگی پایان نداد . آدمهای زندگی ام مثل کتاب های امانی بودند باید برمی گرداندمشان . مثل گرده ی گلهای بهاری بودند با باد می رفتند و شریک دیگری می شدند . یا پرت می شدند جایی که از وقتی با هم بودیم هم تنهاتر می شدند . مردن ، مهاجرت ، اختلاف ، بیش از حد هم دیگر را دوست داشتن به تنهایی منجر می شد و می شود .  به آدم های غیر تنها که می رسم مثل معلول ها دارای نقصم . مثل معلول هایی هستم که به آنها تلقین کرده اند نه این طور نیست و تو می توانی از کوه بالا بروی با پای نداشته ، نقاشی بکشی با انگشت نداشته ، می توانی ببینی بدون چشم و ... به خودم تلقین می کنم ،به من تلقین هایی می شود که می توانی زندگی عادی داشته باشی . اما واقعیت این است که زندگی عادی ندارم . در زندگی عادیِ مردم کسی یا کسانی رفت و شد دارند به شکل مستمر . کتاب های امانی ام را پس داده ام یا پس گرفته شده اند . یا من امانت  دار خوبی نبودم شاید .به رهگذرهای روزهای شادمانی مختصرم خوبی کرده ام  و می کنم و آن ها به من لبخند زده اند و می زنند، گذشته اند و عاقبت می گذرند . هر چه نگاه می کنم نمی توانم گوشه ی اسم کسی بنویسم که خیلی وقت است بوده و خیلی وقت ِ دیگر هم مطمئنم که خواهد ماند . نمی توانم کسی را برای ماندن داشته باشم . نمی توانم خودخواه باشم و بخواهم کسی را پاگیر خودم کنم. درست است دنیا جای توقف و ماندن نیست اما کمی می شود بیشتر بود اگر نمی شود کمی بیشتر ماند . این روزها خیلی این بهانه را دارم . شاید هم اقتضای بالا رفتن سن باشد و از سر نیاز ،نمی دانم . بروم توی روزنامه آگهی کنم به یک نفر (ترجیحا هم سن و سال ) برای تمام روز  با هم زندگی کردن در یک جای واحد و بیرون از آن جای واحد نیازمندیم ! وقتی باران گرفت اول او پیشنهاد بدهد پاشو برویم بیرون .وقتی گرسنه بودیم بگوید تو می روی پیتزا بخری یا من ؟ قرعه بکشیم به نام من در بیاید بعد کلی بخندیم و من چهل دقیقه ی بعد با یک پیتزای گنده از سر کوچه زنگ بزنم که بیا پایین تنبل هوا خوب است و روی چمن های پارک خلوت سر خیابان پیتزا بخوریم . او از شلوغی روزش بگوید من از یک خبر نه چندان مهم که می گویمش تا حرفی زده باشیم . با این که حال و حوصله ی درست و درمان ندارم اما خنده دار  است بگویم که بعضی روزها فکر می کنم کاش دانشجویی بودم در یک خوابگاه مزخرف دانشجویی و با یک تا دو نفر هم اتاق بودم . خسته شدم از بس برای خودم سرپایی غذا خوردم از بس تنها سوار تاکسی شدم از بس ندیدم یادداشت کسی را روی آینه روی جاکفشی که مثلا تو غذایت را بخور من دیر می آیم .  من درباره ی هر چیزی فکر کردم بالاخره یک جایی تمام شد الا تنهایی . انگار هر چه بیشتر به تنهایی فکر می کنی بیشتر کِش می آید و طول می کشد . ناسپاس ِ حضور عزیزانم نیستم اما آدمم یک جورهایی و هیولای سرخورده ی نَفسم به علت کلیه ی  احتیاجات قوی و سخیف بشری ! به آدمی برای بودن در یک زندگی نزدیک و تنگاتنگ و کاملا واقعی و عادی و روزمره و جمع و جور نیازمند است انگار . هیولا می آید بیرون از جعبه اش من نصف روز علاف می شوم تا گم و گورش کنم . پتو را می کشم روی سرم در چله ی تابستان و به خودم می گویم بخواب لعنتی تا نرفتم پای کشوی قرص ها . صبح قبل از اینکه اولین سلام به سمتم بیاید من از جغدی پیرکه تمام شب وانمود کرده خوابیده تنهاتر و گیج ترم . و این را به هیچ کس نمی گویم . حتی شما که الان رسیدی به آخرین جمله نمی توانی از من بیشتر از این تنها بودن بدانی ونمی توانی برای تنهایی ام متاسف باشی

                                      

  

                                   

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۲۳
... دیگری


همیشه بد موقع آژانس گیرم نمی آمد حالا تپ سی هم اضافه شده ! مگر من خارج از نقشه ی شهر رفت و شد می کنم که کسی نمی آید دنبالم ؟ تاکسی های خطی را بگو حالا وقتی لازم نداری شان و داری به راه خودت پیاده می روی رابه راه بوق می زنند که سوار شوی و رشته ی افکار  دور و درازت را قیچی می کنند اما وقتی با کلی بار و خرت و پرت و گردن کج کنار خیابان می ایستی ناامید از تپ سی و چیتکس و اسنپ و اینها همه ی تاکسی زرد ِ قناری ها لج می کنند  تند رد می شوند محل سگ هم به آدم نمی گذارند . این شد که نشستم توی اتوبوس ِ لق لقو امروز با گلدان چاق شمعدانی دستم .گلدان شمعدانی چرا این وسط خریدم ؟ همکارم دارد منتقل می شود جایی دیگر همکاران دیگر گفتند گلدان بخر کارت هدیه بگیر سر راهت و بیا . حالا من آن سر دنیا بودم دنبال کارهای مزخرف اداری و خسته و کوفته و کلافه .رفتم شمعدانی را خریدم و سفارش تزئینش را دادم . بعد با شمعدانی رفتم بانک و هی مواظب بودم مردمِ عصبانی تر از خودم نخورند به ساقه هایش و گلهایش نریزد . بانک چرا اینقدر کوچک بود راستی ؟ چرا مردها تمام شانه رد می شدند وقتی می خواستند توی صف  ِ افقی بایستند جلوی پیشخوان ها ؟ باشانه های پهن ِ زمخت ِ بی مبالات تنه می خوردند به همه به من و طبعا به شمعدانی .شمعدانی بوی خوب می داد تلاش می کرد حالم را جا بیاورد ولی مردهای چک به دست سفته به دست با بوی تند عرق ِ پیراهن های آستین کوتاه حالم را بدتر می کردند . زیر لب چیزی گفتم یکی شان خودش را جمع کرد و دورتر ایستاد . پنجاه دقیقه توی بانک معطل شدم با کلی ماجرای احمقانه . بعد دوباره هیچ کس پیدا نشد من و شمعدانی را به مقصد ِ دورمان برساند و سوار اتوبوس لق لقو شدم . زنی پیر گرمش بود کفش هایش را محکم در آورد یک لنگه اش نزدیک بود بخورد به شمعدانی که جلوی پایم گذاشته بودمش و دیگر نمی توانستم بغلش کنم  . اخم کردم فهمید شروع کرد به سوال های بی خود : این را چند خریدید ؟ قبل از اینکه جواب سوال بی خودش را بشنود خودش را خم کرد و دو سه برگ از شمعدانی را کشید و مثلا لمس کرد . پلاستیکیه ؟ می خواستم خودم را پرت کنم از پنجره وسط چمن های میدان !  خدایا شصت و چند ساله به نظر می رسید یعنی فرق گل پلاستیکی از طبیعی را نمی فهمید ؟ گفتم نه ! گفت : ها پس طبیعیه ! من به پنجره نگاه کردم انگار که نشنیدم . بعد نوبت زنی شد که کنارش نشسته بود با لبهای ژل تزریقی و ابروهای تا آسمان رفته . آدامس می ترکاند و برای اینکه از قافله جا نماند پرسید از همین دور میدونیه خریدین ؟ گفتم بله . گفت : اسمش چیه ؟ گفتم چی ؟ (فکر کردم اشتباه شنیدم خب ! )گفت : گلدونو می گم اسمش چیه ؟ گفتم : شمعدونیه دیگه ! یعنی چطور با  حداقل سی و چند سال سن شمعدانی را نمی شناخت ؟. ابروهایش را داد بالاتر و گفت : فکر نمی کنم ! پیرزن مداخله کرد و گفت : پلاستیکی نیست ولی خوب رشد کرده . می صرفه . اسمش چی بود ؟ زن ابروهایش را داد پایین و با اطلاع کامل گفت : شَمدونیه  ِ دیگه حاج خانم ! یاد داستان ِ گلدان ِ چینی ِ جلال آل احمد افتاده بودم . گلدانی که در اتوبوس از دست آدمها افتاد و شکست . قبل از رسیدن به ایستگاه عزم پیاده شدن کردم . می خواستم به راننده پول بدهم  شارژ کارتم تمام شده بود . ناچار به مرد جوانی که صندلی جلو نشسته بود گفتم آقا ببخشید یک لحظه این را می گیرید او هم  بی شرف شمعدانی را با دست من کامل گرفت . لبخند زد و  زیر لب فرمود : جفتتون قشنگین شما و شمعدونی ! راننده در را باز کرد و یک ثانیه وقت داشتم که بد و بیراه بگویم یا پیاده بشوم . خب پیاده می شدم بهتر بود . چون در غیر این صورت باید شمعدانی را با مخلفاتش می کوبیدم توی سر مردک که نمی شد کادوی مردم را ویران کنم . بد و بیراه مناسب حرکتش هم از ذهنم رد نمی شد از بس عصبانی بودم . بلاخره از دامنه ی تپه ای که محل کارم در آن واقع است بالا خزیدم و رسیدم . کارت هدیه را به همکارم دادند خیلی به گلهای شمعدانی نگاه نکرد و به یادداشت من که بین زمین و آسمان نوشته بودم در روزی شلوغ . چند دقیقه ی پیش به من گفت حس می کنم هیچ کس از رفتن من ناراحت نیست من داشتم به سبزی ِ برگچه های تازه ی شمعدانی نگاه می کردم  از دور و هیچ جمله ای برای قربان صدقه رفتن نداشتم فقط کمی تسلایش دادم که به جای جدید عادت می کند . حالا همکارم رفته آن طرف ساختمان .  بچه ها رفته اند .من و شمعدانی تنهائیم . دلم می خواهد بردارم و با خودم ببرمش خانه . این دفعه با تاکسی آبرومند ِ کولر دار . پلاستیکی نیست طبیعیه و خوب که نگاهش می کنم هنوز نام گلی ست که بسیار دوست دارمش .



                         

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۴۲
... دیگری



با قد بلند و کفشهای تحت هر شرایطی تمیز ، با قدمهای شمرده و مصمم ، با پوست براق و ابروهای تحت هر شرایطی مرتب و اصلاح شده ، با بوی لباس های  اتو شده و خوش بُرِش ِ دست دوز ِ خودش ، با چشم های با نفوذ و نگاه های قوی و خوش رنگش من «مادام تقی پور »را این طور می بینم دو روز در هفته . و خوشحالم .بسی خوشحالم از دیدنش . امروز فکر کردم او مثل زنی ست متعلق به فیلم های کلاسیک اروپایی . اگر مقنعه و کلا حجاب اسلامی اش را ندیده بگیرم(که بدون حجاب هم او را در مزونش دیده ام  بسیار ساده و برازنده و موقر) می توانم راحت تر پیش خودم مادام خطابش کنم و شاید این را به خودش هم گفتم هر وقت توانستم بر رودربایستی ام غلبه کنم. مادام  اهل خراسان خودمان است ! بزرگ شده ی یکی از شهرستان های کوچک اطراف . معلم سفالگری ست و انگشتهای باریک و کشیده اش علاوه بر شیک ترین دوخت و دوزها ماهرانه سفالگری می کنند . مادام زنی فوق العاده است . اما من به زنیّتش کار ندارم. انچه من را شیفته ی دقیق شدن در کارها و رفتارش می کند وجه انسانی اوست . اصولا دنیا برای من خیلی جایی زنانه مردانه نیست . اگر چه هست و به شدت هست و خودم هم از این خط کشی ها و زنانه مردانه تفکیک شدن ها رنج برده ام و بارها آسیب دیده ام  ولی من در درجه ی اول به وجه انسان بودن که عامل مشترک در مناسبات و ارتباطات است نگاه می کنم تا جنسیت افراد . فلذا ! کلی آشنای خردسال ، کودک ، نوجوان ، پیر، جوان ، مجرد ، متاهل در گروه مردان و زنان دارم . هنرمندها ، دکترها ، شعرا،  کم توان های جسمی ، مذهبی ها ، غیر مذهبی ها ، الکی خوش ها ، سخت گیرها ، بازاری ها ، کاسب ها  و... خلاصه کوهی از آدم می شناسم که از یک دریچه به قلبم و عواطفم وارد می شوند . هرگز دهلیزهای قلبم را به زنانه و مردانه تقسیم نکرده ام حمام که نیست یا مسجد و صد جای دیگر که بهتر از من می دانید ! داشتم می گفتم من به زنیّت مادام تقی پور کار ندارم .از نظر من او انسانی ست که موفق است به شدت موفق است و ادای موفقیت و کیف کردن از زندگی را در نمی آورد . واقعا از رضایتمندی و مسرتی شیرین در زندگی اش برخوردار است که با کمی معاشرت می توان این را فهمید . این ها به این بر نمی گردد که او از قدرت های زنانه اش خوب استفاده کرده .او اگر مرد هم آفریده می شد همین طور بود و من درباره ی موسیو تقی پور می نوشتم اینجا . او از توانایی های بالقوه ی خودش آگاه شده ،در مقاطع مختلف درست انتخاب کرده و توانسته فرزندی خوب باشد اگر چه شش برادر دارد و خواهر ندارد و می شده لوس و بی معنی بار بیاید چنانکه بقول خودش مادرش خیلی تلاش کرده از او عزیز دردانه بسازد و موفق نشده .  توانسته همسری خوب باشد چون با بهترین گزینه ی ازدواجش ازدواج کرده و همسر  مرد خوبی از فامیل مادری اش شده . توانسته مادری خوب باشد چون درک روشنی از مادر شدن دارد و به موقع مادرشده با آمادگی کامل ذهنی و روحی . توانسته خیاطی زبر دست شود چون بهترین انتخاب برای  استفاده از علاقه و مهارتش این هنر بوده .  صاحب مزونی زیباست با آدمهایی که برایش کار می کنند . چند هفته پیش دامادی برادرم بود سر دوختن لباسم برای آن مجلس بیشتر و بهتر دیدمش . لطف دارد به من .امروز موضوعی سر کار پیش آمد  او بی که از این حرف ها و حس های من بداند و در تعارف من باشد گفت شما را  خودساخته می بینم و قوی و آفرین و .... . راستش اعتراف می کنم که ته دلم پروانه ای خوشحال چرخید . نه به خاطر اینکه کسی داشت از من تعریف می کرد . نه ! این تعریف را کسی کرد که توی ذهن من درجه یک است . حالا او نمی داند من چقدر ضعف و نقطه ضعف دارم چقدر بی خودی و با خودی ! شکننده ام ، چقدر حفره دارم در اعمال و انتخاب ها و شخصیتم . چه اشتباه های جبران ناپذیری کرده ام چقدر خیلی چیزها را هدر داده ام و کار ِ نکرده دارم . لابد می گویید خب  تو هم نمی دانی او چه حفره هایی ممکن است داشته باشد . خب من می دانم که هر آدمی نقایصی دارد . حتما او هم از این قاعده مستثنی نیست اما همین که از حد معمولی دیگران  ِ هم سن و سال خودش ( چهل و چند ساله ) درشرایط و امکانات تقریبا مشابه چند سر و گردن  بالاتر ایستاده به نظرم بسیار زیبا و قابل تحسین است . چقدر دلم می خواهد از این طور آدمی چیزی یاد بگیرم .من استعداد خیاطی و سفالگری ندارم . مخصوصا خیاطی را . راستش من نمی توانم مثل او امیدوار و مصمم باشم نمی توانم از کیفیت زندگی ام لذت ببرم . چون اصلا مسئله ی لذت برای من حلاجی نشد ه.  نمی توانم از همسری ام محظوظ باشم چون (شما که غریبه نیستید ) هرگز زناشویی موفقی نداشتم چون انتخاب درستی نداشتم و چون دیگر کاری از دستم بر نمی آمده که برای نجات زندگی خودم و البته طرف مقابلم نکرده باشم . اما از اینکه می بینم کسی در اطراف من اینگونه با لذت زندگی می کند و این لذت را با اطرافیان تقسیم می کند و  ناخودآگاه به زبان می آوردش حتی به وقت خوردن یک دمنوش ساده و  یا یک پیاده روی عصرانه و ... خوشم می آید . او زندگی را زیبا می بیند و بد ِ زندگی را نمی گوید و غُر نمی زند من در پوست خودم نمی گنجم وسط همه ی غمگینی هایم  وقت ِکیفور تعریف کردن او .مادام فکر نمی کند کسی او را چشم می زند و سعادتش را .مادام فکر نمی کند خوشحالی هایش را فقط برای خودش پس انداز کند . دز مزونش منتظرم بود .نمی دانید آنجا چقدر همه چیز از روی سلیقه و ساده و آراسته بود و برق می زد حتی نوری که از پنجره داخل می آمد به اندازه بود .با احترام و اجازه روسری ام را برداشت اندازه هایم را با آرامش و دقیق گرفت و چند روز بعد لباسم را سر ساعتی که گفت آماده کرد و فرستاد در منزل . بی عیب ترین  و راحت ترین لباس مهمانی  بود که تا به حال داشتم . در آن لباس احساس خسته گی و تجمّل بیهوده نکردم . زن ها توی عروسی گفتند این لباس به تو می آید . من به مادام فکر کردم . بیشتر از لباس این سلیقه ی او بود که به من می آمد و با حجم شادی من در مراسم ازدواج کوچکترین برادرم تناسب داشت . او اندازه ی شادی ها را دقیق می داند . حتی می داند من کم حوصله تر و کج خلق تر از آنم که دامنم خیلی زیاد روی زمین کشیده شود پس پیام داده بود که دامن را کمی کوتاه تر از وقت پُرو دوخته ام حس می کنم اینطوری بیشتر دوست دارید . یک ساعت پیش من را با ماشینش تا نزدیکی های مقصدم رساند . دورشد و  رفت در حالیکه من او را  بیرون آمده از یک نقاشی با کلاه پردار و دامن بلند در عصری تابستانی تصور می کردم .    


                                                                               


                                            

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۰۱
... دیگری


 امروز سر کار با کارورزهای از زیر  ِ کار در رو بحثم شد . سه تا دخترک امروزی از این شلخته ها که یک ساعت هر کاری را طول می دهند و بعد با سمبَل کاری سعی می کنند به خاطر نفع خودشان نمره ی خودشان کاری را تحویل بدهند . بی که بخواهم صدایم رفت بالا . کم پیش می آید صدایم را روی کسی بلند کنم .متنفرم از این کار . مجبور شدم . زیر بار نمی رفتند و هی پشت سرم پیغام و پسغام می فرستادند که فلانی به ما کار گفته انجام ندادیم حالا مگر چه شده و فلان و بهمان . یکی شان صبح رد  شد و وانمود کرد من را ندیده و بی سلام رفت توی اتاق آن طرفی دو تای دیگر هم به همکاری که خیلی وقت می گذارد برای بحث های خاله زنکی گفته بودند به فلانی بگو که چرا حالا از ما کار قبول نمی کند و اینها . همکار مدافع خاله زنک ها آمد پیش من به نقل قول .اول به خودش گفتم چرا در این مسئله خودت را وارد می کنی که بین من و آن هاست . جا خورد .یک ساعت قبل با هم چای خورده بودیم . مسئله ی کارم  چه از آن راضی باشم چه نه برای من جدی ست .این را برایش واضح گفتم . خوشم نمی آید به واسطه ی چند آدم بی مسئولیت و سمبل کار ِدیگر مثل الان طرحهایی که می خواستم اجرا کنم  نیمه کاره بماند . چهار شنبه مدیر عامل از تهران می آید .همه ی کارهای من به خاطر بی تعهدی این سه نفر مانده روی زمین .خودم  همه ی بخش هایش را انجام می دادم تا حالا تمام شده بود .کما اینکه دیروز بخش زیادی از آن را دست تنها انجام دادم . یکی دو کار دیگر باقی مانده مدیر صبح توی تعارف با بازرس کارورزها نمره شان را داد و کلی حرص خوردم . مطمئنم امثال اینها با هزار آشنا و روشنایی که پیدا می کنند خودشان را در جایی خوب مشغول به کار می کنند .اصلا شاید روزی هم با هم همکار شدیم ! امروز بیشتر از هر وقتی فهمیدم چیزی که صدای من را در کار بالا می برد این است که کسی دورم بزند و فکر کند نمی فهمم و بعد هم برود دست پیش بگیرد شروع کند پشت سرم حرف زدن . به آن ها گفتم این طرز کار کردن نیست .این رزومه ی خوبی نیست برای شما .به من بود نه نمره تان را کامل می دادم نه جایی معرفی تان می کردم بعد از این برای کمک . گفتم کارهای تان الکی و سمبل کاری ست . یکی شان میخ توی چشمم نگاه کرد و گفت مطمئنید ؟ گفتم بله ! اینقدر محکم و با ناراحتی گفتم که ساکت شد . کیف هاشان را برداشتند گفتند  پس شما بگویی بمان می مانیم کمکت کنیم و گرنه برویم که امتحان داریم . گفتم احتیاجی به کمک شما ندارم . یکی شان گفت پس چطوری می خواهید کامل کنید کار را ؟ گفتم آن مشکل من است دیگر . شاید لحنم مودبانه نبود ولی کلافه شده بودم . از بی قیدی های کاری بدم می آید .از این که کارت را روی دوش دیگری بیندازی و فکر کنی او نمی فهمد و مجبور می شود در نهایت خودش انجام بدهد . همکارم هم دماغش را سربالا گرفت و رفت پی کارش و گفت ببخشید فکر نمی کردم این همه ناراحت بشوی . فهمیده از دست زیر کار در رویی های خودش هم خسته ام و منظورم به او هم هست .گفت کلاس بعدی را من می گذارم شما برو چای بخور .  عزیزم به قول تو اخمو شدم . اما یک اخموی واقعی . که با صدای بلند گفت وقتی مسئله ای دارید با خودم حرف بزنید نه پشت سرم .درست کار کنید هر جا که رفتید . دل بسوزانید لا اقل برای زحمت های خودتان . یاد خودم افتادم در سال هایی که جوان تر بودم . نوزده ساله بودم که در دفتر مجله ای معتبر و اسم و رسم دار استخدام شدم دو سه سال  بعد به خاطر یکی دو همکار سمبل کار و سردبیر بیلان ساز ،خودم استعفا دادم آن هم زمانی  که همه برای استخدام شدن سر و دست می شکستند .استعفا دادم مدیر اجرایی حقوقم را داد و لوح تقدیر فرستاد و گفت اشتباه کردم و اشتباه نکردم . یک هفته بعد در روزنامه جدی تر مشغول به کار شدم. هیچ وقت کسی من را برای کار جایی معرفی نکرد . الان قدر دعوت شدن به همکاری به واسطه ی کار خودم را از با واسطه به جایی رفتن می دانم .ادعایی ندارم فقط برای هر چیزی که در حد و اندازه ی خودم هستم زحمت کشیدم و دریغ نداشتم .حالا می فهمم اگر کلی آدم های مهم و اسم و رسم دار اعتماد می کردند کاری را به من می سپردند یعنی چه . حالا می فهمم کم سن و سال بودم اما آنچه به من سپرده می شد حتی اگر برای مسئول آن کار چیزی جز یک بیلان اداری یا فرهنگی نبود برای من مهم بود . من کامل انجامش می دادم و سر وقتی که قولش را داده بودم .یادم نمی آید کاری از توانم بیرون بوده باشد و قبولش کرده باشم . دلم نمی خواهد به خاطر پول یا مطرح شدن کاری کنم . دلم می خواهد کاری که می کنم با کمترین کاستی ها انجام شود . خاطره های زیادی ازاین یک بند کار کردن ها برای افتتاح نمایشگاه های مهم برای جشنواره ها برای مجری برنامه بودن ها دارم . شاید کارهای خودم را دیر و زود انجام بدهم ولی به کار مردم حساسیت دارم . بالای پشت بام روابط عمومی آستان قدس شب شلوغ ولادت امام رضا تا نزدیکی صبح ایستادم و خبرهایم را تنظیم کردم و بولتن های مختلف اماده شد . مواظب درست بودن تک تک  ویرگول ها و نقطه ها بودم .وزیر می آمد نمایشگاه شعر را ببیند صبح جمعه رفته بودم سراغ چاپ کاری روی برگه های بزرگ گراف که چاپخانه تعلل کرده بود .دبیر جشنواره می گفت خانم ولش کنید نرسید هم نرسید اصل این است که ما برگزار کردیم . آقای دکتر از بزرگان ادبی و مدیران اجرایی مطرح شهر است رابطه ای دوستانه داشتیم اما مثل همین امروز ناراحت شدم گفتم  دکتر دوستان را فرستادید ناهار من نمی فهمم چطور این همه خونسرد بر خورد می کنید . من دیگر آخرین بار است که برای کار شما می آیم شما می خواهید مثل رئیس جمهورتان ( آن وقت احمدی نژاد ) هیاتی و شلخته کار کنید من نمی توانم از من ساخته نیست . بعدها هر وقت من را می دید پیش همه می گفت : ایشان به ما گفته هیاتی .یک بار  گفتم فکر می کنید هی این را بگویید من حرفم را پس می گیرم ؟  خندید و گفت شوخی می کنم .اما شوخی نمی کرد . بهش برخورده بود . گفتم شما دوست خوب ، شاعر خوب و تاج سر ما اما مدیریت اجرایی تان هیاتی ست قبول کنید . خلاصه که حالم حسابی گرفته شده توی این گرما . دلم برای آدم های حرفه ای تنگ شده .  دلم برای خبرنگارهای کاردرستی مثل آقای وحدت عماد  تنگ شده ،برای شب شعر گردانی های استاد ذبیح الله صاحبکارِ خدا بیامرز، برای تدریس خلاق و هوشمندانه ی دکتر احمد رضا وطن پور ، علم و تبحر دکتر حمید رضا آقامحمدیان ،برای  چیره دستی ها و استادی های دکتر رضا اشرف زاده ،برای مدیریت شیک و به روز هادی مظفری ، برای کلاس داری های الهام دهقان و نظم بی نظیرش ،برای تَر و فرز کار کردن های خواهران هنرمند ِ  علی اکبری ، برای خلاقیت های دوست داشتنی  عیلمردان ، برای با سلیقه گی های هانیه سلامی راد، برای خوش فکری ها و مدیریت همه جانبه ی مریم حسینیان ،برای بی دریغ و دلسوزانه کار کردن های محبوبه بزم آرا . برای با آرامش کار کردن های نرگس برهمند دلتنگم و برای خسته گی ناپذیری ها و اراده ی محکم یوسف علیخانی . سر و کله زدن با سمبل کارها انرژی ام را گرفته . دلم کارهای حرفه ای می خواهد . دلم به آدم های تازه با فکرهایی که برق می زنند نیازمند است . می ترسم کنار سمبل کارها تبدیل به یک آدم الکی کار و وموازی کار اداری شوم که چشم به حقوق پایان ماهش دارد و بس . 



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۵۹
... دیگری


انتظار که می کشی دقیقا جایی هستی میان زمین و آسمان . حالت منقلب است اما همین انقلاب خوب است . خون با فشار بیشتری در رگهایت می چرخد و معرکه ای داری با قلبت . دارم انتظار می کشم . جایی هستم میان زمین و آسمان . انقلاب تابستانی ام خوب است و خون با فشار بیشتری در رگ هایم می چرخد و معرکه ها دارم با قلبم . شب روز می شود و روز شب ولی منتظر بودن تغییر نمی کند . در خواب هم به قدر بیداری منتظرم .با چشم های بسته منتظرم با روح بیدار منتظرم . من منتظرم و این را تنها تو می دانی . فقط نمی دانی بین همه ی انتظارها که کشیده ام این انتظار متعال است و بی نظیر . فقط نمی توانی تصور کنی چقدر خوب است که آدم منتظر تو باشد . نفس های عمیق می کشم مثل زنی پا به ماه و در دلم نیلوفری خواب است که برای باز شدن چترش لحظه شماری می کنم .از پوسته ام  در حال جدا شدنم .از فکرهای چسبنده و مزاحم فرار می کنم .هر کنجی پیدا می کنم انتظار سراغم می آید و می خواهد با هم به دورها نگاه کنیم . دانسته ام وقتی منتظری دورتر را نگاه می کنی و رنج نزدیک را نمی بینی .نمی خواهی که ببینی . انتظار با خودش وسعت می آورد ، وادارت می کند قد بلندی کنی و چشم اندازهای بیشتری را ببینی . دانسته ام از سخت های خوب یکی انتظار است . دانسته ام انتظار که می کشم آینه ها قد بلندتر نشانم می دهند .


                                                                  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۳۶
... دیگری