من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

کرگدن

دوشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۲۳ ب.ظ


اگر می روید لباس پُرو کنید و کسی پشت در اتاقک ِ تک چراغه منتظرتان نیست که هر چند دقیقه یک بار صدایش کنید تا نظرش را بدانید ،اگر صبح که بیدار می شوید جای مهربان وهمیشه گی ِ گودی سر کسی را روی بالش ِ کناری نمی بینید،اگراز خواب با بوسه ای روی گونه ی تان بیدار نمی شوید ؛ با دستی که زانوی هنوز  خسته تان را ماساژ بدهد ، مویتان را روی پیشانی تان مرتب کند ،اگر چشمتان نمی افتد به صاحب چشم هایی که دارد دل سیر نگاهتان می کند و همان طور که به رویتان نمی آورد درباره ی هوای روز و کارهای روز حرف می زند با عجله قبل از رفتن سر کار ، اگر یقه ی تا خورده تان را دستی نیست که درست کند و جیب لبه برگشته تان را دستی مرتب نمی کند وقتی حواستان نیست، اگر سر حد مرگ سرما می خورید و پایی نیست که برود داروخانه و بعد تا آخرین چکه ی سِرُمِتان پیشتان بماند، اگر یک هفته است دلتان می خواسته بدانید این رنگ مو به شما می آید یا نه و ندانسته اید ،اگر بالغ بر دو هفته است دلتان می خواسته از شما سوال شود چه مرگتان است و سوال نشده  و خیلی موارد دیگر ، بدانید و آگاه باشید که شما تنها هستید . تنهایی شاخ و دم دارد اتفاقا!  شاخش بالای قلب شما سبز شده و دمش در رویاهای بی دنباله تان . تنهایی های هنری و فلسفی خوبند آن هم تا حدی که آدم راهی دارالمجانین نشود و زحمت ندهد . همه از تنهایی شان به نیت سهراب سپهری شدن و مهدی آذر یزدی شدن استفاده نمی کنند . تنهایی های بی خروجی و بی ثمر متعال نیستند و باعث شهودی در انسان نمی شوند بلکه به راحتی می توانند عامل افسردگی های بلند مدت باشند . آدمهایی هستند که با عده ای زندگی می کنند اما تنهایند آدم هایی هم هستند که بی عده ای زندگی می کنند و تنهایند! نکند تنهایی عامل ذاتی دارد ؟ یا مثلا بعضی ها با ژن تنهایی متولد می شوند و میراث شان را تکثیر می کنند ؟ به خودم فکر می کنم می بینم از بچه گی تنها بودم . همبازی های مقطعی و خواهر و برادرهایی که با هم فاصله سنی داشتیم و داریم . دوستان زیادی داشتم در نوجوانی و جوانی اما باز هم تنها بودم . مثل شیر ِکتاب ِ "شیر کوچولویی که غمگین بود " باز دنبال دوست می گشتم، دوست دنبال من می گشت و همه با هم تنها بودیم و با هم بودیم و البته من از آن ها تنهاتر بودم و هستم یعنی شواهد و علائم این را می گویند . آن ها بعد از مدتی تنهایی شان با حضور آدم هایی همیشگی تمام شد و رفتند توی عکس های خوشحال . به تنهایی من اما آدمی همیشگی پایان نداد . آدمهای زندگی ام مثل کتاب های امانی بودند باید برمی گرداندمشان . مثل گرده ی گلهای بهاری بودند با باد می رفتند و شریک دیگری می شدند . یا پرت می شدند جایی که از وقتی با هم بودیم هم تنهاتر می شدند . مردن ، مهاجرت ، اختلاف ، بیش از حد هم دیگر را دوست داشتن به تنهایی منجر می شد و می شود .  به آدم های غیر تنها که می رسم مثل معلول ها دارای نقصم . مثل معلول هایی هستم که به آنها تلقین کرده اند نه این طور نیست و تو می توانی از کوه بالا بروی با پای نداشته ، نقاشی بکشی با انگشت نداشته ، می توانی ببینی بدون چشم و ... به خودم تلقین می کنم ،به من تلقین هایی می شود که می توانی زندگی عادی داشته باشی . اما واقعیت این است که زندگی عادی ندارم . در زندگی عادیِ مردم کسی یا کسانی رفت و شد دارند به شکل مستمر . کتاب های امانی ام را پس داده ام یا پس گرفته شده اند . یا من امانت  دار خوبی نبودم شاید .به رهگذرهای روزهای شادمانی مختصرم خوبی کرده ام  و می کنم و آن ها به من لبخند زده اند و می زنند، گذشته اند و عاقبت می گذرند . هر چه نگاه می کنم نمی توانم گوشه ی اسم کسی بنویسم که خیلی وقت است بوده و خیلی وقت ِ دیگر هم مطمئنم که خواهد ماند . نمی توانم کسی را برای ماندن داشته باشم . نمی توانم خودخواه باشم و بخواهم کسی را پاگیر خودم کنم. درست است دنیا جای توقف و ماندن نیست اما کمی می شود بیشتر بود اگر نمی شود کمی بیشتر ماند . این روزها خیلی این بهانه را دارم . شاید هم اقتضای بالا رفتن سن باشد و از سر نیاز ،نمی دانم . بروم توی روزنامه آگهی کنم به یک نفر (ترجیحا هم سن و سال ) برای تمام روز  با هم زندگی کردن در یک جای واحد و بیرون از آن جای واحد نیازمندیم ! وقتی باران گرفت اول او پیشنهاد بدهد پاشو برویم بیرون .وقتی گرسنه بودیم بگوید تو می روی پیتزا بخری یا من ؟ قرعه بکشیم به نام من در بیاید بعد کلی بخندیم و من چهل دقیقه ی بعد با یک پیتزای گنده از سر کوچه زنگ بزنم که بیا پایین تنبل هوا خوب است و روی چمن های پارک خلوت سر خیابان پیتزا بخوریم . او از شلوغی روزش بگوید من از یک خبر نه چندان مهم که می گویمش تا حرفی زده باشیم . با این که حال و حوصله ی درست و درمان ندارم اما خنده دار  است بگویم که بعضی روزها فکر می کنم کاش دانشجویی بودم در یک خوابگاه مزخرف دانشجویی و با یک تا دو نفر هم اتاق بودم . خسته شدم از بس برای خودم سرپایی غذا خوردم از بس تنها سوار تاکسی شدم از بس ندیدم یادداشت کسی را روی آینه روی جاکفشی که مثلا تو غذایت را بخور من دیر می آیم .  من درباره ی هر چیزی فکر کردم بالاخره یک جایی تمام شد الا تنهایی . انگار هر چه بیشتر به تنهایی فکر می کنی بیشتر کِش می آید و طول می کشد . ناسپاس ِ حضور عزیزانم نیستم اما آدمم یک جورهایی و هیولای سرخورده ی نَفسم به علت کلیه ی  احتیاجات قوی و سخیف بشری ! به آدمی برای بودن در یک زندگی نزدیک و تنگاتنگ و کاملا واقعی و عادی و روزمره و جمع و جور نیازمند است انگار . هیولا می آید بیرون از جعبه اش من نصف روز علاف می شوم تا گم و گورش کنم . پتو را می کشم روی سرم در چله ی تابستان و به خودم می گویم بخواب لعنتی تا نرفتم پای کشوی قرص ها . صبح قبل از اینکه اولین سلام به سمتم بیاید من از جغدی پیرکه تمام شب وانمود کرده خوابیده تنهاتر و گیج ترم . و این را به هیچ کس نمی گویم . حتی شما که الان رسیدی به آخرین جمله نمی توانی از من بیشتر از این تنها بودن بدانی ونمی توانی برای تنهایی ام متاسف باشی

                                      

  

                                   

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۵/۳۰
... دیگری

نظرات  (۲)

۳۰ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۱۷ علی حسین زاده
قشنگ بود. من هم یه جورایی گاهی همین حس را دارم. 
پاسخ:
سپاس


همون چند خط اول کافییییه برا بغض کردن...
 کاشکی دنیا مهربونتر ازین بود...
پاسخ:
کاشکی قربونت برم کاشکی 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی