من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

رفته بودم کتابفروشی دنبال یک نمایشنامه ی قدیمی از "ماتئی ویسنی یک" که آن را به عزیزی هدیه کنم. کتابفروشِ  محبوبم گفت آن نمایشنامه را تمام کرده است و نشانی جای دیگری را برای پیدا کردنش داد . داشتم برای خودم لای مجله های ادبی معروف می گشتم مجله ها گرانتر شده بودند کمی ورق زدم شان پول کافی برای خریدن شان نداشتم  راستش چند روزی گذشته و هنوز حقوق ها را واریز نکرده اند . یکهو صدای رگه دار پیرمردی را از سمت کتابهای دینی شنیدم داشت به کتابفروش می گفت : حاج آقا اجازه ندید من ضرر کنم . این طوری من خیلی ضرر می کنم . حاج آقا سعی می کرد دوباره قانون تخفیف های پائیزه را توضیح بدهد اما پیرمرد حرف خودش را تکرار می کرد : حاج آقا اجازه ندید من ضرر کنم . ده پانزده جلد از این کتاب های جلد ضخیم و گران ِ مکارم الفلان و الخصائل البهمان و ابواب چندم ِ بهشت در کجا قرار دارد! روی هم گذاشته بود که برای موسسه ای دینی که در آن کار می کرد بخرد . می گفت من حساب کرده ام شش هفت هزار تومن از هر کدام کم شود حالا شما می گوئید کمتر از این تخفیف دارد و هفته ی تخفیف تمام شده . حاج آقا دوباره توضیح می داد و او فقط می گفت :حاج آقا اجازه ندید من ضرر کنم . حاج آقا رفته بود توی فکر به نحوی که دفعه ی  اول خداحافظی ام را نشنید و دو سه باری خداحافظی کردم تا بی ادبی نباشد. بعد دکمه ی بالای پالتو ام را بستم و تا کتابفروشی بعدی پیاده و بغض در گلو رفتم ، با خودم به این فکر می کردم  که ای کاش در گذشته متوجه شکل گیری ِ ضررهای مهمی در مسائل مهم و حیاتی ِ زندگی ام می شدم و فرد آگاه و توانمندی در کنارم وجود می داشت که مصرانه از او بخواهم اجازه ندهد ضرر کنم . چه می دانم شاید هم اگر فرد آگاه و توانمندی هم وجود می داشت باز  دردی از من دوا نمی شد، آخر بدی ِ  بزرگ ِ من این است که فقط توسط چشم هایم می توانم مصرانه  و عمیقا خواهش کنم نه زبانم. اگر ضرر کلمه ای باشد که بتواند حق مطلب را ادا کند راستش در فقره ای مهم در هر ثانیه سالهاست دارم ضرر می کنم . آه خدایا ! مگر توی این دنیا چند نفر چشم های مرا بلد هستند ؟ اصلا کسی هست که بخواهد چشم های مرا بلد باشد ؟

                                  

                                               

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۷ ، ۱۵:۴۸
... دیگری


بلاخره آن یکی ساقه ی لوبیا هم در آمد و در عرض سه چهار روز خودش را تا بالای زانوهای آن یکی ساقه رساند .‌ 

...و من چقدر از پیمودن رابطه هایی که همزمان آغاز می شوند اما سهوا در رشد و‌ برگ و بار دادن از هم پیش و پس می افتند رنج برده ام ، رنج می برم ، رنج خواهم برد . از ناتمامی و تعلیق رابطه های بی فرجام که با شدت آغاز می شوند اما تبدیل به عادت به یکنواختی روزمره می شوند لطمه ها خورده ام . ساعتهای متمادی به این فکر کرده ام که آدمها وقتی تو را از آن خود می کنند وقتی دیگر دغدغه ی نبودن و از دست دادنت را ندارند وقتی از میزان دلبسته گی ات آگاه می شوند و خاطرشان جمع می شود که پای شان می مانی ناخودآگاه به فرم قبلی زندگی شان رجعت می کنند با ناهمواری ها و آدمهای دیگر زندگی شان راحت تر کنار می آیند آن وقت در شیبی ملایم و با بیمه ای که از دوست داشته شدن در جیب شان دارند با اطمینان بیشتری می رانند . من ِ  شاعر ِ من این رویه را قبول ندارد . من ِ  شاعر ِ درون ِ من، متاسفانه با حسن نیتی وصف ناپذیر و لابد خنده دار!  درست به اندازه ی زنِ آخرِ دهه پنجاهی ِ  بیرونم همچنان در حفظ حرمت ها و به جای آوردن سنت های معلومه ی عشق ها و مراوداتِ محّبانه ! می کوشد . دچار سرخوردگی می شود و در مواجهه با شکسته های درونش دنبال راهکارهای تسلی بخش می گردد و اغلب اوقات از سر استیصال به رفتن فکر می کند . رفتن از تماشای اغلب ِ آن منظره های گفتاری و شنیداری و خوانداری ِکه برای  به حد امیدِ پایدار  رسیدن قدرت انتقال  لازم را ندارند . قریب ِسه سال مانده به چهل ساله گی احساس می کنم جانم سالها بیشتر از سن تقویمی ام ورق خورده است احساس می کنم شیرازه ی وجودم در کنجکاوی ها و واکاوی های عاطفی ِ آدمهایی که سراغم آمده اند مخدوش شده است . احساس می کنم هنوز چیزهایی در وجودم مانده است که مجال عرضه کردن شان پیش نیامده است و آدمها گاها به چشیدن ته استکانی از باران های بی امان دلم برای رفع عطش های ناگهانی و هیجان خواه ِ قلبی شان بسنده کردند و‌ با هم بودن های بیشتر و کامل تر را موکول به زمانی کردند که در هیاهوی دل مشغولی های فراوان زندگی شان معمولا اتفاق نمی افتد .‌ من این قلت ِ عطش این کم مطالبه گی ِ خواسته و ناخواسته از جهان را در منافات ِ با روحیه ی عشق آموخته ی انسان می دانم . به گمانم قناعت و ملاحظه کاری ِ حسی ریشه ی هر لوبیای سحر آمیزی را کم حوصله و دیر رسنده بار می آورد .از دست رفتن ِ زمان ِ همزمانی ، پدیده ای مبارک نیست و سر و کله زدن با تنهایی و اضطراب هایی که از سر بی ملاحظه گی ، فراموشکاری و کم لطفی و سر شلوغی های زندگی روزمره  توسط عزیزانم به من تحمیل می شود مرا به خطرناک ترین بخش های خودم نزدیک کرده است . کاش خودم را خوب نمی شناختم کاش نمی دانستم که اگر بروم قدرت برگشتن ندارم حتی با محکمترین دلیل ها.

                                                       
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۷ ، ۰۹:۳۸
... دیگری

از روزهای جمعه اصلا دل خوشی ندارم . فردا مجری برنامه ای مهم در آغاز جشنواره قصه گویی هستم و هنوز صدایم برنگشته ، نفس هایم آزرده است وسینه ام مثل رادیویی قدیمی خِس خِس می کند . سرفه کنان و تبدار برای دم کردن چای و ریختن کمی نشاسته ی حل شده در آب جوش به آشپزخانه رفتم که با صحنه ای زیبا در لبه ی پنجره مواجه شدم . از دو لوبیایی که هفته ی پیش جوانه زده اشان را از زیر دستمال نخی نمدار بیرون آوردم و در گلدان کوچک کاشتم شان آن یکی که به اسم تو کاشته  بودمش سر از خاک بیرون آورده بود و کنارش هنوز خبری از آن یکی که من بودم نبود .ساکت و آرام بود با ساقه ی نازک و سری که پایین انداخته بود .با سر انگشت اشاره نوازشش کردم و با احتیاط با آبپاش کوچک لیمویی صورت و ساقه اش را شستم درست مثل وقتی در آن  باغستان زیبا ساکت کنارم ایستاده بودی و ناغافل صورت خسته از راه و کارَت را با آب خنک  شستم ،خندیدی و نگاهم کردی و آخرین ذرات آفتاب عصر توی چشمهایت بود، همه ی دلخوشی های ساده ی دنیا در قلب من . پس آن یکی که منم کِی از زیر خاک بیرون می آید؟ نکند آن جا زیر دانه های خیس خاک بمانم و بیرون نیایم با ساقه ای مشتاق که گردن همیشه دردناک من است و صورتی کوچک که تا ابد به سمت صورتت چرخیدن را دوست دارد .  


                             
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۷ ، ۰۹:۲۸
... دیگری



دیشب شب شهادت امام رضا بود . همیشه در چنین شبی نفس کشیدن در هوای مشهد  کار آسانی نیست . باران جسته و گریخته ای می بارید و از کوچه و خیابان ها صدای روضه و گریه می آمد .  به رسم هر سال در خانه ی پدر بزرگم مراسم عزاداری با شکوهی برگزار شد . دیر وقت برگشتم خانه و تصویر نازنین ِ مادر بزرگ که اردیبهشت امسال به رحمت خدا رفت مدام پیش چشمم بود.  نبود تا سه شب پی در پی با شانه های لاغر و خمیده اش بنشیند لب پله ها و کفش مهمان ها را جفت کند ، نبود که پیش پای همه بلند شود دستش را روی سینه اش بگذارد و‌ بگوید خوش آمدید .عکسش را زده بودند به دیوار، درست همان جایی که هر سال می نشست با چادر خال ریز و دست های لرزان و روسری خوشبو . چند بار چای گرداندم توی مجلس کمرم یاری نمی کرد و به خاطر گوش درد شدیدی که این روزها امانم را بریده و طبق سنوات گذشته ! از الان تا بهار ادامه پیدا خواهد کرد نتوانستم بیشتر کمک کنم .‌جای خالی مادر بزرگ اذیتم می کرد دلم می خواست زودتر به خانه برگردم اما باید شام مهمان ها را می دادیم و بعد از جمع و جور کردن اسباب ِ پذیرایی می رفتیم . در راه برگشت به این فکر می کردم که خیلی فکرها و سلیقه ها در من عوض شده است و یا دستخوش تغییراتی شده  اما هیچ چیز حتی به وجود آمدن ِ بعضی دل آزردگی های مذهبی نتوانسته و نمی تواند علاقه و ارادت من به امام رضا علیه السلام را کمرنگ کند .‌ طبق یک قرار نانوشته خودم را موظف می دانم روز تولد و روز شهادت شان را حرم بروم در هر حال و موقعیتی که باشم . صبح زود  با تب و درد گوش و سرفه های بی امان از خواب بیدار شدم .لباس پوشیدم و با دفترچه ی بیمه و مقداری پول و چادر مشکی تا شده از خانه بیرون زدم . کلی توی درمانگاه و داروخانه معطل شدم آقای دکتر مرد چهل و چند ساله ی خوشرویی بود من هم که خرمالو و عنق و بد اخم و دردناک . دفترچه را باز کرد و گفت  : خب چه خبر؟ با تعجب نگاهی کوتاه کردم و گفتم : هیچی ! سرما خوردم ، گوشم زیاد درد می کنه دکتر ِگوش و حلق پارسال گفته باید لوزه ام رو عمل کنم تا از مشکلات و عفونت های پشت سر هم مجرای گوش کم بشه .چراغ قوه ی سرد را داخل گوشم برد و گفت: خب چرا گوش ندادین ؟ گفتم : حوصله ی عمل ندارم .شانه هایش را بالا اندانت و گفت : عجب ! صفحه ی اول دفترچه را باز کرد و با صدای بلند گفت : عاطفه خانم جان !شما باید ببشتر مواظب خودتون باشین . حوصله ندارم هم مال پیرهاست نه شما که جوانی با این اسم قشنگ ! انگشتهایم را توی پوتین هام جمع کردم و به هم فشار دادم وقتی خجالت می کشم و معذبم انگشتهای پایم را به همدیگر به جوراب به کف کفش به پایه ی صندلی به فرش به  زمین فشار می دهم و چیزی نمی گویم . نسخه اش را نوشت . لبخندش را زد دستگیره ی در را چرخاندم و همان طور اخمو گفتم ممنون روز بخیر ! با صدای دو رگه و بلندش جواب داد خدانگهدار عاطفه خانم جان ! در را بستم و به این فکر کردم که اگر عالم و آدم اسمم را به خوبی و لطف و پراز مهر صدا بزنند باز من  شنیدن اسم خودم را از زبان تو دوست دارم . هیچ کس نتوانسته به مهربانی تو عاطفه صدایم کند . بغض گلویم را گرفت و دلتنگی و رنج در بند بند وجودم تیر کشید .بلاخره  دو تا آمپولم را زدم تاکسی گرفتم و راه افتادم سمت حرم . از یک جایی به بعد اجازه ی تردد به  ماشین ها را نمی دهند . چادرم را انداختم سرم و دسته ها را نگاه کردم از عَلَم ها با پرنده های فلزی و پرهای سبز و سرخ و سیاه و سفید ، عکس گرفتم، به لهجه ی زوارهای آذری و یزدی و اصفهانی گوش کردم وقتی با همدیگر رو در رو یا تلفنی حرف می زدند . در ورودی مسجد گوهرشاد نشستم نوحه خوان به لحن ترکی محزونی می خواند نمی فهمیدم دقیقا چه می گوید اما با همه ی صورتم اشک ریختم . استخوان هایم دوباره شروع کردند به لرزیدن رفتم کنار حوض بزرگی لیوانم را پر از آب کردم قرص مسکن خوردم و کمی از شربت تلخ سینه را سر کشیدم . نرسیده به باب الرضا(ع) همان جایی که گلدسته های صحن جامع را نشانت داده بودم ایستادم دوباره مثل همان شب چادرم را توی صورتم کشیدم و صدایت را به خاطر آوردم : عاطفه ! گریه نکن ! بازم صبر کن ! صبر . پروانه ای در کاسه ی زانویم شروع کرد به لرزیدن نمی شد وسط صحن بنشینم کامم تلخ بود و دلم خون اما به طرز غریبی خودم را در مدار مهربانی و سخاوت امام احساس می کردم و یک جور بی وزنی روشنی داشتم در عین ِ دل گرفته گی و اندوه . از میان مردمی که روی فرش های قرمز خوش نقش و نگار نشسته بودند رد شدم کفش هایم را پوشیدم رو به گنبد ایستادم ، سرفه کردم ، عذر خواستم و دست بر سینه سلام دادم .‌همان وقت صدایی نا آشنا به گوشم رسید : عاااطفه! ناخود آگاه برگشتم پشت سرم را نگاه کردم مردی داشت زن جوانی را میان جمعیت صدا می زد فقط همین . بیرون از حرم تک و تنها در مغازه ای قدیمی نشستم و یک ظرف کوچک فرنی داغ خوردم . مخلوط آرد برنج و نبات و شیر و دارچین  به همراه بغضی که هنوز کوچک نشده بود را فرو دادم و تلاش کردم از خیابان های شلوغ خودم را به سمت خانه در انتهای وکیل آباد برسانم . نمی خواستم غروب غمزده ی این روز را ببینم .

پانوشت : این عکس را ظهر از آسمان ورودی باب الرضا (ع) گرفتم ‌و پاکی سپید ِ  ابر و پَری اش را عجیب دوست دارم .

                     
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۷ ، ۲۰:۱۹
... دیگری

با جان سرماخورده و تب ولرز دار چپیده ام زیر پتو و همین لحظه دلم می خواهد همسایه ی طبقه ی بالایی مان به جای این خانواده که بچه ی دائم عرعروی نوازاد دارند شخص جناب همایون شجریان باشند ! بله ایشان توی اتاق کارش تمرین آواز کند من هی با تحریرهای سوزناکشان صد برابر بچه ی همسایه عر بزنم زیر پتو . هی فریاد بزند هااااای هاااااای هاااای ای ی ی اماااان حبیبِ منننننن آااای و آن  سوزن نقره ای که در استخوان های دردناکم فرو می شود کارش را به درستیِ تمام  انجام دهد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۷ ، ۲۰:۴۳
... دیگری


وسط کلی کار و دغدغه و اعصاب خردی چرا یکسری چیزها یادم نمی رود؟ مثلا این که دلم می خواست زبان ترکی و فرانسوی را کامل یاد می گرفتم . کشوی شلوغم را می ریزم بیرون و به جلد نوی کتاب آموزشگاهی فرانسه نگاه می کنم که برای ترم بعدی ام خریده بودم و نشد دوباره ثبت نام کنم . اگر همه ی زیر و بم های این زبان را یاد می گرفتم خیلی خوب می شد ، لازمش داشتم . اگر مسلط این زبان بودم  حتما می توانستم در بزنگاه هایی سخت با کلماتی دست مالی نشده تصدقش بروم . وقتی فکرش را می کنم  که عین یا معادل این کلمات در روزهای بیماری ، غمگینی ، خسته گی و ... از زبان دیگران به گوشش رسیده است یکهو از زبان فارسی با آن همه عظمت بدم می آید ! از دست و پا بسته گی ِ  خودم بدم می آید از محدود بودن دایره ی واژگان مصطلح عاطفی بدم می آید . دلم می خواست چندین و چند زبان می دانستم  . دلم می خواست زبانی نو بسازم با الفبایی نو . آن طور که سعدی فریاد زده است : جان من جان من فدای تو باد ! همه ی عصاره ی کلمه ی فدا شدن را گرفته است با آن تاکیدی که در کلمه ی « من » هست و غلظتی که در  کلمه ی جانِ باشکوهش و به گمانم هزار و یک جانم به فدای اکثر ما آدمهای معاصر بی تاثیر است وقتی برای هم کامنت می گذاریم  یا شتابزده در تلفن ها  می گوئیم که فدات شم ! قربونت برم ! نفسم ! عزیزم ! دلم ! حتی لفظ ِ خوب و شیرین ِ دُورِت بگردم ! هم به نظرم کاری از پیش نمی برد . ای بابا ! اصلا وقتی تب داشته باشد و  سرفه کند  و تو بگویی : آخ !  بمیرم برایت ، جانم ! دردت به جانم ! و دیگرانی هم همین را بگویند از کجا بداند که جان تو کجای این تصدق دارد آب می شود؟ از کجا بداند این که حاضری همه ی درد و بلایش به جانت بیفتد چقدر با آن یکی دردت به جانم ِ مصطلح ِ سر زبانی فرق دارد؟

                                                                             

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۷ ، ۱۱:۵۰
... دیگری

خودم را نشانده ام پای شومینه ، سرم را گذاشته ام روی ساعد خودم بر سنگ مرمر سیاه مستطیل شکل و زل زده ام به شعله های بالا بلند آتش . دو روز است از سفری پر ماجرا و خاطره برگشته ام و چمدانم را هنوز باز نکرده ام . کاش با بادهای سوزناک و قوی احوال ِ مشهد اردهال در اواسط این پاییز هم مسیر می ماندم کاش می شد کنار سنگ مرمر سفید مزار سهراب سپهری روی زمین خیس شده از باران دراز می کشیدم و در آسمان پی چیزی می گشتم که از آن ِ من باشد اما از  پیرزنی که دم در امامزاده چادر سرمه ای ِ پر گل داد سرم کنم و حواسش پی نشست و برخاست من در صحن امامزاده بود رویم نشد . او چه می دانست من از کجا می آیم و در سرم چه هواهاست و در دل لاکردارم چه آشوب ها و حزن ها . غم دارد کار خودش را می کند من کار خودم را . کار غم آب کردن استخوان من از رنج های زندگی ست و تحمیل مسئله ی بغرنج و ناتمامِ فراق ‌،کار من نگریستن به اتفاق هایی ست که دائما می خواهند جدایی من از آنچه و آنکه می خواهم را گوشزد کنند . کار من گاه قداره کشیدن به روی غم است کار من گاه به زانو در آمدن در برابرش . آمده ام خانه و خواهر زاده ام را نگه می دارم ،خواهرم چند روز است که با همسرش به زیارت کربلا رفته. بچه ی ساکت و آرامی ست با دخترک من بازی می کند و گاهی که یادش می آید پدر و مادرش نیستند می چرخد توی اتاق ها دنبال گمشده ای . دیشب وقت خواب توی تاریکی رفتم کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم موهایش را نوازش کردم و بوسیدمش .نفس بلندی از سر دلتنگی و آرامش کشید و در فاصله ای کوتاه از آخرین بوسه ام بر پیشانیش خوابید . خودم تا صبح توی اتاقم قدم زدم با نا آرامی های مضاعف شده ی جانم . بسته ی کوچک گل های محمدی که از کاشان آورده بودم را متصل بو کشیدم و نمی دانم کی خوابم برد . امشب اما از قرار  کاری از گل های محمدی بر نمی آید شام دخترک ها را داده ام مراسم مسواک و بغل کردنشان را اجرا کرده ام و پناه آورده ام به شعله های آتشی که گرمم نمی کنند .دلم می خواهد زمان بگذرد و خودم را از طی کردن سر بالایی هایی که مجبورم بپیمایم خلاص شده ببینم . دلم می خواهد تکلیف خیلی چیزها روشن شود . حالم حال وقتی ست که در بازارچه ای قدیمی با دو لیوان قهوه منتظر ایستاده بودم کسی که منتظرش بودم  پیدا نمی شد و من وسط دلشوره و استیصال دستم را گذاشته بودم روی یکی از لیوان های قهوه تا از دهن نیفتد و دلم می خواست زمان بگذرد بلاتکلیفی تمام شود ، دستم را از روی دهانه ی لیوان بردارم و بخار معطر قهوه کار خودش را بکند غم کار خودش را من  کار خودم را .دلم می خواهد بدانم آن درخت چهارصد و چند ساله ی سرو در صحن باغ فین چطور توانسته بود دوام بیاورد عمری را سبز و سرپا بماند پا در زمین و سر در آسمان .

                


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۷ ، ۲۳:۰۹
... دیگری

گفتم : دیگر باورم شده است که شبها صورتت خیلی ماه تر است. چند دقیقه  به سکوت گذشت. یک ربع به ساعت ۸ شب به زبان بی زبانی"گفتم که بوی زلفت " سر به راه عالمم کرد !انگار شنیده باشد برگشت سمتم به صورتم نگاه کرد چند ثانیه فقط نگاهم کرد ، گونه ام را آرام بوسید بعد با دست راستش ماه را نشانم داد و قدم زدیم در بوهای پاییز ، پائیز این گمراهی دیرین .



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۷ ، ۱۸:۱۳
... دیگری