"گوش کن با لب خاموش سخن می گویم "
رفته بودم کتابفروشی دنبال یک نمایشنامه ی قدیمی از "ماتئی ویسنی یک" که آن را به عزیزی هدیه کنم. کتابفروشِ محبوبم گفت آن نمایشنامه را تمام کرده است و نشانی جای دیگری را برای پیدا کردنش داد . داشتم برای خودم لای مجله های ادبی معروف می گشتم مجله ها گرانتر شده بودند کمی ورق زدم شان پول کافی برای خریدن شان نداشتم راستش چند روزی گذشته و هنوز حقوق ها را واریز نکرده اند . یکهو صدای رگه دار پیرمردی را از سمت کتابهای دینی شنیدم داشت به کتابفروش می گفت : حاج آقا اجازه ندید من ضرر کنم . این طوری من خیلی ضرر می کنم . حاج آقا سعی می کرد دوباره قانون تخفیف های پائیزه را توضیح بدهد اما پیرمرد حرف خودش را تکرار می کرد : حاج آقا اجازه ندید من ضرر کنم . ده پانزده جلد از این کتاب های جلد ضخیم و گران ِ مکارم الفلان و الخصائل البهمان و ابواب چندم ِ بهشت در کجا قرار دارد! روی هم گذاشته بود که برای موسسه ای دینی که در آن کار می کرد بخرد . می گفت من حساب کرده ام شش هفت هزار تومن از هر کدام کم شود حالا شما می گوئید کمتر از این تخفیف دارد و هفته ی تخفیف تمام شده . حاج آقا دوباره توضیح می داد و او فقط می گفت :حاج آقا اجازه ندید من ضرر کنم . حاج آقا رفته بود توی فکر به نحوی که دفعه ی اول خداحافظی ام را نشنید و دو سه باری خداحافظی کردم تا بی ادبی نباشد. بعد دکمه ی بالای پالتو ام را بستم و تا کتابفروشی بعدی پیاده و بغض در گلو رفتم ، با خودم به این فکر می کردم که ای کاش در گذشته متوجه شکل گیری ِ ضررهای مهمی در مسائل مهم و حیاتی ِ زندگی ام می شدم و فرد آگاه و توانمندی در کنارم وجود می داشت که مصرانه از او بخواهم اجازه ندهد ضرر کنم . چه می دانم شاید هم اگر فرد آگاه و توانمندی هم وجود می داشت باز دردی از من دوا نمی شد، آخر بدی ِ بزرگ ِ من این است که فقط توسط چشم هایم می توانم مصرانه و عمیقا خواهش کنم نه زبانم. اگر ضرر کلمه ای باشد که بتواند حق مطلب را ادا کند راستش در فقره ای مهم در هر ثانیه سالهاست دارم ضرر می کنم . آه خدایا ! مگر توی این دنیا چند نفر چشم های مرا بلد هستند ؟ اصلا کسی هست که بخواهد چشم های مرا بلد باشد ؟