خوابم می آید و تکالیف بسیاری دارم که انجام
نداده ام
خوابم می آید و دلم می خواهد زیر لحافی سنگین
بخوابم
کنار بخاری های نفتی و ذغالی روستا . مثل آن وقت
ها
که می رفتیم سیرزار . بهار می گوید فامیل های
شان
از توی باغ پدرش جمع نمی شوند وگرنه دوباره می
رفتیم سیرزار .
بیرون، باد در جلگه ی سرسبز می پیچید و من کنار
بخاری
می خوابیدم . وقتی دلم از دلتنگی عاصی می شود
خوابیدن
بهترین راه فرار است . اما کو خواب ؟ اینجا دائم
باید حواسم
به کوک ساعت باشد به بیدار کردن صبا برای مدرسه
. باید
به ساعت رسیدنم به کانون فکر کنم به ترافیک های
بعد از
تصادف های بزرگراه که مردم فضول با توقف های بی
جای شان
ایجاد می کنند . باید بتوانم زودتر بیدار شوم از
کابوس های شبانه
ازخواب های بی عمق و نصفه نیمه و مرغ را تفت
بدهم آبگوشت
را بار بگذارم و ماکارانی را ریز کنم توی قابلمه
های آبی .
شعر گریز پا شده است و تنهایی ام با خودم محدوتر
از آنکه
مفید باشد و کارساز دلم . اگر بخوابم اگر در عمق
کنار حرارت آتش
بخوابم اگر میان ملحفه های آهار دار و سفید آن خانه ی روستایی که بوی
نفتالین می دهد بخوابم و وقتی چشم بازمی کنم تیرهای چوبی سقف را
ببینم و صدای باد را بشنوم که دور درختها می پیچد و
سطل خالی را
می غلتاند ذهنم کمی مرتب می شود . طبیعت ذهنم را
مرتب می کند
و سرعت کار کردنم را بالا می برد . از این رخوت
ناخوشایند
راضی نیستم از این بی حوصله گی و دلشوره ی کارهای
عقب مانده .
می خواهم بروم به بهار بگویم من را به باغ پدری
ات ببر .
بیا برویم ازمادر ِ رضا پیرزن باغبانتان نان و
سر شیر بگیریم
روی تپه ای بنشینیم و رفت و آمد روستایی ها را
نگاه کنیم . موبایلمان
آنتن ندهد و ساق های لرزانم را در آب سرد
رودخانه رها کنم
شعر به سراغم بیاید و با من به شهر برگردد ، دیگر خوابم نیاید .