به من بگو پس از صاعقه تکلیف رویاها چه می شود ؟
دخترهای فامیل ِ صاحب باغ ، گفتند اسمش حسن است . نشسته بود بالای تپه
با لباس های مندرس وصورت آفتاب سوخته و عصای لاغر چوپانی .
آفتاب داشت غروب می کرد . دخترها برایش بوسه فرستادند و فوت کردند و
خندیدند و فرار کردند . حسن اما انگار در آن نقطه ی نامعلومی که نگاهش
به آن خیره مانده بود چیزی دیده بود که حس می کردم پلک هم نمی زند .
خشکش زده بود . دختر صاحب باغ گفت : چهل سال است به همین حال
برای خودش تک و تنها زندگی می کند بین مردم ده . رفته بوده گله را
بچراند صاعقه بین دو کوه غافلگیرش کرده و به سرش خورده . چند روز
تب داشته و هذیان می گفته و دکترها گفته اند برای همیشه عقلش را از دست
داده است . تمام راه تا چشمه به او فکر کردم برگشتم پشت سرم را نگاه کردم
هنوز نشسته بود و زانوهایش را توی بغلش گرفته بود . روزی که با خیال های
جوانش به کوه رفته بوده حتما نمی دانسته صاعقه تمام رویاهایش را می سوزاند
و خشک می کند . حالا هم که هیچ چیز را به خاطر نمی آورد وفقط جوری
به آفتاب دم غروب خیره می شود که انگار آشناست . اگر دختری را دوست
داشته آن خیال خاکستر شده اگر نام بزهایش را می دانسته حالا از آسمان ابری
می هراسد لابد . ابرها با خود برایش رعد آورده اند و برق و صدای در هم
شکستن. به تپه ای بسنده کرده بود و پشت سر ما نمی آمد تا از کوه سرسبز
رو به رو بالا برود . من به کوه می رفتم با گریه بر رویاهایم که یک ، نیمه شب با صاعقه ای
بی رحم در دامنه ی اندوه سوختند و خاکستر شدند او نشسته بود و دیگر رویایی نداشت !
دخترها می گفتند می ترسند بغلشان کند دنبال شان بیاید اما او همان طور با عصای چوبی اش
نشسته بود . چوپانی پیر در سیرزار، دهاتی نرسیده به تربت حیدریه .
دخترها نمی دانستند کسی که دیگر رویایی نداشته باشد کسی که خاطره هایش سوخته باشد
خطرناک نیست ، آزاری ندارد .