من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۱۲ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

امروز برای هزارمین بار به این مسئله فکر کردم که حجم و تنوع کارهای روزانه ام زیاد است . خیلی زیاد . کارهای خانه ، وظایف مادری ، وظایف تحصیلی ، وظایف اداری ، مشغله های ادبی و ... تا دیر وقت شب بیدارم لباس های مدرسه ی دخترک و کلی لباس روزانه کثیف را دسته بندی می کنم پس از شستشو طبعا باید پهن شان کنم به همراه بخشی از لباس دم دستی ها، دستمال های گردگیری  ، جوراب ها ، پادری ها و خرده ریزها  که در حمام شسته ام . نقل و انتقال خریدهای روزانه به یخچال و کابینت ها کار وقت گیری ست .پوست گرفتن بادمجان ها و کدوها ، چرخ کردن ، خرد کردن  و بسته بندی گوشت ، سبزیجات و ماهی ، پختن کیک خانه گی ، تهیه ی دسرها و آماده سازی لوازم سالاد فصل ، سالاد الویه، سوپ برای پیش غذا از کارهای دیگر است . برنج ناهار فردا را باید نم کنم و ظرف ها و قابلمه های خسته کننده تا تکه ی آخر باید شسته شوند که صبح زود بتوانم قبل از آماده کردن صبحانه بساط پخت ناهار را راه بیندازم . شسته شده های لازم را اتو می کنم در راس همه مقنعه و مانتوی دخترک را . چای دم می کنم ، در بخار برنج و بوی روغن گم می شوم .ساندویچ می گذارم توی کیف دخترک ، میوه ،هویج پوست کنده ،  آجیل و کیک برای زنگ های تفریحش .برنامه اش را چک می کنم مشق های ننوشته ، دفترهای منگنه و چسب لازمش را، باید حواسم باشد چهارشنبه ها لباس ورزشی شسته شده اش را دم دست بگذارم، باید وقت دندانپزشکی اش را یادم نرود .باید روزهایی که خودم شیفت ظهر هستم از سبزی فروشی محل سبزیجات تازه بخرم و از نانوایی نان برای نگه داشتن در فریزر . اتاق ها و کمدها زود شلوغ می شوند ، خانه کوچک است و اشیاء ِ زیاد و پر حجمش روی اعصاب . می روم سرکار با بچه های زیادی از کودک گرفته تا نوجوان سر و کله می زنم ، با پدر مادرهای شان ، با مراجعین کاری و هر روز باید کتاب های تلمبار شده ، کتاب های از امانت برگشته ی بچه ها را در قفسه ها بچینم با شماره دیویی های ریز و خسته کننده . اگر پاره شده باشند باید صحافی شان کنم اگر کتاب جدید بیاید باید آماده سازی و ثبت کنم ، باید کلاس های مختلف بگذارم و سعی کنم همیشه طرح های جدید و خلاق داشته باشم . پانل های دیواری را با طرح ها ومطالب تازه به روز کنم . کاردستی درست کنم و جلسات بحث آزاد و شعر خوانی  بگذارم برای نوجوان ها. مربی کانون پرورش فکری بودن انرژی مضاعف می خواهد و من حالا آن انرژی مضاعف لازم را ندارم . باید برای صفحه ای که در روزنامه با دوستان داریم مطلب های جدید بنویسم به خانه که بر می گردم دوباره تکرار شستن ظرف ها و دیکته گفتن و درس پرسیدن را دارم . دلم شور تحقیق ناتمامم را می زند می ترسم ، به آخرش فکر می کنم و انگار یک کاسه آب یخ می ریزند روی سرم .  فکر نمی کردم انقدر کند پیش بروم انقدر سنگ سر راهم باشد . شعر هم این میانه گاهی وسط شلوغی ها می آید وتوقع دارد نازش را بکشم و مثل گذشته ساعت ها برایش وقت بگذارم . خسته ام و خودم را به زحمت بیرون می کشم برای ساعتی با شعر بودن ، فیلم دیدن و کتاب خواندن . خسته ام و خانه تکانی آخر سال آسان ترین کار دنیا نیست .خسته ام و دلم می خواهد کمک حال داشته باشم . خسته ام و امیدوارم در یکی دو سال آینده بتوانم گواهینامه بگیرم ماشین کوچکی تهیه کنم و از فشار رفت و آمد خلاص شوم و خرید رفتن برایم آسان شود . احساس می کنم هر روز به حجم کارهایم اضافه می شود و توان جسمی ام کمتر و کمتر می شود . بیست و شش روز دیگر سی و هفت ساله می شوم و خودم می دانم دیگر به سرزندگی و پرتوانی روزهای آغاز جوانی نیستم . بیماری های ریز و درشت سر و کله شان پیدا شده ، ملال جای شادابی جای عشق و شور و هیجان را گرفته است . نمی خواهم به چشم اندازی که پیش رو دارم فکر کنم بیشتر نگران می شوم. وقت هایی بود که ساعتها برای داشتن یک روز خوب در آینده تلاش می کردم حالا نگاهم به زندگی عوض شده است . خودم را برای خوشبخت شدن به در و دیوار نمی زنم برای موفق شدن دائم در حال جنگیدن و ساختن نیستم . روی خطی تقریبا مشخص و معلوم حرکت می کنم و در این مسیر هر کاری که بتوانم انجام می دهم و هر چه نمی توانم را می پذیرم که نمی توانمش! حالا یا غمگین می شوم به خاطرش یا سعی می کنم از ذهنم کنار بگذارمش . فکر می کردم تا آخر امسال بتوانم کارهای دو مجموعه شعرم را انجام بدهم و به ناشر بسپارمشان اما نشد نمی توانم از این بیشتر خودم را سرزنش کنم من لحظه ای را به تنبلی نگذرانده ام واقعا فرصتش را نداشته ام . دیروز آنقدر خسته بودم که همان طور دراز کشیده دخترک را در نماز خواندن همراهی کردم . تازه مکلف شده و در به خاطر سپاری رکعت های نماز و گفتن بعضی ذکرها باید کمکش کرد . رسیده بودیم به تسبیحات اربعه و دلم می خواست بخوابم . نمازش که تمام شد تذکر داد که مامان خانم ! تو هم الان با من می خواندی خب ، اول وقت بهتر است برای نماز خواندن . اول وقت بود و خدا می دانست بسیار خسته ام خوابم برد و کمی دیرتر سراغش رفتم .او تنها کسی ست که من را برای دیرتر انجام دادن وظیفه ام مواخذه نمی کند و هیچ چشم داشتی ندارد . توی سجاده ی مخملی استخوان هنوز دردناک ِ  سال ها پیش شکسته را زیاد خم نمی کنم می دانم که او درک می کند ،توی سجاده ی مخملی اجازه دارم سرم را بعد از سلام و سجده ی سپاس همان جا کنار برگ سبز پر پیچ و خمی بگذارم و بخوابم . آنجا نه میز اداره است که خوبیت نداشته باشد نه دلم هول و ولای تند تند انجام دادن کاری را دارد . شب ها موظف به هفت رکعت گفتگویم و کوک کردن ساعت برای بیداری قبل از ساعت هفت .


                                                            

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۶ ، ۱۶:۳۵
... دیگری

افتاده ام توی جا .شب تلخ و سنگینی را گذراندم . از ماجرایی به شدت رنجیده خاطر بودم و گوش درد هم به اوج خودش رسیده بود . توی خیابان با سگ لرزه ی شدید سرگردان بودم .چهل دقیقه ی بعد عکس سی تی اسکن حاضر می شد می خواستم بروم بیرون از اتاق که عکس جمجمه ی مزخرفم را توی مانیتور مرد جوان دیدم . دلم می خواست تفنگی داشتم و به آن شلیک می کردم . به محتویات سگ مصبش .مرد متصدی دستگاه چند لحظه قبل آمده بود توی اتاقک و گفته بود کش موهایتان را باز کنید خانم. یک دقیقه رفته بود بیرون و هنوز من با شرابی غمگین و پریشان موهایم درگیر بودم برگشته بود .عصبانی و کلافه تر شدم . گفت عجله کنید.نصفه نیمه ریختم شان توی یقه ی پالتوی سیاه .سرش را انداخت پایین .گفت چانه تان را بد گذاشتید . عکس بد می افتد .بعد چانه ام را محکم به سمتی که درست بود برگرداند .یاد عکاس خانه ای افتادم که پدرم در بچه گی می بردمان .عکاس می آمد و چانه ام را به سمت دلخواهش می برد .در آن لحظه اما از همه ی عکاس خانه ها از همه ی عکس های دنیا از تصورجمله ی به من نگاه کن عکاس ها بیزار بودم .قلبم اناری بود که از بالای طاقی افتاده باشد، هزار دانه ی خونی حرمت شکسته داشت. اشک دو طرف صورتم راه کشید .متصدی از بیرون گفت آب دهانت را قورت نده با بینی نفس بکش و به روبه رو نگاه کن .دوباره برگشت توی اتاق ایستاد روبه رو و گفت اینجا ...لطفا به من نگاه کنید . نمی خواستم بفهمد گریه کرده ام .همه ی راه را گریه بودم و چند لحظه ی قبل را . با خجالت نگاه کردم به سمتش . گفت :آخ! متوجه نبودم خیلی دردتون زیاده ببخشید اذیت شدید الان تموم می شه و تمام شد . کوچه های احمد آباد کش می آمدند و حالم هیچ سر جایش نبود . ایستادم رو به روی مغازه ای در پاساژ معروف بابک ،پر از سنتور و سه تار و تنبک بود .لای در را باز کردم و گفتم: دو تار خراسانی می خوام دارید؟ فروشنده گفت : داریم تشریف بیارید داخل . نشستم روی پله ی داخل مغازه دوتار را از دیوار برداشت و زد .گوشم داغ شد با همه ی دردناکی اش . گفت این مخصوص آهنگ نوایی ست .گفتم می دونم بله. خریدمش برای کلاس موسیقی دخترک .با آخرین ذرات حقوق آخر ماه . کیف مخصوصش راتمام کرده بود .دو تار را لای لفاف نازک سفیدی پیچید و داد بغلم .گفتم می ترسم بشکند .گفت مواظب باشی نمی شکند .بیرون زدم و دو تار را مثل معشوق هزار ساله ی ادب فارسی با عشق و احتیاط در آغوش گرفته بودم .به تاکسی گفتم : اقبال لاهوری ! نگه داشت .سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت کرایه ی دربست از اینجا زیاد می شه . یک دفعه به لفاف سفید نگاه کرد و گفت : دو تاره ؟ سرم را تکان دادم  که یعنی ها . گفت می برمتان . سوار شدم .از توی آینه گفت : حیف از دوتاره خانم باید مواظب باشی کاسه اش نشکنه . گفتم بله چشم سعی می کنم، امیدوارم نشکنه . گفت من بچه بودم دو تار پدرم از دستم افتاد شکست، بچه ی تربت جامم . الان اینو دیدم دست شما داغ دلم تازه شد . استاد قاسم زاده را می شناسی؟ ربیعی را چطور ؟استاد عطایی را یگانه را؟ نمی دانم خدا چرا باید این مرد تربت جامی  با لهجه و سادگی و شناختش از همه ی بزرگان دوتار نواز و آواز خراسان را همین امشب می فرستاد .  به درختهای سپیدار نگاه می کردم از پنجره، گوشم را تکیه دادم به دوتار و نوای حاج قربان سلیمانی را شنیدم : غمت در نهانخانه ی دل نشیند ... با غمی که در نهان خانه ی دلم نشسته بود به خانه رسیدم .دخترک شاد شد از دیدن دو تار . وقتی خانه ساکت و تاریک شد بلند شدم دو تار را همان طور سفید پوش بغل کردم و در کمد رختخواب ها گذاشتمش .خوابیده بود اما گوشم از زیر دستمال داغ می شنیدش : مرنجان دلم را که این مرغ وحشی ز بامی که برخاست مشکل نشیند .یادم آمد داروخانه نرفتم و داروهایم را نگرفتم .گاهی دارو و درد و درمان یکی ست . درد بی درمان اما هیچ دارویی ندارد . هیچ دارویی .


پانوشت:

فکر کنم شکسته ترین جاش همونه که می گه : همه با وفاین تو گل بی وفااایی


                      

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۶ ، ۰۹:۰۷
... دیگری

ده ها بار صحنه ی غرق شدن کشتی سانچی را نگاه کردم . روزهایی که هنوز در حال سوختن بود طاقت دیدنش را نداشتم جز یکی دو باری که اتفاقی چشمم افتاد و بیشتر سوختم و گریستم . به زن هایی فکر کردم که داشتند عزیزانشان را به نامرادی در میانه ی آن همه آب به تقدیر آتش از دست می دادند . این درد جانکاهی ست . آیا از زیر کدام سنگ می توان آن صبر عظیم راجست ؟ از دست دادن بزرگترین چیزی بوده است که من در زندگی ام به دست آورده ام ! از دست دادن دستاورد من است و من به خوبی می توانم هر نوع از دست رفته گی را درک کنم با گوشت و پوست و استخوانم . پس وقتی آخرین تکه های آهن و ذرات تن های عزیز در آب فرو رفتند دوباره تصویر همه ی از دست رفتن ها به یادم آمد . آدم می ایستد و می بیند چطور بی آنکه بتواند کاری کند همه چیزش ،همه کسش ،همه ی امیدها و رویاهایش بقول فرخزاد در آن"دهان سرد مکنده  به نقطه ی تلاقی و پایان " می رسند . ده ها بار صحنه ی غرق شدن را نگاه کردم و کشتی های بسیاری را در دلم غرق شده یافتم و دلم را و نازکای پوسته ام را سوخته ی سوخته . جنگل ها بود در تنم، هزار افرا هزار کاج هزاران راش و بلوط ، آخرین شاخه نیز پیش از غرق شدن خواهد سوخت . 

پانوشت :
اگر مقدورتان است دل نسوزانید ! آنکه دلش را به دریا به اقیانوس می زند و آواره ی موج ها می شود گاه به کمترین ضربه ای ، جرقه ای ، نابود می شود ، نیست می شود و هیچ مرگی از این غمبارتر نیست .
                      
                                                 

                                           
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۶ ، ۰۹:۴۹
... دیگری

برای سه حلزونی که اواخر تابستان در فاصله زمانی های به هم نزدیک پیدای شان کردم غذا بردم .غذا امشب برگ های مرطوب شده ی کاهو بود . صبح ها هم اغلب شاخه های نعنا و سوسن باب میل شان است . از کاهوها به عنوان سرسره و نیمه شب به عنوان لحاف استفاده می کنند .دخترک اسم بزرگترین شان را گذاشته گری متوسطه را لری و آن که از همه دیوانه تر و پر تحرک تر است را مری صدا می کنیم .گری در سفر ی فراموش نشدنی همراه مان بود و شاید تنها حلزونی باشد که دو بار هواپیما سوار شده و روی پوست خیارش استراحت کرده کمی بیرون زده از خانه اش تا به مقصد رسیده ایم .مری به آدمهای ماجراجو می ماند به آدمهایی که کله شان بوی خورش قرمه سبزی می دهد . اوایل کلافه ام می کرد چون هر بار می رفتم بیرون و بر می گشتم باید کل فضای اپن مرمری و چند بخشی آشپزخانه را دنبالش می گشتم . از ظرف نگهداری شان بیرون می آمد و برای خودش این طرف و آن طرف می رفت . جسورانه و بی پروا انگار شعر می خواند و راه می رود در سالنی که بخاری گرمای زیادی تولید می کند و ممکن است هر آن دور از برگ های مرطوب کاهو و شاخه های دلچسب نعنا تباه شود یا بیفتد روی زمین و برود زیر دست و پای آدمها . یک بار  از ظرف آجیل خوری بالا رفته بود و وقت گردگیری پیدایش کردم  روی نوک تیز در آجیل خوری آمده بود بیرون سرش به اطراف می چرخید انگار کوهنورد صبور و سختی کشیده ای باشد که بر فراز هیمالیا ایستاده ! انگار آدم عاشقی باشد که دلتنگ است و بی قرار . یکی دوبار هم  توی نور کم سعدی می خوانده ام که صدای خفیف افتادنش را از روی اپن به لبه ی پایینی شنیده ام انگار آدمی باشد که قصد خودکشی دارد . چنین وقت هایی بلند می شوم بی آنکه چراغ بیشتری روشن کنم می گردم دنبالش خانه اش که به دستم می خورد زود سرش را می دزدد می بوسمش و می گذارمش کنار گری که بزرگتر و عاقل تر و دنیا دیده تر  است بعد صبح می بینم خودش را تکیه داده به شانه ی او و خوابش برده . گری اما زودتر  بیدار شده و دارد تماشایش می کند .درست مثل  او که وقتی صبح ها هنوز بیدار نشده ام  مرا می خواند . قول داده ام  دیگر رد نشوم  از بالای آن پلی که هر وقت از رویش رد می شوم عین حال دیوانه ی بی تاب و طاقت مری را دارم بر بالای اپن .فکر می کنم تفاوت من و مری در این است که او وقتی می خواهد خودش را پرت کند پایین بر نمی گردد پشت سرش را نگاه کند من اما این روزها با صدایی آشنا برمی گردم نگاه می کنم که آخر چطور می تواند این همه زیبا و مهربان ، اسمم را صدا کند ؟چطور می تواند از خشم و یاس و افسار گسیخته گی ام بکاهد؟ چطور می تواند به آدمی که هیچ چیز برایش مهم نیست بگوید زندگی کن و آدم خسته و دیوانه  بگوید چشم !


                       


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۶ ، ۲۰:۲۶
... دیگری


شب / خارجی / لوازم آرایشی جدید دور میدان 


مرد چهل و چند ساله به نظر می رسد ، لباس یقه شیخی سفید پوشیده ، محاسنش بلند است . دو زن پشت به فروشنده  رو به آینه های مغازه  که بد جایی نصب شده ،خم شده اند. هر دو بی اندازه چاق و تنومند هستند با شلوارهای بی حد تنگ ،مانتوهای کوتاه و روسری های زیادی کوچک .یکی شان مشغول  رژ  قرمز مایع زدن  است و آن یکی نصف صورتش را کرم روشن زده ،نصفش را تیره . مرد هم هی جلز و ولز می کند که محصولات این قفسه تستر ندارد خواهرم از آن طرفی ها استفاده کنید لطفا. هیچ کدام حواسشان به تازه وارد ( من ) نیست . آنکه رژ قرمز می زند با دلخوری و ناز و لوسی خاصی می گوید : اینکه هلویی نبود آقا نگاه کنین (لب هایش را نشان می دهد )من رژ هلویی می خواستم .تازه وارد  اعصاب و سعه ی صدر و درک کافی برای دیدن این صحنه ها ندارد ،  کله اش را می خاراند می رود سمت در که بزند بیرون . مغازه دار با عذر خواهی از رفتنش جلوگیری می کند تازه وارد یک بسته کش ریز مو از این چهل گیسها برای دخترکش از روی میز بر می دارد در را می بندد و به سرعت می رود . بلافاصله در پشت سرش باز می شود مرد سرش را می آورد بیرون و می گوید عذرخواهم سرکار خانم . تازه وارد سعی می کند دیگر طوری نگاهش نکند که بنده ی خدا پیش خودش معذب شود و به عذرخواهم دوم برسد . خواهش می کنمی آبکی می گوید  و می بیند آن دو  زن که متوجه هیچ کدام از نگاه ها به خودشان و آقای یقه شیخی نشدند هنوز پای آینه اند . 


همان شب/ خارجی / داروخانه ی قدیمی دورمیدان 


تازه وارد ، وارد داروخانه شده است . در حال خرید چسب زخم و مُسکّن و شربت سینه است . خانم مسن کناری اش مشغول گوش دادن به شرح داروها توسط آقای نسخه پیچ جوان است که سرش را از آن طرف حفره ی روی شیشه تا جایی که می توانسته بیرون آورده تا خانم مسن صدایش را واضح تر بشنود . دو تا دختر خانم فروشنده ی جوان مدل ماهواره ای هم در قسمت لوازم بهداشتی و آرایشی مشغول فروختن لنز آبی به دختر خانمی هم سن و سال خودشان هستند . که ناگهان مردی جوان با یقه ی باز و گردن بند طلا و فر خوردگی های بسیار بر سطح گریبان ! وارد می شود و از همان دم در اعلام می کند که(پیشاپیش ببخشید )  یک بسته کاندوم با فلان ویژگی که بگذریم ... می خواهد . در کسری از ثانیه صحنه ساکت می شود . ( ای کاش تاریک هم می شد ! ) آقای نسخه پیچ سرش را به داخل حفره بر می گرداند ، خانم مسن گوش هایش سنگین است و خیلی در جریان فی ما وقع قرار نمی گیرد دو خانم مدل ماهواره ای روی شان را به سمت جعبه های شامپو و کرم بر می گردانند و آن یکی خانم وانمود می کند دارد از روی کاتالوگ با دقت زیادی که حواسش اصلا به محیط نیست لنز انتخاب می کند . تازه وارد با مشتش یکی دوبار آرام به شیشه ی پیشخوان می کوبد و دلش می خواهد محکمتر بکوبد طوری که کل باندها و چسب زخم های داروخانه کفایت پانسمان جراحتی که ایجاد می شود را نداشته باشد اما دوباره کله اش را می خاراند و پولی را شمرده و نشمرده می اندازد روی پیشخوان و می زند و بیرون . دلش می خواهد برگردد و به مردک بگوید که خیلی بی شعور است . اما ملاحظه ی تنها مرد موجود در داروخانه یعنی آقای نسخه پیچ با حیا را می کند ، راهش را می گیرد و می رود 


همان شب / داخلی / آشپزخانه 

سایه ای توی گوشی تلفن دنبال مطلبی می گردد . مطلب خانم هنرپیشه از یک صفحه ی بی ربط می آید گوشه ی صفحه .خانم هنرپیشه به تازه گی از شوهر اسم و رسم دار نویسنده اش جدا شده ، معده اش را با فلان روش کوچک کرده ، قبلا اینقدر چاق بوده الان اینقدر لاغر شده به انضمام تصاویر ، عکس های عروسی اش عام المنفعه است با شعار خجالت نکشید الا ای زنان ستمدیده و بی عشقی کشیده ! و در کامنتهایی سرگشاده  برای کلیه آقایان فضول و بی ادب ِ هموطن! درباره ی یک متر و نود سانتی بودن قد و بالای شوهر پولدار جدیدش وسایر ویژگی های ایشان توضیحاتی مبسوط داده است . 

سایه بلند می شود می رود پشت پنجره ، پرده را می اندازد که بیرونی ها داخل آشپزخانه ی مشرف به کوچه را نبینند. [در حالیکه خسته ،عصبی و کلافه است ] زیر لب می گوید : ای کاش می شد پرده ای سفید روی وقاحت ها ، بی حیایی ها ، از حد گذرانده گی های برخی مردمِ اینجا انداخت .[ صحنه تاریک می شود و صدای شکستن یک ظرف به گوش می رسد ]


پانوشت :  بخدا هیچ کجا ننوشته است زندگی انسان امروزی مدرن نیازی به رعایت عفت عمومی ندارد  و دیگر زمانه زمانه ی این حرف ها نیست  و باید اوکی تر از این ها بود . به اعتقاد من این اوکی بودن نیست نوعی بی شرم و مراعات بودن است که نمی فهممش .



                                                             

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۶ ، ۱۵:۴۲
... دیگری


اگر مثل موسی با خدا ملاقات خصوصی داشتی لطفا بگو سرورم ما که هرگز والس نرقصیدیم اما به ساز جدایی بسی رقصیدیم ، یعنی بسی ها ! از خود جناب مولوی بگیرید تا سایر دوستان وابسته . 
پانوشت: شاعر در چنین مواردی فرموده : جام می و خون دل هر یک به کسی دادند .  لطفا اگر دوباره زاده شدیم حواسمان را وقت گرفتن لیوان مربوطه بیشتر جمع کنیم‌‌.
 ( در ضمن عکس زیر صرفا جهت خالی نبودن عرضه است!)
والسلام 

                 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۶ ، ۲۰:۱۰
... دیگری

 دیشب اتفاقی یادم آمد  که دو سال پیش مثل امروز اینجا را راه انداختم بعد از آنکه مدتی گذشته بود از اینکه بلاگفا دو وبلاگ قدیمی ام را ویران کرده بود  و کلی از یادداشت ها ، شعر ها و نشانی ها و کلمات دوستانم محو شد . من سخت اعتماد می کنم اما وقتی اعتماد می کنم دیگر خیلی دیر می توانم نسبت  به اعتمادم تردید پیدا کنم و صد در صد ناکامی هایم هم از همین مدل اعتماد کردن است. این روزها واقعا از سایه ام هم می ترسم (سایه ام را روی سنگهای ساختمان نیمه کاره نشناختم و دلم هری ریخت! ) بی اعتمادی ام به همه چیز و همه کس در بالاترین حد ممکن است . می خواستم از همه ی  نوشته های اینجا نسخه ی پشتیبان تهیه کنم که دوباره مثل ماجرای بلاگفا پیش نیاید در فیلتر شدن ها و بگیر و ببندهای این روزهای سخت و پر خشونت که دولت افتاده به جان مردم بی نوا ، اما فکر کردم بی اعتمادی ام به فضای مجازی و تکنولوژی بیشتر از همیشه است و تلفن هم به راحتی می تواند نسخه ی پشتیبان را از دست بدهد درست مثل اینکه به واسطه ی فیلتر شدن تلگرام کلی آدمی که بودند کلی کلمه که بودند حالا نیستند .فیلتر شکن ها هم تنها تعدادی از آدمها را برگرداندند و الباقی در جایی نامعلوم انگار بخار شدند! بی خیال_ این بودن های گاهی هست و گاهی نیست شدند . بودن هایی که هر چقدر هم عمیق باشند گویا قادر نیستند در برابر سرعت پایین اینترنت، کم بودن آنتن تلفن همراه، دیر رسیدن اس ام اس های سرگردان مقاومت کنند یا حوصله ی این دفاع بیهوده را ندارند . دلم نمی خواهد یک شماره ی یازده رقمی باشم یک آیدی یک کانتکت آسیب پذیر .وقتی واسطه العقد(به کسر ع و کسر دال) ما جسم بی جان و روح اعداد و کدها هستند ما هر لحظه در معرض محو شدن، حذف شدن ،با هم  نبودن هستیم . شاید گوشی قدیمی را بدهم تعمیر و از این تکنولوژی خوش و خط و خال بی وفا بیایم بیرون .هر چه باشد من یک دهه پنجاهی کم حوصله ی دل نازکم که معنی انتظار کشیدن واقعی را می توانم درک کنم اما منتظر دو تیک شدن پیامها ، صبوری بر خبر دریافت شد اس ام اس ها و رسیدن حتمی ایمیل ها به مقصد برایم آسان نیست .حالا که نمی شود با اعتماد و بی هراس و دغدغه کنار هم بمانیم آیا باید تا کی به این ملاقات های مجازی کم جان بی اعتبار ادامه بدهیم ؟ نمی دانید وقتی  سعی می کنم با عکس های پروفایلم اعلان دلتنگی کنم وقتی مجبورم کلی سیم و رابط و پاور باخودم حمل کنم و مواظب باشم جا نمانند چقدر پیش خودم ضعیف و وابسته به نظر می رسم . حالم از خودمجازی ام بد است .دانسته ام گویا به هیچ وجه آدم غیر حضوری و مجازی دلچسبی نیستم . مدتی ست اینجا را به خاطر شما بیشتر از سایر دیواره های مجازی دوست دارم مخصوصا به این خاطر که در  اینجا مستعار نویسی مرا از مواجه با حجمی زیاد از آدمهایی که روزی رسید که نبودنشان را بر بودن شان و نخواندن شان را بر خواندن شان ترجیح دادم خلاص کرد . امیدوارم بتوانم ادامه بدهمش از اینکه در این دو سال دیگری را خواندید سپاسگزارم .دیشب وقتی  در قسمت گزارش کپی برداری ها دیدم مخاطبین جملاتی را از این جا برداشته اند که خودم بیشتر از باقی جملات به نوشتن و بیان کردن شان  نیازمند بوده ام خوشحال شدم و فهمیدم میان ما حس ها و دردهای مشترکی ست که می شود سایه ی  تردید در اعتماد کردن هایم  را کمی بیشتر معطل کند . 

پانوشت: از چراغ خاموش ها، از کامنت گذاران خصوصی که بیشتر از عمومی هایند از همه به یک اندازه ممنونم . 


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۶ ، ۲۰:۲۷
... دیگری


ریخته اند توی خیابان ها که اعتراض کنند .که بگویند حق مان را می خواهیم . از آن طرف امنیتی ها با سر  وصورت پوشیده و رخت و بر سیاه ، دستگیرشان می کنند ، با تانکر آب می پاشند ، گاز اشک آور می زنند که متفرق شوند . تجمع کنندگان اغلب جوانند و امروزی و طاقت درگیری شان کم است . می هراسند و متفرق می شوند . مردم غمگین تر از حشراتی که در سرما گوشه ای کز می کنند به انزوای مطولی پناه می برند که به روشنایی امید راه ندارد و این ماجرا همیشه همین بوده .دموکراسی واژه ای ست که از ابتدای خلقتش دربندترین واژه بوده خاصه در ایران . من دلم به حال عامه ی مردم بیشتر می سوزد . به حال طبقه ی فرودست . خواص و روشنفکرها هم به سهم خودشان زخم بر می دارند و لطمه می بینند اما خب آن ها چوب آگاهی شان را می خورند نه چوب ضعیف و بی در آمد و عنوان بودن شان را . از آشوب بیم دارم . ازبه هم ریختن سطح عادی زندگی و تلف شدن سرمایه های مختلف جانی و مالی و اعتباری آدمها که کما فی السابق راه به جایی نمی برد . اعتراض ها هرگز بی حامی جدی و یکپارچگی همه ی اقشار به جای مشخصی نمی رسند و کم بنیه هستند . خاموش می شوند ، خاموششان می کنند و اندوه و سرخوردگی ست که به جا می ماند . از اخبار متنفرتر از همیشه ام . از اینکه ناآرامی در جان جهان بیش از همیشه رخنه کرده است و هر کجای این کره ی خاک بر سر شده عده ای بر عده ای دیگر مسلط شده اند و آزارگری می کنند . دیشب یک مجری برنامه ی خبری از آن سر دنیا می گفت به چهار دختر نوجوان در سوئد در چند ماه اخیر ، وحشیانه تجاوز شده است .مردم به خصوص زن ها ریخته بودند توی خیابان و شعارهای اعتراض آمیز می دادند . مجری دیگری در آن یکی  شبکه عده ای آشوبگر سوری را در آمد و شدهای خطرساز نشان می داد .جوانی از افغانستان خبرهای ناخوب می خواند و یک نفر در برنامه ای مستند نگران بود بر سر رود نیل آشوب به پا شود بین مناطقی که خودشان را در آن سهیم می دانند . یاد جناب ریک بلین ( همفری بوگارت ) افتادم در فیلم کازابلانکا ، می گفت: جنگ شروع شده اون وقت ما تازه عاشق شدیم !

خلاصه که : از ما گذشت نیک و بد اما تو روزگار  

فکری به حال خویش کن این روزگار نیست 


                                                                                                     

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۶ ، ۰۹:۲۳
... دیگری


زندگی برای من شکلی سخت در اجرا دارد . همیشه سختش از آسانش بیشتر بوده .ناشکری نمی کنم ولی انصافا لحظاتی هست که نفس کم می آورم .دیشب نفسم داشت کم و کمتر می شد . مطابق خیلی وقتها روز پر تنشی را گذرانده بودم و بعد هم تا دیر وقت رفته بودم برای پرستاری از مادر بزرگ و پیشش مانده بودم . از سرطان لعنتی هر روز بیشتر از روز پیش آب می شود و هیچ کاری نمی توانیم بکنیم . چند لحظه خوابش برد از ضعف و درد . دیگر اشک هایم را نمی دید  پس لب هایم را به انگشتهای بی رمق و رنگ پریده اش نزدیک کردم و بارها دستش را بوسیدم . روغن زیتون را آرام با پنبه روی پوست خشک دستهایش مالیدم و آرام کمک کردم روی پهلوی دیگرش بخوابد .نباید زخم بستر بگیرد . یک لحظه دستم را به نشانه ی مهربانی های همیشه اش توی همان حال خواب و بیدار آرام فشرد .دلم می خواست صدایش را بشنوم . آن توده ی مزاحم در حنجره اش نمی گذارد صدایش را بشنویم. شب با حالی واژگون برگشتم خانه . سرم را با گریه ی یکریز مثل گنجشکی زیر برف مانده زیر پتو پنهان کردم. یکهو صدای آلارم گوشی از توی کیفم آمد . بلند شدم توی تاریکی دنبال کیفم ،دنبال صدا گشتم . روی صفحه ی روشن گوشی نوشته بود: یاد آور نوبت قرص شب ساعت 22:30 .یاد مهربان بی نظیر این روزهایم پیچید توی اتاق ، مثل نسیم، مثل بوی خوش نارنج .یادم آمد چند روز پیش این آلارم را در فرصتی شتابزده برای یاد آوری خوردن قرص هایم در ساعت های معین گذاشت و من اینقدر دغدغه داشته ام که هی از آن فراموش کرده ام . صدا را به موقع نشنیده ام .حالا توی تاریکی و اندوه و دلتنگی این صدا داشت تسلایم می داد .دست این قبیل مهربانی های ریز و کوچک را باید گرفت و فشرد مثل وقتی مادر بزرگ در سکوت ،دست نگران مرا فشرد و آرام شدم . نمی دانم شاید مهربانی بتواند مرگ را به تعویق بیندازد، شاید بتواند .

                                               

                                  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۶ ، ۱۷:۲۵
... دیگری


.... و اما از بزرگترین اندوهان من این است که وقتی می میرم هم به احتمال نود و نه درصد او اینجا نیست، من آنجا نیستم! این زن مذهبی روضه روها برای بر آورده شدن هر حاجتی ادعیه ای سفارش شده در مفاتیح الجنان و سایر مفاتیح دارند ، کاش بدانم اگر کدام دعا را بخوانم روزی که می میرم ، هست و می شود آن شانه ی در چوب و ترمه خفته ام  روی شانه ی چپش باشد همان شانه ای که به قلبش نزدیک تر است . 


                       


    

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۶ ، ۲۲:۴۶
... دیگری