من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

امروز برای هزارمین بار به این مسئله فکر کردم که حجم و تنوع کارهای روزانه ام زیاد است . خیلی زیاد . کارهای خانه ، وظایف مادری ، وظایف تحصیلی ، وظایف اداری ، مشغله های ادبی و ... تا دیر وقت شب بیدارم لباس های مدرسه ی دخترک و کلی لباس روزانه کثیف را دسته بندی می کنم پس از شستشو طبعا باید پهن شان کنم به همراه بخشی از لباس دم دستی ها، دستمال های گردگیری  ، جوراب ها ، پادری ها و خرده ریزها  که در حمام شسته ام . نقل و انتقال خریدهای روزانه به یخچال و کابینت ها کار وقت گیری ست .پوست گرفتن بادمجان ها و کدوها ، چرخ کردن ، خرد کردن  و بسته بندی گوشت ، سبزیجات و ماهی ، پختن کیک خانه گی ، تهیه ی دسرها و آماده سازی لوازم سالاد فصل ، سالاد الویه، سوپ برای پیش غذا از کارهای دیگر است . برنج ناهار فردا را باید نم کنم و ظرف ها و قابلمه های خسته کننده تا تکه ی آخر باید شسته شوند که صبح زود بتوانم قبل از آماده کردن صبحانه بساط پخت ناهار را راه بیندازم . شسته شده های لازم را اتو می کنم در راس همه مقنعه و مانتوی دخترک را . چای دم می کنم ، در بخار برنج و بوی روغن گم می شوم .ساندویچ می گذارم توی کیف دخترک ، میوه ،هویج پوست کنده ،  آجیل و کیک برای زنگ های تفریحش .برنامه اش را چک می کنم مشق های ننوشته ، دفترهای منگنه و چسب لازمش را، باید حواسم باشد چهارشنبه ها لباس ورزشی شسته شده اش را دم دست بگذارم، باید وقت دندانپزشکی اش را یادم نرود .باید روزهایی که خودم شیفت ظهر هستم از سبزی فروشی محل سبزیجات تازه بخرم و از نانوایی نان برای نگه داشتن در فریزر . اتاق ها و کمدها زود شلوغ می شوند ، خانه کوچک است و اشیاء ِ زیاد و پر حجمش روی اعصاب . می روم سرکار با بچه های زیادی از کودک گرفته تا نوجوان سر و کله می زنم ، با پدر مادرهای شان ، با مراجعین کاری و هر روز باید کتاب های تلمبار شده ، کتاب های از امانت برگشته ی بچه ها را در قفسه ها بچینم با شماره دیویی های ریز و خسته کننده . اگر پاره شده باشند باید صحافی شان کنم اگر کتاب جدید بیاید باید آماده سازی و ثبت کنم ، باید کلاس های مختلف بگذارم و سعی کنم همیشه طرح های جدید و خلاق داشته باشم . پانل های دیواری را با طرح ها ومطالب تازه به روز کنم . کاردستی درست کنم و جلسات بحث آزاد و شعر خوانی  بگذارم برای نوجوان ها. مربی کانون پرورش فکری بودن انرژی مضاعف می خواهد و من حالا آن انرژی مضاعف لازم را ندارم . باید برای صفحه ای که در روزنامه با دوستان داریم مطلب های جدید بنویسم به خانه که بر می گردم دوباره تکرار شستن ظرف ها و دیکته گفتن و درس پرسیدن را دارم . دلم شور تحقیق ناتمامم را می زند می ترسم ، به آخرش فکر می کنم و انگار یک کاسه آب یخ می ریزند روی سرم .  فکر نمی کردم انقدر کند پیش بروم انقدر سنگ سر راهم باشد . شعر هم این میانه گاهی وسط شلوغی ها می آید وتوقع دارد نازش را بکشم و مثل گذشته ساعت ها برایش وقت بگذارم . خسته ام و خودم را به زحمت بیرون می کشم برای ساعتی با شعر بودن ، فیلم دیدن و کتاب خواندن . خسته ام و خانه تکانی آخر سال آسان ترین کار دنیا نیست .خسته ام و دلم می خواهد کمک حال داشته باشم . خسته ام و امیدوارم در یکی دو سال آینده بتوانم گواهینامه بگیرم ماشین کوچکی تهیه کنم و از فشار رفت و آمد خلاص شوم و خرید رفتن برایم آسان شود . احساس می کنم هر روز به حجم کارهایم اضافه می شود و توان جسمی ام کمتر و کمتر می شود . بیست و شش روز دیگر سی و هفت ساله می شوم و خودم می دانم دیگر به سرزندگی و پرتوانی روزهای آغاز جوانی نیستم . بیماری های ریز و درشت سر و کله شان پیدا شده ، ملال جای شادابی جای عشق و شور و هیجان را گرفته است . نمی خواهم به چشم اندازی که پیش رو دارم فکر کنم بیشتر نگران می شوم. وقت هایی بود که ساعتها برای داشتن یک روز خوب در آینده تلاش می کردم حالا نگاهم به زندگی عوض شده است . خودم را برای خوشبخت شدن به در و دیوار نمی زنم برای موفق شدن دائم در حال جنگیدن و ساختن نیستم . روی خطی تقریبا مشخص و معلوم حرکت می کنم و در این مسیر هر کاری که بتوانم انجام می دهم و هر چه نمی توانم را می پذیرم که نمی توانمش! حالا یا غمگین می شوم به خاطرش یا سعی می کنم از ذهنم کنار بگذارمش . فکر می کردم تا آخر امسال بتوانم کارهای دو مجموعه شعرم را انجام بدهم و به ناشر بسپارمشان اما نشد نمی توانم از این بیشتر خودم را سرزنش کنم من لحظه ای را به تنبلی نگذرانده ام واقعا فرصتش را نداشته ام . دیروز آنقدر خسته بودم که همان طور دراز کشیده دخترک را در نماز خواندن همراهی کردم . تازه مکلف شده و در به خاطر سپاری رکعت های نماز و گفتن بعضی ذکرها باید کمکش کرد . رسیده بودیم به تسبیحات اربعه و دلم می خواست بخوابم . نمازش که تمام شد تذکر داد که مامان خانم ! تو هم الان با من می خواندی خب ، اول وقت بهتر است برای نماز خواندن . اول وقت بود و خدا می دانست بسیار خسته ام خوابم برد و کمی دیرتر سراغش رفتم .او تنها کسی ست که من را برای دیرتر انجام دادن وظیفه ام مواخذه نمی کند و هیچ چشم داشتی ندارد . توی سجاده ی مخملی استخوان هنوز دردناک ِ  سال ها پیش شکسته را زیاد خم نمی کنم می دانم که او درک می کند ،توی سجاده ی مخملی اجازه دارم سرم را بعد از سلام و سجده ی سپاس همان جا کنار برگ سبز پر پیچ و خمی بگذارم و بخوابم . آنجا نه میز اداره است که خوبیت نداشته باشد نه دلم هول و ولای تند تند انجام دادن کاری را دارد . شب ها موظف به هفت رکعت گفتگویم و کوک کردن ساعت برای بیداری قبل از ساعت هفت .


                                                            

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۱۰/۳۰
... دیگری

نظرات  (۲)

خسته ام و خانه تکانی آخر سال آسان ترین کار دنیا نیست...


چقد خوب می نویسی... و چقدرررررررررررر خوش بحالت که مطمئنی لحظه ای تنبلی نکرده‌ی. ولی من برعکس تو! مطمئنم که لحظه ای دست از تنبلی کردن برنداشته م. این از هممممه ی متنت دردناکتره... باور کن اینو ازم! 

پاسخ:
الا ای تنبلک دوست داشتنی من
جهد کن که زمان کم است خیلی کم
من انقدر وول زدم بازم دست کم هر روز به قاعده ی  یک ماه عقبم از خودم از دنیا هم که رسما عقبم

مده ای عزیز پندم! که به کار درنبندم! 

تنبلی توو ذاتمه😥




❤❤❤❤
پاسخ:
ای آمان ای آمان ای آمان!
به کار در نبستنت رو عشقه
بدین راه و روش می رو که بادلدار پیوندی 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی