من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است


صبح ها زود از خواب های نصفه و نیمه و پر کابوسم بیدار می شوم .می پرم توی آشپزخانه و قبل از هرچیز کتری را روشن می کنم و از عطاری کوچک خوشبویم در قفسه ی باریک کابینت قوطی چوب دارچین را برمی دارم . تند تند گردو و بادام می شکنم پنیر برش می زنم ، ظرف عسل را می آورم و شیشه ی سرد مربای آلبالو و بالنگ را از یخچال بیرون می گذارم و کمی نان تکه می کنم. دخترکم بهانه می گیرد و ناز می کند اول صبح ها، در مدرسه ی سختگیرانه ای درس می خواند برای همین قبل از رفتن نازش را می کشم بغلش می کنم می بوسمش و چند لقمه برایش می گیرم و لقمه ای هم اماده می کنم که توی کیفش بگذارد . موهایش را می بافم و اگر شیفت صبح باشم همزمان لباس های خودم را می پوشم ، مقنعه اتو می کنم و موهایم را می بافم که هر کدام جدای از هم راهی شویم . وقت هایی که مثل امروز خودم شیفت ظهری  هستم بهتر است چون زمان بیشتری دارم برای همه چیز . صبا که می رود غذای ظهر را تدارک می بینم و بعد می روم دنبال کارهایم . امروز داشت مدرسه اش دیر می شد و نگران برخورد خانم ناظم شان بود . رفتم دم در خم شدم و کمکش کردم فوتبالی هایش را بپوشد یکهو همان طور کوله پشتی ِ سنگین به پشت ،نشست و بی که حرفی بزند دستم را بوسید . بغلش کردم و هر دو چشم هایمان پر از اشک شد . بی که خداحافظی کنیم مثل بزغاله ای چابک از پله ها رفت پائین در را بستم و رفتم از پنجره ی اشپزخانه که به کوچه مشرف است نگاهش کردم داشت سوار ماشین می شد و حواسش به کشیده شدن برگهای درخت چنار جلوی خانه در باد بود . جای بوسه اش را روی دستم بوسیدم و رفتم لباس های تا شده اش را توی کمد بگذارم . چشمم افتاد به خرده ریزهای روی میزش به عروسک ها و دفتر ریاضی اش ، به دوتارش ،نگاه کردم به بطری شیشه ای ِ ظریفی که همین دیشب خریده و تویش یک عالمه جوانه های ریز است با ریشه های نازک و در کاغذی کوچک که از در آن آویزان است روش مراقبت از گیاهش نوشته شده . دست کشیدم به اعدادی که حساب و کتاب کرده بود به لبخند عروسک هویجی اش که اسمش را با هم »« هوجو» گذاشته ایم . دخترکم قد کشیده و این را از کوتاه شدن قد شلوار جینش فهمیدم از وقتی که دیشب در بازار کنارم راه می رفت و عکس مان می افتاد توی ویترین مغازه ها، دیشب دیدم که شانه هایش به شانه هایم نزدیکتر شده . باید بر پریشان احوالی ام ، بر پائیز ، بر هزار و یک دغدغه غلبه کنم تا بلکه مادر خوبی برای یک کلاس چهارمی ِ مهربان و زود رنج باشم . وقتی در ۲۸ ساله گی مادر شدم فکر نمی کردم بتوانم این همه یک نفر را دوست داشته باشم که من مسبب پا گذاشتنش به این دنیا هستم .دنیایی که برای خودم نخواستنی شده بود و اعتقادی به آن نداشتم .


                 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۷ ، ۱۶:۰۷
... دیگری


سر صبح شِویدها و مَرزه های تازه ای که خشک کرده بودم را با دست ساییدم و از اَلک رد کردم ،خیلی کم شد و مثل همیشه یک مشت چوب خشک شده و زبر ِ دست خراش ِ ساقه کف الک باقی ماند . بارانی ام را انداختم روی شانه هام و دوباره رفتم شوید و نعنا ، اسفناج و ریحان خریدم . چند روز پیش که شوید و مرزه و بادمجان خریدم می خواستم بیشتر بخرم تا بقول خودمان دوباره کاری نشود اما دلم نیامد . دلم نمی خواهد زنی برای آشپزی روزانه اش بیاید دنبال سبزی تازه و من همه را خریده باشم برای ذخیره ی زمستان و او مجبور شود تا سبزی فروشی آن طرف میدان برود و دلش شور غذای روی گازش ، بچه ی در خانه تنهایش ، رخت های داخل ماشین لباسشویی اش را بزند . تا حالا زیاد پیش آمده رفته ام دنبال جعفری تازه برای سوپ و زنی قبل از من همه ی بسته ها را خریده و جز یک مشت شنبلیله ی پژمرده چیزی در سبدهای مغازه باقی نمانده بوده است. عادت کم برداشتن همیشه با من بوده . چه وقتی چیزی تعارفم می کنند چه وقتی قصد خریدن آنچه کم است را دارم . همین دیشب خسته و کوفته با خُلق پایین بعد از کار در هوای سرد ، پرسان پرسان و گم شو و پیدا شو ! رفته بودم به منطقه ای دور افتاده و تاریک پر از آپارتمان های قوطی کبریتی تا ملزومات آماده کردن هدیه ای  که برای یک نفر سفارش داده بودم را تحویل زنی بدهم که سفارشم را قبول کرده بود . از پله های زیاد ِ آپارتمانش بالا رفتم وقتی تعارفم کرد و گوشه ای نشستم برایم قهوه ی فوری آورد چند جرعه بیشتر نخوردم ، خوابم می آمد کلافه و خسته بودم رفت توی آشپزخانه و کمی پسته و برگه ی زرد آلو از ظرفی رو به پایان آورد و تعارف کرد. دو دانه برگه برداشتم و گفتم ممنون نمی خورم . گفت : ای بابا راحت باشید ، از بیرون توی سرما آمدید حتما گرسنه و تشنه اید از ظهر سرکار ِ به آن پر زحمتی هم که بودید ، تعارف نکنید بردارید . توی دلم گفتم تعارف نمی کنم فقط یاد ندارم از سهم بقیه بردارم . می دانستم زن تنهایی ست که همسرش قبل از انقلاب ترکش کرده و رفته خارج از ایران ،دختر دم بخت دارد کارهای مختلف می کند تا اموراتش را بگذراند ، دخترش که از بیرون بیاید حتما برای او هم برگه ی زرد آلو و پسته می آورد .خب اگر من کمتر برمی داشتم او می توانست سهم همیشگی خودش را بی کم و کاست داشته باشد .برگه ها و پسته ها به قصد من خریداری نشده اند اما وقتی تعارفم می کنند قرار نیست مشتم را پر کنم . بلاخره با کلی هول و هراس ناشی از اعصاب ضعیف و خلوتی منطقه ای که به آن هیچ اشرافی نداشتم سعی کردم برگردم خانه . راننده پیاده شد از یک املاکی دور افتاده سوالی شخصی بپرسد وقتی برگشت مطمئن نبودم این همان جوان قبلی ست . قرص کوچکی برای تپش قلبم خوردم و هر چه به ذهنم فشار آوردم هیات آدمی که پنج شش دقیقه ی پیش پیاده شده بود را به خاطر نمی آوردم . با خودم گفتم نکند رفیقش را فرستاده نکند این یک عابر دزد بود که آمد نشست پشت فرمان .به خودم لعنت فرستادم و با صدایی که در کمترین قدرت ممکن بود پرسیدم:  آقا از کدوم مسیر می خواین برین ؟ جواب داد از سمت نمایشگاه . ته لهجه ی مشهدی اش را که وقت سوار شدن شنیده بودم به خاطر آوردم و مطمئن شدم خودش است . سرم را چسباندم به پنجره و به دست هایم نگاه کردم به همین دست های خالی که وقتی خواستند از آنکه می خواستم بردارند هم پرهیزها داشتند . بارها نشسته ام کنار چشمه دست هایم را در دلش فرو برده ام خواسته ام مشت هایم را پر کنم اما باز هم نتوانسته ام سهم دیگران را بردارم . فقط آبی به صورتم زده ام و برگشته ام . 37ساله ام شک کرده ام که واقعا دنیا سهم مرا نداد ؟یا داد و من کم برداشتم ؟ برنداشتم ؟ نمی دانم!کاش سهمم را می دانستم کاش سهمم معلومم می شد .


                   



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۷ ، ۱۵:۳۰
... دیگری

سبکبالترین موجوداتی که آفریدی

پرندگان نیستند

زنان ِ رنجیده اند

و قسم به زن وقتی می رنجد

قسم به زن 

به لحظه ای که  می تواند

سبکبال تر از  سنجاقکی 

از یک برکه  دور شود ....


شعر از  : رویا شاه حسین زاده

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۷ ، ۲۳:۰۴
... دیگری


هیچ وقت نفهمیدم چرا بعضی ها هنگامی که غمی ، رنجشی ، مشکلی ، مصیبتی ،چیز بغرنجی  پیش می آید بقولی ابتدا به ساکن ! منتظر واکنشی از آدم هستند تا بر اساس آن حرف بزنند ، رفتار کنند ، در حقت خوبی کنند ،اصلا  بدی کنند یا تصمیمی بگیرند . این نوع چک کنترل کردن ها کار قشنگی به نظر نمی رسد خاصه وقتی طرف مقابل مان کسی یا کسانی باشند که فکر می کنیم در دل مان جایی دارند و در زندگی مان حرفی برای گفتن . اینکه محبت کردن یا محبت نکردن ما ، معرفت به خرج دادن یا ندادن ما بستگی به ری اکشن های خَفی و جلی ِ  ! طرف مقابل داشته باشد در دستگاه ذهنی من صورت خوشایند و‌ معنی جالبی ندارد . اینکه صبر کنیم ببینیم طرف مقابل چه می گوید حالا ما چه بگوییم چه طور برخورد می کند حالا ما چه طور برخورد کنیم ارسال  احساس بی لیاقتی و بی اهمیتی به دیگران است و به نظر من این که خودت تعیین کن که چگونه باید با تو بود از صد هزار فحش ناموسی بدتر است .‌ یعنی احساس و تفکر و رفتار و گفتار ما صرفا به این بستگی دارد که تو از کدام در وارد شوی و ما سهم جداگانه ای برای تو در نظر نداشته و نداریم . این مدل بیشتر شبیه به معامله های یک سر سود ده یا  بازی های گیم نتی ست . من توی این قبیل معامله ها که قرار می گیرم آناً ورشکست می شوم  توی این قبیل بازی های ناخواسته که می افتم به  سرعت گیم اور می شوم چون احمق تر از آنم که قاعده ی معامله قاعده ی بازی را یاد بگیرم آن هم وقتی خرسی به این گنده ای هستم ! که همه ی عمرم به عبارت روشن ساده لوحانه زندگی کرده ام به هوای اینکه شاعرانه و عاشقانه ام  صادقانه ام . به گمانم اینکه ما شروع کننده باشیم ما پیش قدم باشیم  آنقدرها هم که سخت به نظر می رسد سخت نیست . اینکه این روزها آدمها حتی جواب استیکرها را بر اساس آنچه طرف مقابل فرستاده می دهند نه کمتر و نه بیشتر نشانه ی خوبی نیست . دنیا می شود سیاه چاله ای که از پا در آن آویزانیم هر فریادی که بزنیم همان قدر فریاد می شنویم و باید تعجب نکنیم اگر سنگی در سیاه چاله بیندازیم سنگی درست در همان قطع و اندازه از پایین به سمت مان پرتاب شود .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۷ ، ۲۰:۴۹
... دیگری

وقتی از من هدیه می گیرد می گوید : دلش نمی آید استفاده اش کند و من هی اصرار می کنم که این کار را نکند .گاهی حتی دلش می خواهد هدیه های خوراکی را هم نگه دارد صدایم که در می آید سس فلفل تازه و قهوه ی از آب گذشته ، شوکولات سنگی و نان های تست کوچک و مربا را می خورد اما باز هم کار خودش را می کند و ازهر چیزی یکی دو دانه نگه می دارد مثلا چند تا مویز چند تا آلبالوی خشک . به من که هدیه می دهد هی می پرسد که از هدیه اش خوشم آمده یا نه ؟من تند تند تشکر می کنم اما می گوید : نه! ممنون و ایناها را نگو ، بگو ببینم واقعا دوست داشتی اش؟ اگر خودت بروی فلان مغازه مثلا این را که من انتخاب کرده ام پسند می کنی اصلا که بخری اش؟ گاهی در طی یک روز انواع سوال های مستقیم و غیر مستقیم را می پرسد بلکه کاملا مطمئن شود که سلیقه اش را دوست داشته ام . حالا که می نویسم نمی دانم کجای ِ آن سرِ  دنیاست! من توی آینه ای خودم را نگاه می کنم که پست چی از طرفش آورده . آینه ی دور خاتم کاری ِ پر از گل و مرغ . در آینه نگاه می کنم زیاده  رنگ پریده و رنجورم، موهایم را شانه نزده ام ، چشمهایم متورم و قرمز است .می ترسم گل و مرغ ها هم دلشان بگیرد .با احتیاط روی آینه را بر می گردانم که خودم را نبینم . قرار نبود پاییز را این طور شروع کنم . دومین روز مهر قرار نبود اینهمه خراب و مجروح باشم . پیش پیش کلی برای این پاییز نقشه کشیده بودم . توی تاریکی از زیر لحاف!  تلفن  کردم به مادرم ‌بلکه او یک چیزی بگوید که کمی آرام شوم . صدای روضه خوانی آخوند پیر و شیون زن های مسجد می آمد آهسته گفت: الو ؟ من قطع کردم و زیر لب فحش دادم به آخوند ِ بد صدا که اینطور اشک زن ها را در می آوَرد .  ده دقیقه ی پیش خودش تلفن کرد، از زیر لحاف مخمل قرمز جواب دادم . پرسید چرا صدات این طوریه ؟ خواب بودی یا گریه کردی؟ گفتم : انقدر نرو روضه . دوباره گفت : چرا صدات اینطوریه ؟ گفتم : سرم خیلی  درد می کنه مامان . گفت: حمام می ری موهاتو خشک نمی کنی لابد شب ها هم پنجره رو باز می ذاری . خواستم بگویم اینقدر احساس سرما می کنم در تنم که مدتی ست یواشکی بخاری روشن کرده ام توی اتاقم و لحاف می اندازم رویم .اما نگفتم که نگران نشود . بلافاصله پرسید: لوبیا سبز نمی خوای؟  برای بقیه خریدم از محله مان برای تو هم بخرم؟ گفتم : نه ! لوبیا نمی خوام . به شوخی گفت: پس چی می خوای؟ بغضم را قورت دادم و گفتم هیچی ! پرسید راستی کارم داشتی یا همین طوری تلفن کردی؟ گفتم : همین طوری . گفت : شبت بخیر من دیگه برم دارم رُب گوجه درست می کنم .مواظب خودت باش . گفتم : چشم ! بعد صدای بوق آمد، همان طور که به پهلو دراز کشیده بودم توی تاریکی یک دانه مروارید شُل شده و از نخ آویزان را  از لحاف مخمل قرمز کندم و توی مشتم فشارش دادم ، دوباره لحاف را کشیدم روی سرم . سرما ... سرما ... سرما ... سردم است .


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۷ ، ۱۹:۴۴
... دیگری