به خاطر یک مشت نعناع
سر صبح شِویدها و مَرزه های تازه ای که خشک کرده بودم را با دست ساییدم و از اَلک رد کردم ،خیلی کم شد و مثل همیشه یک مشت چوب خشک شده و زبر ِ دست خراش ِ ساقه کف الک باقی ماند . بارانی ام را انداختم روی شانه هام و دوباره رفتم شوید و نعنا ، اسفناج و ریحان خریدم . چند روز پیش که شوید و مرزه و بادمجان خریدم می خواستم بیشتر بخرم تا بقول خودمان دوباره کاری نشود اما دلم نیامد . دلم نمی خواهد زنی برای آشپزی روزانه اش بیاید دنبال سبزی تازه و من همه را خریده باشم برای ذخیره ی زمستان و او مجبور شود تا سبزی فروشی آن طرف میدان برود و دلش شور غذای روی گازش ، بچه ی در خانه تنهایش ، رخت های داخل ماشین لباسشویی اش را بزند . تا حالا زیاد پیش آمده رفته ام دنبال جعفری تازه برای سوپ و زنی قبل از من همه ی بسته ها را خریده و جز یک مشت شنبلیله ی پژمرده چیزی در سبدهای مغازه باقی نمانده بوده است. عادت کم برداشتن همیشه با من بوده . چه وقتی چیزی تعارفم می کنند چه وقتی قصد خریدن آنچه کم است را دارم . همین دیشب خسته و کوفته با خُلق پایین بعد از کار در هوای سرد ، پرسان پرسان و گم شو و پیدا شو ! رفته بودم به منطقه ای دور افتاده و تاریک پر از آپارتمان های قوطی کبریتی تا ملزومات آماده کردن هدیه ای که برای یک نفر سفارش داده بودم را تحویل زنی بدهم که سفارشم را قبول کرده بود . از پله های زیاد ِ آپارتمانش بالا رفتم وقتی تعارفم کرد و گوشه ای نشستم برایم قهوه ی فوری آورد چند جرعه بیشتر نخوردم ، خوابم می آمد کلافه و خسته بودم رفت توی آشپزخانه و کمی پسته و برگه ی زرد آلو از ظرفی رو به پایان آورد و تعارف کرد. دو دانه برگه برداشتم و گفتم ممنون نمی خورم . گفت : ای بابا راحت باشید ، از بیرون توی سرما آمدید حتما گرسنه و تشنه اید از ظهر سرکار ِ به آن پر زحمتی هم که بودید ، تعارف نکنید بردارید . توی دلم گفتم تعارف نمی کنم فقط یاد ندارم از سهم بقیه بردارم . می دانستم زن تنهایی ست که همسرش قبل از انقلاب ترکش کرده و رفته خارج از ایران ،دختر دم بخت دارد کارهای مختلف می کند تا اموراتش را بگذراند ، دخترش که از بیرون بیاید حتما برای او هم برگه ی زرد آلو و پسته می آورد .خب اگر من کمتر برمی داشتم او می توانست سهم همیشگی خودش را بی کم و کاست داشته باشد .برگه ها و پسته ها به قصد من خریداری نشده اند اما وقتی تعارفم می کنند قرار نیست مشتم را پر کنم . بلاخره با کلی هول و هراس ناشی از اعصاب ضعیف و خلوتی منطقه ای که به آن هیچ اشرافی نداشتم سعی کردم برگردم خانه . راننده پیاده شد از یک املاکی دور افتاده سوالی شخصی بپرسد وقتی برگشت مطمئن نبودم این همان جوان قبلی ست . قرص کوچکی برای تپش قلبم خوردم و هر چه به ذهنم فشار آوردم هیات آدمی که پنج شش دقیقه ی پیش پیاده شده بود را به خاطر نمی آوردم . با خودم گفتم نکند رفیقش را فرستاده نکند این یک عابر دزد بود که آمد نشست پشت فرمان .به خودم لعنت فرستادم و با صدایی که در کمترین قدرت ممکن بود پرسیدم: آقا از کدوم مسیر می خواین برین ؟ جواب داد از سمت نمایشگاه . ته لهجه ی مشهدی اش را که وقت سوار شدن شنیده بودم به خاطر آوردم و مطمئن شدم خودش است . سرم را چسباندم به پنجره و به دست هایم نگاه کردم به همین دست های خالی که وقتی خواستند از آنکه می خواستم بردارند هم پرهیزها داشتند . بارها نشسته ام کنار چشمه دست هایم را در دلش فرو برده ام خواسته ام مشت هایم را پر کنم اما باز هم نتوانسته ام سهم دیگران را بردارم . فقط آبی به صورتم زده ام و برگشته ام . 37ساله ام شک کرده ام که واقعا دنیا سهم مرا نداد ؟یا داد و من کم برداشتم ؟ برنداشتم ؟ نمی دانم!کاش سهمم را می دانستم کاش سهمم معلومم می شد .