من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

به خاطر یک مشت نعناع

يكشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۳:۳۰ ب.ظ


سر صبح شِویدها و مَرزه های تازه ای که خشک کرده بودم را با دست ساییدم و از اَلک رد کردم ،خیلی کم شد و مثل همیشه یک مشت چوب خشک شده و زبر ِ دست خراش ِ ساقه کف الک باقی ماند . بارانی ام را انداختم روی شانه هام و دوباره رفتم شوید و نعنا ، اسفناج و ریحان خریدم . چند روز پیش که شوید و مرزه و بادمجان خریدم می خواستم بیشتر بخرم تا بقول خودمان دوباره کاری نشود اما دلم نیامد . دلم نمی خواهد زنی برای آشپزی روزانه اش بیاید دنبال سبزی تازه و من همه را خریده باشم برای ذخیره ی زمستان و او مجبور شود تا سبزی فروشی آن طرف میدان برود و دلش شور غذای روی گازش ، بچه ی در خانه تنهایش ، رخت های داخل ماشین لباسشویی اش را بزند . تا حالا زیاد پیش آمده رفته ام دنبال جعفری تازه برای سوپ و زنی قبل از من همه ی بسته ها را خریده و جز یک مشت شنبلیله ی پژمرده چیزی در سبدهای مغازه باقی نمانده بوده است. عادت کم برداشتن همیشه با من بوده . چه وقتی چیزی تعارفم می کنند چه وقتی قصد خریدن آنچه کم است را دارم . همین دیشب خسته و کوفته با خُلق پایین بعد از کار در هوای سرد ، پرسان پرسان و گم شو و پیدا شو ! رفته بودم به منطقه ای دور افتاده و تاریک پر از آپارتمان های قوطی کبریتی تا ملزومات آماده کردن هدیه ای  که برای یک نفر سفارش داده بودم را تحویل زنی بدهم که سفارشم را قبول کرده بود . از پله های زیاد ِ آپارتمانش بالا رفتم وقتی تعارفم کرد و گوشه ای نشستم برایم قهوه ی فوری آورد چند جرعه بیشتر نخوردم ، خوابم می آمد کلافه و خسته بودم رفت توی آشپزخانه و کمی پسته و برگه ی زرد آلو از ظرفی رو به پایان آورد و تعارف کرد. دو دانه برگه برداشتم و گفتم ممنون نمی خورم . گفت : ای بابا راحت باشید ، از بیرون توی سرما آمدید حتما گرسنه و تشنه اید از ظهر سرکار ِ به آن پر زحمتی هم که بودید ، تعارف نکنید بردارید . توی دلم گفتم تعارف نمی کنم فقط یاد ندارم از سهم بقیه بردارم . می دانستم زن تنهایی ست که همسرش قبل از انقلاب ترکش کرده و رفته خارج از ایران ،دختر دم بخت دارد کارهای مختلف می کند تا اموراتش را بگذراند ، دخترش که از بیرون بیاید حتما برای او هم برگه ی زرد آلو و پسته می آورد .خب اگر من کمتر برمی داشتم او می توانست سهم همیشگی خودش را بی کم و کاست داشته باشد .برگه ها و پسته ها به قصد من خریداری نشده اند اما وقتی تعارفم می کنند قرار نیست مشتم را پر کنم . بلاخره با کلی هول و هراس ناشی از اعصاب ضعیف و خلوتی منطقه ای که به آن هیچ اشرافی نداشتم سعی کردم برگردم خانه . راننده پیاده شد از یک املاکی دور افتاده سوالی شخصی بپرسد وقتی برگشت مطمئن نبودم این همان جوان قبلی ست . قرص کوچکی برای تپش قلبم خوردم و هر چه به ذهنم فشار آوردم هیات آدمی که پنج شش دقیقه ی پیش پیاده شده بود را به خاطر نمی آوردم . با خودم گفتم نکند رفیقش را فرستاده نکند این یک عابر دزد بود که آمد نشست پشت فرمان .به خودم لعنت فرستادم و با صدایی که در کمترین قدرت ممکن بود پرسیدم:  آقا از کدوم مسیر می خواین برین ؟ جواب داد از سمت نمایشگاه . ته لهجه ی مشهدی اش را که وقت سوار شدن شنیده بودم به خاطر آوردم و مطمئن شدم خودش است . سرم را چسباندم به پنجره و به دست هایم نگاه کردم به همین دست های خالی که وقتی خواستند از آنکه می خواستم بردارند هم پرهیزها داشتند . بارها نشسته ام کنار چشمه دست هایم را در دلش فرو برده ام خواسته ام مشت هایم را پر کنم اما باز هم نتوانسته ام سهم دیگران را بردارم . فقط آبی به صورتم زده ام و برگشته ام . 37ساله ام شک کرده ام که واقعا دنیا سهم مرا نداد ؟یا داد و من کم برداشتم ؟ برنداشتم ؟ نمی دانم!کاش سهمم را می دانستم کاش سهمم معلومم می شد .


                   



موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۷/۰۷/۲۲
... دیگری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی