من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است


 

دو هفته است به جان خانه افتاده ام ... چون اول خانه با اثاث زیاده از حدش به جان من افتاده بود . با لباس های بی جا و مکان از شدت تنگی کمدها ، با بالش های اضافه که با هر تکان کوچکی از دل  جا رختخوابی بیرون می ریختند . با خرده ریزهای دیوانه کننده ی دخترک که درهر زاویه ای پنهان می کند، انواع مروارید های از رشته جدا شده ، مدادهای ته جویده شده ! ماشین هایی به اندازه ی یک بند انگشت ، نت های کاغذی و پلاستیکی موسیقی ، سی دی های عصر یخ بندان ، رابینسون کروزوئه ، باب اسفنجی ، آهوی ماه پیشونی و...

هر سال دو نوبت شروع می کنم به دورریختن . یکی قبل از آمدن بهار ، یکی اواخر تابستان .دور ریختن شبیه یک یورش است بر علیه همه چیز و همه کس . چون هر کاغذی که دور ریخته می شود بخشی ست از خاطره ای که دیگر نباید بماند .هر فنجان و لیوانی که دور ریخته می شود اعصاب جا ظرفی را به هم ریخته است . قاشق ها و شربت خوری ها و نمکدان های کهنه و شیشه های بی در شده ی مربا هم از این قاعده مستثنی نیستند . کیسه های بزرگ دست می گیرم و شروع می کنم به جمع کردن برای  دور ریختن . هر لباس قابل استفاده ای که دیگر اندازه ام نیست  ولی نو مانده یا اصلا پشیمان شده ام از خریدنش را برای کسی که بتواند آن را بپوشد کنار می گذارم و باقی شلوارهای دخترک با زانوهای سوراخ ، جوراب های پاشنه انداخته ، زیر پیراهنی های خسته را دور می ریزم و اصلا نمی خواهم تبدیلشان کنم به دستمال یا هر چیز دیگری غیر از آنچه بوده اند . معتقدم هر چیزی که به آستانه ی دور ریخته گی نزدیک می شود اگر تبدیل به چیز دیگری شود آنقدرها که فکر می کنیم نمی تواند مفید واقع شود آن هم در دراز مدت . پیراهنی که دمکش می شود ، بلوزی که دستگیره، یک جوری توی ذوق خودش و آدم می زند چون از سر بی نقشی نقش دیگری را می پذیردکه ربطی به ماهیتش ندارد . نمی نویسم که درباره دورریختنی ها گفته باشم ، می نویسم تا باور کنم که وقتش رسیده بعضی از روابط معدود باقی مانده را هم مثل همین چیزهایی که در کیسه کردم و سر راه گذاشتم باید در کیسه ی بزرگ فراموشی بریزم و سر راه بگذارم .این آدمی که با تفکر جنسی و احمقانه خودش را از مرتبه ی آشنایی به دشمن کمر بسته ی اداری تبدیل می کند را باید در کیسه بگذارم و سر راه . آن دوستی که رفیق نیمه ی راه شده و مکرر در کلامش  فاتحه می خواند به همه ی گذشته و با هم بودن ها ، آن هم به خاطر اینکه مدعی جهان بینی تازه ای شده است و می خواهد برود  دنبال آرزوهایی جفنگ که می داند در مریخ هم امکان برآورده شدنشان نیست را هم باید در کیسه ی  جداگانه ای سر راه بگذارم . آنقدر درش را محکم گره بزنم که دیگر به زندگی هیچ بنده ی خدایی پا نگذارد چون آدمی که حق ناشناس و دائما متوقع و طلبکار باشد ، فقط ملال بخشنده به هر فضا و قلبی ست. دوستی که پایان نامه ی کسی را برایش قرض کرده ای و کارش که راه افتاده رفته تلفن را جواب نمی دهد ، پیام را محل نمی دهد ، نامه را جواب نمی دهد و امانت نداری اش ، بد قولی اش تو را شرمنده ی قرض دهنده کرده و در جواب تلفن هایش چیزی نداری جز اینکه بگویی شرمنده ، این طوری نبود بخدا و او تاکید کند مگر دوستت نبود ؟ آه ! او را باید با همه ی علاقه ای که صرفش کرده ای بگذاری توی کیسه و پرتش کنی به دورها هر چند قلبت درد بگیرد و سختت باشد. 

دور ریختن ریه های خانه را اندکی سبک کرده . از محتویات بالش ها و تشکچه هایم برای نو عروس ها خیریه ی مسجد رختخواب نو درست می کنند با روکش های تازه ، حالم بهتر شد و قتی تمام پنج شنبه را دور ریختم ، جمعه مهمان آمد ، آمادگی اش را نداشتم ، خسته بودم اما گذشت . اگر دستبردی هم به کتابخانه بزنم ،  خاطرکتابخانه را سبک کنم  موکت زیر میز تحریر را بیرون بکشم و دور بریزم ، دیگر خیالم جمع می شود .آن وقت می توانم مستعد در آغوش کشدن پاییز باشم با اندوهان جا گیرش با شعرهایی که خواهم گفت در تختی که به زودی می خرمش آن هم بعداز دور انداختن این تخت بزرگ قدیمی کهنه شده .

 

                       

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۲۸
... دیگری


دکتر گفت گوش میانی تان مسدود شده از عفونت . گفت باید بشوریدش . تمام هفته به درد گوش شدید و سردرد و صورت درد ! گذشت و هی روغن گلیسیرین چکاندم در حفره ای که مسدود شدنش اجازه ی شنیدن را می گیرد از آدم . نگران نشنیدن  نبودم . این روزها چیزی برای شنیدن در اطرافم نبود . آخرین صدای خوبی که شنیدم صدای دریا بود یاد آور صدای او با آن رگه های خراشیده ی اول صبح . بعد از آن هم باز شهر بود و همین صداهای همیشگی ، تکراری ها ، گوش خراش ها ، صداهایی که دلم می خواهد به بعضی شان شلیک کنم . خوب بود که واضح نمی شنیدم اما باید از درد خلاص می شدم . رفتم پیش ایزدی ها تا کمکم کنند چون متخصص ها وقت نمی دادند . ایزدی ها سه نفرند ! با قدهای بلند شانه های زیادی پهن و روی هم رفته دو دختر و یک پسر هیکل مند هستند که یک سال است درمانگاه آن طرف خیابان را افتتاح کرده اند . معلوم است خواهر و برادرند اما همدیگر را با یک جبروت و رسمیتی خانم و آقای ایزدی صدا می زنند که خاص است و هر چه بگردی در آن نشانه ای از آشنایی قبلی نیست . یکی شان با کمترین سرعت ممکن بعد از چهار بار خانم ایزدی خانم ایزدی صدا زدن منشی که خود یک ایزدی ست ! از اتاق های مجاور وارد سالن شد و و سایل شستشو را به اتاقی کوچک با دکوری عجیب برد . دکتر مردی کوچک با موهای سفید است که ایزدی ها را پسرم و دخترم صدا می کند با تاکید روی حرف میم . سرم را که خم می کند توی ظرف استیل نمی توانم درست از روی سینه اش فامیلی اش را بخوانم اولش الف است اما مطمئنم ایزدی نیست.از خوب کار نکردن دستگاه شستشو نگران است و هی می پرسد خانم دردتان بیشتر نشد ؟ ایزدی ها به خودشان می افتند وکمک می کنند به هم ، دستگاه را راه می اندازند . دکتر عذر خواهی می کند من لبخند می زنم و ایزدی ها لبخند می زنند کوتاه و جدی . کمک می کنند صورتم را بشویم و خشک کنم. ایزدی ها یک عالمه اطلاعات به مراجعین می دهند به مدل خودشان حتی برای زدن یک آمپول ترفندهایی دارند . مخصوصا به بچه ها که درمانگاه را می گذارند روی سرشان . اخم دارند و خیلی جدیت در کلام . آن دختری که از همه شان درشت تر است مقنعه ای سیاه و کج شده به سر دارد و با آن گونه های تحت فشار حکم آچار فرانسه ی درمانگاه را دارد هی صدایش می کنند و با همان سرعت پایین و شلوار دم پا گشادش که ریش ریش شده از برخورد با کفش های فوتبالی بزرگش وسایل را می برد و می آورد . سرم ها را وصل می کند و نوبت به زن ها  می دهد برای آنکه پیش ماما  بروند . اعتماد به نفس زیاد ایزدی ها از علم شسته و رفته ای که نشان می دهند به همه ی مسائل درمان و دارو دارند نمی آید این را به تجربه فهمیده ام که ایزدی ها خودشان را باور دارند چون شبانه روز دارند کار می کنند ونمی روند با آن قد و وزن توی خانه دراز بکشند و سختشان باشد یا روی شان نشود وسط مردم بچرخند . جدیت را از همین خود باوری دارند و این به نظرم خیلی زیباست . برای من که وجه طنز گونه ی زندگی را هم همیشه  وسط غمگینی هایم می بینم کنار جالب بودن کمدی هایی که در این درمانگاه خلق می شود این جدیت در برخورد با مراجعین و توجیهات ایزدی ها برای کارهای شان خرابی های بعضی وسائلشان یا تکمیل نبودن کادر و نظیف نبودن راهروهای شان که خانم پیر باکلاسی به آنها تذکر داد و رفت جالب تر است . به نظرم ایزدی ها می توانند سال های سال کار کنند و شکست نخورند آن ها خودشان را باور دارند و دارند تلاش می کنند یاد بگیرند و تجربه کنند و به روی خودشان نیاورند که ظاهری متفاوت و عملکردی متفاوت دارند . بلاخره موفق می شوند .این از خانه نشینی و یاس برای دو دختری که سن ازدواج معمولشان رد شده و حالشان خوب است عالی ست . برای پسری که آیتم های جذابیت ظاهری اش برای دخترهای قرتی کم است فوق العاده است .آدم باید حال خوب داشته باشد تا بتواند زندگی را ادامه بدهد . آدم باید خودش را در همان حد و اندازه ای که هست باور کند و قبول داشته باشد تا مستعد رشد بیشتر شود . این روزها به شدت دنبال ایزدی ِ درونم می گردم .


                                           

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۱:۱۹
... دیگری
   به نحوست همیشگی مرداد با زیتونی کردن موهایم پایان دادم ! این تیتر خبری بود که در آخرین شب مرداد 
برای فردای ِشهریوری ام فرستادم .صبح زنی در آینه بود که به چشمم آشنا نمی آمد اما هر چه بود هر که بود از
 آن که با موهایبلوطی تیره و صورت غمدار هر صبح تکرار می شد بهتر بود . سرم به رنگ های تازه نیاز داشت از 
برون ،زیتونی را انتخاب کردم که مهربان باشد و ملایم با ساقه های خسته ای که برشانه می بافم . سرم به رنگ های
 تازه نیاز دارد از درون ، شمال را انتخاب کردم تا سبزی سفر به آن کمی احوال و افکارم را بهبود ببخشد .فردا صبح 
زود پیش از آن که آفتاب سر بزند می روم ، وقتی همه ی آدم هایی که در این شهر رنجم دادند خوابند ، وقتی همه ی 
آدم هایی که دوستشان دارم هنوز بیدار نشده اند  .

مشامم را از بوی باران و لیمو پر می کنم تا نفسی داشته باشم برای ادامه دادن و بر می گردم اگر خدا بخواهد ،

 آن وقت ازموج هایی می نویسم که هر بار سرشان به صخره ای می خورد باید بروند تا قوی تر بر گردند .    


       

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۰۵
... دیگری