من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۹ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است


به سختی سرماخورده ام .از این سرماخوردگی های کنه و خلق تنگ کن .مثل آسمی ها یکریز خشک و خراشیده سرفه می کنم .تب و استخوان درد هم کاری کرده اند که همه ی دردهای دیگرم را فراموش کرده ام . یک لحظه تب دارم دو لحظه لرز ! پتو را تا چانه ام کشیده ام ، اشک برای خودش جاده می کشد روی گونه هام و تند تند توی صفحه ی گوشی  می نویسم .دلم گرفته، دانستم این فاجعه است که جهانت به اندازه ی یک نفر بزرگ شود و غمگین است که بی او آنقدر کوچک شود که گویی قبر است و فقط اندازه ی خودت جا دارد . دلم گرفته . با همین حال اسف بار  درازای یک خیابان سرد را پیاده رفته ام .سرما تب پیشانی ام را کم نمی کند سرما کلمات را در دلم آتش می زند و غم زبانه می کشد درونم . وقتی بدحالم فکرهای احمقانه می کنم و البته تصمیم های احمقانه تر  می گیرم  مثلا اینکه  یکدفعه  بی مقدمه و خبر ، همه چیز را کنسل و همه کس را رها کنم ،با کوله پشتی کوچکی از آن ور  کوه های طرقبه بروم سمت بینالود .هیچ چیز با خودم نبرم .مثل آن دفعه که ناگهان رفتم و در روستایی دور افتاده در خانه ی پیرزنی بیتوته کردم . با تلفن خاموش سه روز و سه شب کنار بخاری افتادم .نوشتم  ، گریه کردم، خوابیدم و یک شب رفتم کنار اسب های پای آبشار پیرمرد مغازه دار برایم چای آورد و توتون و آویشن . شاید آسیمه سری مرا فقط باد داشته باشد . می دانم گاهی بسیار غیر قابل تحملم و از طاقت دل و جان آدمها بیرون . کاش یک پرستار مهربان خانه زادی  بود با من زندگی می کرد مثلا حرمتی از قدیم برای خانواده ام قائل بود که همان باعث می شد سر به سرم نگذارد ،  زیاد  حرف نزند خانه را ساکت نگه دارد و مرتب .نپرسد چرا گریه می کنی .عصر با یک استکان چای دارچین بیاید کنار تختم دستمال نمدار بگذارد روی پیشانی تبدارم نرود کنارم بنشیند دستم را بگیرد کمی برایش درد دل کنم . چرا که بقول همایون: غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد .



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۶ ، ۲۲:۳۰
... دیگری


دنبال یک کارت بانکی هدیه می گشتم توی کتابخانه ام . چند وقت پیش گذاشتمش لای کتابی توی قفسه ای . حالا پیدا نمی شد . کارت را پیدا نکردم ولی از لای کتاب ها این ها را پیدا کردم : چند تا شعر تمام و ناتمامم را ، عکس آدمهایی که در زندگی ام به تاریخ پیوسته اند ، دست خط عزیزان، رفیقان ، نارفیقان ! با وفایان ، بی وفایان اول کتاب های عزیزم به یادت ... عزیزم برایت ... عزیزم تولدت مبارک و اینها ، شعرها ویادداشت هایی که مخاطبش شخص بنده بودم و چقدر توی این شعرها و نامه ها و یادداشت ها خوب بودم ، جانم بودم ، ای زندگی و تاب و توانم همه تو بودم ! نامه ی اخراجم از اداره ! نامه ی برگشتم به اداره ، خاطرات گند و فشرده ی سال 88 ، فاکتور اداره ی ارشاد که 450 جلد از  کتابم را خریده بود ، فاکتور کتاب فروش هایی که کتابم را فروخته بودند ، گلهای خشکیده لای اوراق کاهی ، بوک مارکهای دست سازم لای دیوان حافظ ، عکس روزی که دوست حالا دور شده ام برای کتابم جشن گرفت ، گل خرید ، مهمان دعوت کرد .عکس چشمهای سرد و مرموز آن یار جفا کرده ی پیوند بریده از پشت شیشه های عینک ظریف لای کتاب های خودش کتابهایی که عطف شان را برگردانده ام به سمت داخل کتابخانه تاچشمم به نامش نیفتد با آن دسته ازشعرهایی که مثلا روزگاری برای من بودند و شرح سالها عشق بی فرجام ، عکسی در دامنه های سبز مایون از جوان سرحال و قبراق شده ای که آدم خوبی بود و به دلیل ترک شدن و از دست دادن و بعد ورشکسته گی و به غربت آمده گی رفته بود سمت اعتیاد و من چند سال پیش با او اتفاقی آشنا شدم و با هزار سختی و ماجرا کمک کردم ترک کند و به خانواده و کسانش برگردد ، دست خط هایی مهربان از استادانم ، نامه ای کوتاه از سالهای دور  با جوهر پخش شده ی روان نویس به همراه یک شعر گلایه آمیز سنتی از استادی که من کم سن و سال و شاعر پیشه بودم و او فرهیخته و ارجمند و  احترام استادی اش به من اجازه  نداد قبول کنم با هم زندگی کنیم و یا ربطی بین مان باشد و بعد مدتی از ایران رفت و بعدتر هم بی نشان شد . دست خط ساده و چند کلمه ای مادرم کنار یک نقاشی که اسمم را نوشته است و  بر چسب روی بسته ی سبزی کوکو  که برایم فرستاده بوده و یادگار نگهش داشتم . دعاهای یک صفحه ای ، ذکرهایی که دوست داشتم .

 کتاب های امانی که حالا صاحبان شان یا ایران یا مشهد نیستند و یا از هم فاصله گرفته ایم را با دستمال نمدار تمیز کردم و آه کشیدم . بعضی عکس های کوچک تر و دست خطها را بی رحمانه پاره کردم ، بعضی از نوشته هایم را بی رحمانه تر پاره کردم ، کارت خبرنگاری با عکس خنده دارم در کم سن و سالی را دوباره لای همان کتابی که بود گذاشتم ، بعضی چیزها باید همان جا که هستند بمانند ، بعضی عکس ها باید لای کتاب ها بمانند و سراغشان نروم چون فقط در همان عکس ها هنوز خیلی جوان و پر امیدم و یا بعضی شان خوبی های گذشته و ایام با هم بودن مان را دارند و هنوز بین من و هیچ کس خراشیدگی نیست کدورت نیست بی معرفتی نیست این عکس ها نباید بروند لای آلبوم .آلبوم یعنی من مطمئنم همیشه هستی حتی وقتی رفته ای ، مرده ای یعنی می خواهم ورق بزنم که یادت کنم .من سالهاست بعضی ها  را در آلبوم نگذاشته ام حتی خیلی از عکس های چاپ شده ی خودم لای پوشه اند و در آلبوم نیستند . غبارها را رُفتم تا وقتی زمان داشتم  و سر آخر چند قفسه ماند . نمی خواهم بدانم لای کتاب های دیگر ممکن است چه باشد . نمی خواهم دنبال یک کارت بانکی گشتن مسیر زندگی ام را به من بیش از این یاد آوری کند . وقتی اول کتابی نوشته بودم سال 80 از جمعه بازار کتاب خریده شد انگار مجبور بودم آن روز را به خاطر بیاورم آن نحو از تفکرم را .قفسه ها سال شمار عمر منند نشان می دهند یک دوره گرفتار کریستین بوبن شده بودم ، یک دوره ساعدی رهایم نمی کرده ، یک دوره اعترافات قدیس آگوستین می خوانده ام و نیچه و سارتر و کافکا و آلبر کامو ، بعدها براتیگان خوان و مارکز خوان شده بودم ، بوکوفسکی و لورکا و شاملو و احمد رضا احمدی و چند جلد از فروغ ، در ردیفهای دیگر قرآن و  نهج البلاغه ، مثنوی ، مقالات ، فیه مافیه ، مخزن الاسرا ، اقبال ، کمال خجندی ، خاقانی ، بیدل ، آل احمدها ، هدایت ها ، جمال میر صادقی ها ، بزرگ علوی ها ، بهرنگی ها و مجموعه شعرها و شعرها و شعرها ...معاصر و غیر و معاصر ، دوست و غیر دوست ... قفسه های خاک گرفته به یادم آوردند تنهایی و گذار را . چند دوره ی گذار را ، چند دوره ی پوست اندازی را . این روزها دارم ترجمه ی  شعرهای شاعری ترک را می خوانم . زیر بالشم کتابخانه ی کوچکی ست که غبار روبی نمی خواهد و در آن خاطره ای نگه داری نمی شود جز گنجینه ی سعدی جان .چه می شد کتاب ها از مرحله ی زیر بالشی و بالینی به قفسه ها نمی رفتند ؟ها ؟ چه می شد ؟ 




آه که این تختم آرزوست البته با نور لایت تر !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۶ ، ۱۴:۴۹
... دیگری


زندگی راه خودش را می رود با آدمهای مختلفش . هر که بمیرد هر که بماند برایش فرق ندارد .می بینم که ممد خردادیان توی ماهواره همچنان با همان لبخند لوس دخترانه خوب می رقصد و به لرزش حرفه ای ران و باسن رقصنده های کمر باریک نمره می دهد ، پسری که سال پیش در آکادمی خوانندگی برنده شده بود حالا کاست بیرون داده ، عموی متقی پدر من هفت روز است که مرده است و دیگر در سجاده ی طویلش نماز نمی خواند . همکارم هم چنان از شوهر هیچی ندارش سرحد مرگ می ترسد و هیچ لذتی را نچشیده است . مادر بزرگم روی قالی دست بافی که پدربزرگم بافته است خوابیده و با سرطان حنجره به سختی نفس می کشد. گلدان های پشت پنجره اش دیگر شاداب نیستند و  روز و شب کار همه ی ما یا گریه است یا دعا . زندگی راه خودش را می رود با آدم های مختلفش . هر که هر کار کند برایش فرقی ندارد .آن یکی همکارم با وسواس شدید و فوبیای مرگ به شدت علاقه دارد تا ابد زنده باشد .من گاهی دلم می خواهد در هر لحظه تبخیر شوم و از جهان به عالمی ناشناخته بروم گاهی چنان عاشق هستم که حتی مرگ هم نمی تواند تمامم کند ، کارهای روزانه می کنم ، روی تحقیقم کار می کنم . در خلوت گریه های غمگین می کنم ،  روزانه چند نوع غذا می پزم و در کیف دستی پارچه ای ام همیشه صبح ها نان تازه ، گردو پنیر و آلبالوی خشک و مشتی سبزی تازه و عسل هست و ظهرها  ظرفی ترشی هست و برنج زعفرانی هست و کتلت های کوچک اندازه ی کف دستم ، همه را می برم اداره با سحر صبحانه می خوریم ناهار می خوریم پیمانه ها را بیشتر می ریزم که به بقیه تعارف کنم . غذاهای میکس شده  ی نرم و آبمیوه را در ظرف های کوچک برای مادر بزرگ و غذاهای  ساده ی کم روغن و چربی را برای پدر بزرگ می برم . ساک دستی ام پر از ظرف های در دار است . نان پیچه ی دخترک را می گذارم توی کیف مدرسه اش نمی خورد بر می گرداند و باز فردا مادرانه گی امر می کند درست کنم حتی اگر هزار روز دیگر ساندویچ ها و کیک های خانه گی و میو ه ها را پس بیاورد و فقط لواشک و چیپس بوفه ی مدرسه را با همکلاسی هایش بخورد . زندگی راه خودش را می رود با آدم های مختلفش .هر که هر جور فکر کند برایش فرقی ندارد .محبوبه به پیشرفت ادبی بچه های کانون فکر می کند هانیه برایم می نویسد که دلش نمی خواهد از مرخصی زایمان برگردد و دارد با پسرکش کیف می کند . محمود عاشقانه برای بچه های تربتی قصه می گوید و معتقد است بچه ها خود عشقند . بچه ها فرشته اند .قاسم حالا به جشنواره های استانی قصه گویی دعوت می شود و با اشتیاق از چشیدن طعم موفقیت حرف می زند . سحر می گوید دوست دارد بداند دنیا از بالا چه شکلی ست و می گوید شب ها می رود در صفحه ی اینستاگرام ناسا جدیدترین های عکس خورشید و ماه را نگاه می کند و می گوید هنوز دلش یک خانه ی بزرگ می خواهد و به گلدان هایی که پشت پنجره ی خانه های شیک هستند نگاه می کند . مریم به بهبودی امیر حسین فکر می کند به اینکه کلمه های بیشتری را به زبان بیاورد حالا دیگر خیلی به کلمه های داستان هایش فکر نمی کند . زندگی راه خودش را می رود با آدم های مختلفش .کاری به آرزوها و عشق ها و حسرت ها و دلتنگی ها و احتیاجات وعقده های ما ندارد . کوهنوردها زیر بهمن می میرند با قلب های پر شور برای همیشه می خوابند زندگی غصه نمی خورد و تعطیل نمی شود .حوری همسر و فرزند نداشت وحالا دو هفته است مادر هم ندارد زندگی برایش مهم نیست که او بعد از این چه می کند و کسی که از تنهایی می ترسیده حالا چطور باید شبها در خانه ی پر مجسمه و تابلوی خوشنویسی اش بخوابد.هر روز می شنوم عقده ای ها  فحش می نویسند در برنامه ی آنلاین صبحگاهی تلویزیون ، رشید پور می گوید رعایت کنید ما کامنت ها را نبستیم اما توهین نکنید حالا عوارض خروج از کشور افزایش یافته دلیل نمی شود فحش بنویسید . آدمها عکس می گیرند و می فرستند برای رشید پور و برای شبکه ی من و تو از خرابی های مملکت از بی عرضه گی مسئولین و با ولعی بیمارگونه از خرابی های فاضلاب ها و مستراح های عمومی و غذای آشغال رستوران های بین راهی حرف می زنند برای مجری های شیک پا روی پا انداخته .آن ها از ایران رفته اند و واقعا در آمریکا در انگلیس به هیچ جای شان نیست که در علی آباد کتول ملت شاشیده اند ! به قیافه ی بکر طبیعت . زندگی راه خودش را می رود و برایش فرقی ندارد سهم عقده ای ها نباشد و به کام خوش گذران ها باشد . زندگی کوچک و بزرگ سرش نمی شود . در بلایای طبیعی ملاحظه ی کودکان و پیران را هم ندارد .فقیر و غنی طبقه بندی ماست . موفق و ناکام طبقه بندی ماست .خوشبخت و بدبخت از نام گذاری و دریافت ما می آید . زندگی منتظر نمی شود دست بجنبانیم و خاکی تازه بر سر بریزیم . ما با جریان آرام و وناآرام زندگی پیش و پس رانده می شویم مثل سنگ های کف رودخانه . ما برای زندگی مهم نیستیم اما زندگی برای ما مهم است . ما برای زندگی جدی نیستیم اما زندگی برای ما جدی ست . ما تلاش کنیم یا نکنیم دست و پا بزنیم یا نزنیم او راه خودش را می رود مثل مینی بوس های خطی هرگز به خاطر یک مسافر مسیرش را عوض نمی کند و به خاطر مسافری که اشتباه پیاده شده و دنبالش می دود بر نمی گردد . راننده ی زندگی از توی آینه آدمی را می بیند که کوچک و کوچک تر می شود در حال دویدن و نرسیدن و پیش پای مسافری توقف می کند که حاضر است بهای خوبی برای همراهی بدهد . مرموز وبی رحم و زیبا و نازیبا زندگی همین است که هست .



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۶ ، ۱۶:۲۹
... دیگری

به آدمهای خویشتندار رشک می برم .به هر که افسارگسیخته و نا آرام نیست و نشده و نمی شود رشک می برم .تحسین می کنم اهل مدارا و سازگاری را . امروز به بچه ها در کلاس درباره ی سازگاری با شرایط می گفتم . عالم بی عمل بودم و لابد زنبور بی عسل! گفتم که یاد بگیرند که دوباره یادآوری کنم به خودم .سازگاری ... سازگاری ‌‌... پذیرش .مسئله ای هست که باید هنوز بیشتر از این بپذیرمش . مسئله مثل یک کمد با ابعاد بزرگ جا نمی شود در اتاق کوچک فکرم .همه ی فکرهای قبل و بعد را هل داده ام به سمت بیرون بلکه جایی برایش باز کنم . بی قصد قبلی نقشه ی جغرافی را توی گوگل سرچ کردم .پایین صفحه نوشته بود مقاله ای یافت نشد شکیبا باشید و از عصر خود لذت ببرید ! در آن لحظه شکیبا نبودم و مفهوم لذت را هم نمی شناسم . چشم دواندم روی نقشه و سرانگشت اشاره را این طرف و آن طرف لغزاندم .روی نقشه برای خودم مشخص کردم که در این لحظه  دلم می خواهد کجا باشم . به شناسنامه ی غمگینم فکر کردم به کلمه ی صادره از .... سعی کردم شکیبا بشوم سعی کردم مفهوم دیگری برای لذت کشف کنم سعی کردم سازگار شوم . ناسازگاری من با خودم است .کاش دوباره ساکت و سنگین و سرد شوم . کاش فردا صبح که بیدار می شوم قلبم تنها عضوی از بدنم باشد که کتاب زیست می گوید با همان مشخصات و درجه ی اهمیت . فقط همین ‌.


                   قلب



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۶ ، ۲۱:۴۴
... دیگری

آرایشگر گفت زنگ بزن بپرس چی رنگی دوست داره؟ گفتم کی؟ گفت: وا ! قبل از اینکه ادامه بدهد گفتم لطفا  برم گردان به همان سیاه پر کلاغی خودم حوصله ی این بلوندها و زیتونی ها را ندارم دیگر .گفت : بذار برات شرابی بزنم انقدر بهت می یاد .گفتم : توی سرم به اندازه ی کافی شرابی هست گفت خب پس درون و برون رو الان یکی می کنم واست .رفت دنبال مخلوط کردن مواد رنگ مو و حرف زدن با تلفنش .من با پیشبند دراز نشسته بودم رو به آینه .به خودم نگاه کردم .به روزهایی که پر کلاغی بودم و هنوز سفیدها بیرون نزده بودند از شقیقه هایم فکر کردم . آن وقتها می گفت موهاتو رنگ نکنی ها همیشه همین طوری باش می گفتم یک روز می روم شرابی می کنم می گفت من همین طوری سیه مو دوستت دارم به شوخی می گفت رنگ نزنی که دوستت ندارم . خب جوان بودیم موهایش آنقدر خوش حالت بود که حواسم را پرت کند گیس هایم آنقدر پریشان و سیاه بود که نخواهد هیچ رنگ دیگری باشند . زمان گذشته و ساعت بیش از چهار بار که چهار صدهزار بار نواخته !شاید مهم نیست موهایم چه رنگی باشند مهم نیست بقیه مرا با چه رنگی بیشتر بپسندند . حالا حتی دیگر مهم نیست دوستم دارد یا نه فراموشم کرده یا نه . ساقه ها و ریشه ها رنگ گرفته بودند تو پیام فرستادی که در چه حالی ؟ نوشتم دارم رنگ زلف و پرم را عوض می کنم نگفتم چه رنگی تو هم نپرسیدی همان لحظه فقط استیکر خنده فرستادی نرم افزاری برای یاد آوری زمان قرص هایم و کلیپی درباره ی غزاله علیزاده نویسنده ی خانه ی ادریسی ها که آن سال خودش را از درخت آویخت در جنگل جواهر ده شمال . درباره ی مرگ حرف زدم و زوایه ی کلام تو همچنان امید بود . شرابی ها کم کم داشتند  پوست سرم را می سوزاندند شاگرد آرایشگر آمد و  سرم را گرفت زیر دوش کوچک اشک ها قاطی قطرات درشت آب شرابی  رنگ می شدند و در چاهک فرو می رفتند و کسی نمی دیدشان . دو نفری سشوار کشیدند برایم .تمام شد فقط توی آینه عوض شده بودم .شاگرد آرایشگر گفت :" گوشی تان را بدید من ازتون عکس بگیرم" گفتم برای چی ؟گفت خب  اینطوری اگر خواستید زودتر از خودتان عکس تان می رسد ‌.گفتم ممنون نیازی نیست کسی منتظر شرابی شده ی من نیست . همین طوری برای خودم زدم . گفت هر طور صلاح است . یک ربع بعد ایستاده بودم سر یک چهارراه شلوغ منتظر آقای صفدریان آقای تپسی جوان . دیر کرده بود .زنگ زدم و گفتم گوشی ام تا چند لحظه ی دیگر خاموش می شود و سر چهارراهم .گفت خانم از کجا بشناسمتان ؟ مکث کردم و گفتم پشت سرم گل فروشی پرنده ی بهشت است و قطع کردم .نگفتم من شال سیاه سرم است با دانه های گرد برف . نگفتم من بارانی مشکی پوشیده ام و موهایم الان شرابی ست ! دیر کرد .خیلی دیر کرد . چراغ داخل روشن بود ،خواست از توی آینه توضیح دیر آمدنش را بدهد . شالم را کشیدم جلوتر شرابی ها رفتند عقب . نمی خواستم صفدریان مردی باشد که شرابی ها را می بیند . اگر چه مقصر او نبود که آمده بود دنبالم .مقصر هیچ کسی نیست که ای کاش می آمد دنبالم ! مقصر منم ! زیادی پای پر کلاغی ها ماندم که بر خلاف رایش  نباشم دیر شد زمانه عوض شد آدمها عوض شدند مفهوم های والا عوض شد  پای عکس های شاعران بلوند و شرابی زیادی  لایک شد. حالا در دوره ای از زندگی هستم که رنگ مو و لباسم فقط به خودم بستگی دارد . باید مقاله های فمنیستی بخوانم که زن همه ی خودش برای خودش باید باشد . حالا سن و سال درونی ام به اندازه ای ست که گذر کرده ام از فکر و افعال جلوه گرایانه ،از اینکه ظاهرم هم برای مردی مهم باشد هر روز به نحوی زیباتر باشم دوست داشتنی تر باشم . حالا من با همین گیس شرابی شده به راحتی به مرگ فکر می کنم . عطری را می زنم که خودم دوست دارم و کسی نگفته این چه بوی خوبی داره همیشه همینو بزن . رنگ هایی را می پوشم که صرفا همکارانم می بینند و عابران غریبه . زندگی ام خودش را به در و دیوار نمی زند . دانسته ام  سالها باید سر چهارراه ها بایستم و آقایان تپ سی و آژانس بیایند دنبالم . خیالم آسوده است که رنگ موها ماتیک ها لباس های من برای شان مهم نیست . حالت  موها و یقه ها و عینک ها و رنگ پیراهن های آنها هم برای من مهم نیست .دیر زمانی ست در آینه ها خودم هستم در عکس ها دستم روی شانه ی خودم است .شرابی ها را بافتم انداختم شان توی یقه ی بارانی و رفتم سر کار .

                       

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۶ ، ۲۰:۱۲
... دیگری

داشتم فکر می کردم از بدی های در سی و هفت ساله گی مردن چهار تایش هم این هاست : ۱. احتمال در آغوش کشیدن تو به زیر صفرتر می رسد ! دو. آنجا احتمالا سیگار و چای نیست ۳. نمی شود معین و هایده و لارافابین وسلن دیون و ادیت پیاف و چاوشی گوش کرد ۴. محصولی تحت عنوان آلبالوی خشک در برزخ وجود ندارد .زیاده عرضی نیست ،شب شما و عاقبت ما هر دو بخیر.

               


       

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۶ ، ۲۰:۳۸
... دیگری

دیشب کلی خرید و وسیله ی سنگین دستم بود هوا هم سرد و خشک و دیوانه . ماشین پیدا نمی شد . به زحمت راننده ی تپ سی را در فاصله ای نه چندان نزدیک پیدا کردم .آقای امیر حسین با فامیلی طولانی و ماشین رانا . طول کشید تا رسید . سوار شدم بوی ادکلن غلیظ و گرمای زیاد بخاری خورد توی صورتم .سرش توی گوشی بود اول  رفت پایین بعد گفت با اجازه بروم این سوپری ! جواب ندادم . سیگار گرفت و برگشت . صدای ضبط را زیاد کرد و راه افتاد .همزمان با دختری  که زنگ زده بود سر سنگین حرف می زد . از پنجره بیرون را نگاه می کردم تا درشتی حرف هایش را نشنوم . با خشونت لفظی مرد خراسانی آشنایم و بیزارم از آن . صدایش کمی رفت بالا پاک از من یادش رفته بود یا اصلا برایش مهم نبود .مهم دست به سر کردن دختری بود که حالا صدای گریه هایش پشت چراغ قرمز شنیده می شد . ایستاد پشت ماشین بد رنگی وگفت : من دیگه نمی تونم باهات باشم دلم نمی خواد ،  چرا نداره گفتم بهت چون وقت ندارم حروم تو کنم. خیلی ساله با همیم . تا ابد که نمی شه باشم .برو بابا ! تو هم مثل همه ی دخترها و زن هایی .همه تون مثل همین همیشه فکر می کنین دارن ولتون می کنن چون یکی دیگه خوشگل تر و بهتر  پیدا شده .من وقت ندارم کار دارم تو هم درس داری نمی تونی از این بیشتر با من باشی .کار نداری ؟ دختر لابد گفت : نه ! یا هیچی نگفت .گوشی را قطع کرد ته سیگار را پرت کرد بیرون. کسی چنگ زد به دلم انگار . تکیه داد به صندلی و شروع کرد ویس فرستادن دلبرانه برای دختری دیگر .که اگر  فلانی الان بهت زنگ زد به روی خودت نیار .همه ی راه ویس فرستاد .هایده شروع کرد به خواندن : اگه سبو شکست عمر تو باقی که اعتبار می تویی تو ساقی ....اشک دوید روی صورتم . سرم را چسباندم به پنجره  دلم می خواست پیاده شوم وسط اتوبان دلم می خواست  بوی ادکلن بیهوده تندش را بخاری پر حرارت ماشینش را ، ویس دختر تازه را پرت کنم از پنجره بیرون . مناسبات مردم به من مربوط نیست .قضاوت رفتار آدم ها هم به من مربوط نیست . طرف زن ها را نمی گیرم اما پس زده شدن زن ها با عبارات بی شان و بی رحم همیشه غصه ام می دهد .بماند که چه  صحنه های تلخی یادم آمد بماند که چقدر ترافیک رنجم داد و مجبور بودم ویس های گستاخانه ی آقای تپ سی را بشنوم و هندزفری ام را پیدا نمی کردم که خلاص شوم .وقتی رسیدیم یک لحظه وقت پول دادن چشم در چشم شدیم با هم دلم می خواست این جا سکانسی از یک فیلم بود می توانستم همان طور که اسکانس ها را از دستم می گیرد یکی محکم بخوابانم توی گوشش و در را ببندم .اما واقعیت با فیلم فرق دارد .من در واقعیت از رفتار و گفتار این قبیل آدمها این مردها با روحیه ی " دون ژوان ها "، متنفرم و آن لحظه در واقع باید می زدم توی گوشش او هم دعوا راه می انداخت و شروع می کرد فحش دادن شاید هم کارمان به پلیس می کشید من با آن همه کیسه ی نایلونی توی دستم و دماغ یخ کرده و چشمهای خیس در جواب پلیس می گفتم با خانمی بد حرف زد .خیلی بد . و دروغ گفت .لابد پلیس به سلامت عقلی ام شک می کرد و رهایم می کرد و من بیرون از کلانتری هم دوباره می زدم توی گوشش و می گفتم شرف داشته باش نامرد نباش دروغ نگو . او هم این دفعه سکوت می کرد راهش را می کشید و می رفت .من هم زنگ می زدم به آژانس می گفتم راننده ی پیرشان را بفرستد همان پیرمردی که از چشمهایش و آهنگهای ضبطش معلوم است قبل از انقلاب عاشق زنی بوده است که حالا نیست و حسرتش و خاطره ی محترمش باقی ست . هنوز از دیشب حالم بد است . کاش شماره ی دختر اول را داشتم نه برای اینکه بگویم بعد از تو برای یک نفر دیگر ویس فرستاد من هیچ وقت چنین چیزی را به زنی که دلش شکسته نمی گویم اما می گفتم قدر اشکهایت را بدان .برای کسی باران شو که قدر اشک هایت را بداند . شاید هم یک جایی قرار می گذاشتیم می آمد و بغلش می کردم تا در بغل غریبه ای گریه کند ‌. بقیه ی آهنگ را هم برایش پخش می کردم : سبوی ما شکسته / در میکده بسته/ امید همه ی ما به همت تو بسته/ به همت تو ساقی/ تو که گره گشایی/ تو که ذات وفایی ... به اینجا که می رسید من هم پابه پایش گریه می کردم . گرفتار شبیم ساقی کجایی؟

                                 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۶ ، ۲۱:۲۵
... دیگری


دیشب توی پارک گروه گروه رفیق ها از پیش چشمم رد می شدند .اشاره کردم به چهار دوستی که داشتند در هوای بارانی با هم قدم می زدند و به علی مان گفتم دلم چند تا از این دوست ها می خواهد که با هم سوار یک ماشین می شوند می روند بیرون ،می روند خانه ی هم، می روند لباس فصل با هم می خرند ، مهمانی می گیرند ،می روند فیلم می بینند، کتاب قرض هم می دهند ،می روند کافه ، می خندند از هم خبر دارند و ... گفت: آدم که زیاد دور و بر می شناسی . گفتم : خب رفیق اون طوری نیستم با کسی . گفت :ولش کن ! رفیق می خوای چکار ؟ گفتم : آره !اینم حرفیه .بعد نگاهش را برد سمت دیگری و صدایش آمد پائین تر .یک جور دلسوزانه ای گفت: خب ! با اونایی که بودی فرق داشتن اما با هم بودین دیگه . البته فازتون یک چیز دیگه است شماهام .مثل این ها که می بینی نیستین .بعدم خودت ولشون کردی دیگه ،اشتراکایی داشتین اما به هم نمی خوردین ،آخه در حقتم کارایی کردن که ... ولش کن داداش رفیق می خوای چه کار ؟گفتم : هیچی همین طوری گفتم بی خیال! داشت می رفت سمت همسرش که منتظر بود با هم عکس بگیرند کنار دریاچه ی مصنوعی و مرغابی ها می خواستم بگویم خودم هم حوصله ی جمع ندارم راستش تنهایی یک روزهایی خیلی سخت می گذرد اما نگفتم . کنار ایستادم تا سایه ام توی عکس شان نیفتد . 


                                                          


                                                                     
                                                               
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۶ ، ۱۵:۳۳
... دیگری

گاهی دنیا به نظرم جایی ست آنقدرها بزرگ که در دور و نزدیکش گم می شوم و ناپیدایی از سر و روی همه چیز بالا می رود و هیچ چیز و هیچ کسی در دسترس نیست . گاهی دنیا در نظرم کوچک تر از قوطی کبریت است .شاید هم بسته بندی نامطمئن آدامس شیک ! دنیا پست که می شود  دست می گذارد بر حنجره ی مادربزرگم، نورانی ترین حنجره ی ذاکر و شاکر و عاشقی که می شناسم را سرطان می دهد و مرا از غصه ذره ذره آب می کند . دنیا بخیل که می شود عزیزترین عشق ممکن را از آغوش من دریغ می کند و دریغ می کند و دریغ .دنیا تاریک که می شود در خواب هم می دانم که سهم من نیستی ، نخواهی بود. دنیا این روزها برای من به مثابه ی تاریکخانه ی عکاس هاست همه چیز را در مایعی مرموز رها می کنم و با تمام قوای بینایی ام با نگرانی نگاه می کنم که دارد چه تصویری ظاهر می شود .دنیا گربه می شود و سر دنبال گنجشک هایم می کند دنیا دارد معنی حسرت را حالی ام می کند .خدایا من از حسرت مند بودن بیزار داشتم تو می دانستی .با من این گونه نباش ! من دلم را بخشیده ام من هفته هاست در انکساری به سر می برم که تنها تو می دانی و بس . شب ها قبل از آمدن خواب تمام ملحفه ها را تمام آسمان رنگ به رو ماسیده ی پشت پنجره را دنبال دستی ، نگاهی می گردم که نیست . چقدر این پاییز کش آمد چقدر این قبض ها دیر به بسط می رسند . دنیا در سایه تعقیب کننده ی مرگ دوست داشتنی نیست دنیا وقتی بوسه ها را عادلانه تقسیم نمی کنی جای امنی برای عاشق بودن نیست . دنیا جای دلخواهی برای زیستن من با رویاهای شیشه ای نیست .


       

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۶ ، ۲۲:۵۹
... دیگری