من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

بلاخره دارد تمام می شود. زورش را زد، همه ی زورش را.12 ماه تمام تلاش برای بقا، تلاش برای زیستن، تلاش برای از دست ندادن همه ی آنچه در کسری از ثانیه قادر به نیست شدن است را در چهره ی آدمها دیدم.تقصیر از سال و ماه و تقویم نیست که در ِِ موریانه زده ی زندگی از پاشنه در رفته است و قفلی خراب دارد که گاهی باز می شود و گاهی ساعتها و روزها معطلت می کند.

برای من به تلخی و دشواری، به رنج و اتفاقات عظیم سرنوشت ساز، به گرفتن تصمیم هایی که یک سویشان رهایی بود و یک سویشان اندوه عالم،به بحران مالی، موفقیت های لنگ در هوای کاری،بیماری، دعوا و مرافه و اختلافات شدید با اطرافیان و دوستان، کدورت و دل شکستگی، دلتنگی مفرط، سرگردانی و یک جرعه امیدِ لرزان و سرمازده گذشت.حالا در تنهایی مطلق، دراز کشیده ام کنجی و انگار اسب مسابقه ای هستم که کف پاهایش درد می کند و رد میخ نعل هایش بدجور می سوزند. دچار نوعی از ناباوری و بهتم که هوش از سر کلماتم پرانده و قِسمی متفاوت از سکوت را جایگزین همه ی هیاهوها و تنش ها و اضطراب های هم چنان همراهم کرده است. پوستم کنده شد برای تغییر و از عمرم به وضوح بیشتر از آنچه باید، کاسته شد.

قصد دارم تحویل سال را حرم باشم در رواقی دور از ازدحام و خلوت. .سیم کارت را خاموش کرده ام که معذب و شرمنده ی دعوت ها و اصرارهای بیا اینجا و ما بیائیم آنجا، نشوم.

 

آمدم چند خطی ثبت کنم که صفحه ی دیگری را هم از بلوای 1399 به نامعلومی ِ 1400 کشانده باشم. 

امیدوارم کرونا برود پشت هفت تا کوه سیاه، آن که یار من است از پشت هفت تا کوه سپید بیاید و آفتاب مایل بتابد به سر و روی زندگی هاتان، زندگی هامان..... اِلی اَحسنِ الْحال. 

 

پانوشت: تصویر، مربوط به درختی ست که بعد از سوختن در آتش سوزی جنگل‌های استرالیا جوانه زد. 

                   

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۳۷
... دیگری

 

5 ماه تمام، زندگی کردن در شکم تاریک و غمگین نهنگ را فراموش نخواهم کرد.حالا نهنگ دهانش را باز کرده و یونس تکیده از اشکباری و تنهایی وجودم را انداخته است وسط دریا. به تخته پاره ها نمی چسبم، از گم تر شدن نمی ترسم.شجاع و قوی و از این طور کوفت های دل خوش کنک نیستم، بل خسته ام و خونی زیاد از مغز و تن و روحم رفته است.توان نوشتن ندارم. دل نوشتن ندارم.نمی شود جزئیات ملال انگیز و باعث تاسف و تحسری که هر روز به نحوی بر من می گذرد را اینجا پهن کنم روی بند و وحشت کنید از ملحفه های خونی درونم که هر چه بشویمشان با لکه های ریز و درشت قهوه ای بد رنگ، واقعیت زیستم را نشان می دهند.

فکر می کنم یکی از بزرگترین لکه های پاک نشدنی، دست و پا زدن های روحی در هراس فاصله های جبری از دخترکم است و چشم کشیدن برای لحظه ای در آغوش گرفتنش، بوییدنش در واقع همان مرگ است با اندکی تخفیف در حدی که مرده ای بتواند به خواب کسانش برود.وقتی به دنیا آمد و چند هفته به سختی بیمار بود و توی دستگاه، لحظه به لحظه با هراس از دست دادنش نفس کشیدم.هنوز که هنوز است بعضی وقت ها نیمه های شب دیوانه وار و هراسان گوش می چسبانم به حرکت آرام قفسه ی سینه اش. 

شنبه شب تولد12 سالگی اش است.کمر بند حوله ی قرمز حمام را روبه آینه ی قدی باز می کنم،  دست می کشم به رد بخیه ی کمرنگ شده ای که هنوز زیر نافم جا خوش کرده و به دنیا آمدنش را نشان می دهد.کاش استطاعت خوشبخت کردن این دختر را  داشتم.وقتی با دستهای ظریف هنرمندش  آن نقاشی ها و تصویرگری های زیبا را رقم می زند و موهای روشنش روی شانه های کوچکش رها هستند، حال تماشای مدیترانه ی آبی را دارم در سکوت و وزش نسیم مهربان.به تلخی دهانم و حجم آزردگی هایم  برای دقایقی اعتنا نمی کنم و احساس می کنم سهمی در این جهان دارم. منظورم حس مالکیت و حتی مادری نیست. در برابر زیبایی قرار می گیرم جنسی از زیبایی که نه رایگان است و نه می شود بهایی را برایش متصور شد.هر روز دستم را به زانویم و به لولای دریچه ای زنگ زده در ذهنم می گیرم و سعی می کنم بلند شوم، بلند شوم و در فرصت بی حد محدود زندگی تماشای مدیترانه و نوشتن شعرهایی که غریبانه و معصوم گوشه ی دلم منتظرند تا به دنیا بیاورمشان را از دست ندهم. فعلا همین. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۹ ، ۰۹:۱۵
... دیگری