من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

اگر بخواهم آدرس دقیقش را بدهم می شود زیر استخوان جناق سینه ام ! اینجا کجاست؟ اینجا جایی ست که توسط انتظارهای طویل و کثیر به اندازه ای که دو سه کفتر دورش بایستند و آب بخورند گود شده . رسما از قانون عمل و عکس العمل نظرم برگشته است .هیچ وقت هیچ کس را چشم انتظار خودم نگذاشته ام بلاخره یا خودم را برده ام یا خبرم را رسانده اند .اما چشم به راهی از برای جزئیات گرفته تا مسئله های مهم مرگ و زندگی ! شده است جز لاینفک هستی و زیست مجروح من . 

امروز وقتی که آن هواپیمای لعنتی سرش را به کوه دنا زد و خانواده و عزیزان شصت و چند نفر آدم را تا ابد چشم انتظار گذاشت انگار توی دلم سرب مذاب ریختند . چهل دقیقه ای بود که منتظر تلفنی بودم و خلقم تنگ بود ،داشتم فکر می کردم هر  بار سوار هواپیما شدم برایش نوشتم : عزیزم من سوار شدم اگه رفتم توی ابرا و نیومدم بدون خیلی دلتنگت بودم خیلی دوستت داشتم حلالم کن بعد چند نقطه و کلمه ی پریدم ! و کل این انتظار ِ واقعا پر از بی خبری چیزی کمتر از سه ساعت بوده است . جایی یادداشت کرده ام به خاطر این سه ساعت چشم براهی چشمهایش را و دستش را ببوسم . و دیگرهیچ جا نمی نویسم تمام ثانیه هایی که حضورا و مجازا منتظرش بودم از گودی زیر جناق سینه ام  با کبوترها آب می خورند . لابد این چشمه گواراست .

                                                  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۳۷
... دیگری


دیشب نشسته بودم توی یکی از این وَن ها می خواستم تا خیابان صارمی را با آن بروم بعد از صارمی هم سوار یک آهن پاره ی دیگر بشوم و توی نم نم باران بقول بیهقی :چون پنج پایک (خرچنگ) سر ِ خویش گیرم و نقطه ای شوم در تاریکی . توی ایستگاه ، در ِ شاگرد راننده که جای نشستن مسافرها نیست و شخصی ِ راننده است باز شد، راننده با تعجب سر چرخاند به طرف در ، اول بوی تند سیگار آمد و بعد یک مرد بلند قد با ریش های آشفته و موهای جو گندمی و کوله ای بزرگ داخل شد و نشست روی صندلی . و بی هیچ حال و احوالی با راننده زل زد به برف پاک کن ها که می رفتند و بر می گشتند . راننده سری تکان داد و چیزی نگفت و راه افتاد مرد ِ خسته سرش را به صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست . دو ایستگاه رد شده بودم وقتی فهمیدم که جمعیت زیادی در ایستگاهی شلوغ سعی در سوار شدن داشتند . حواسم به مرد خسته پرت شده بود و توی فکر و خیال های خودم غرق شده بودم . پیاده شدم و زیر باران دو ایستگاه رد شده را برگشتم . هنوز داشتم به آن مرد خسته و همه ی مردهای خسته ای که در زندگی ام دیده بودم فکر می کردم . نشسته بودم توی ایستگاه خیس اتوبوس ، از توی ماشین شاسی بلندی مرد خوش پوش و عطر و گلاب زده ای پیاده شد و خواست آن عبارت کلیشه ای را  بفرماید :جایی تشریف می برید برسونمتون که سگرمه هایم را توی هم کردم و یک سمت دیگر را نگاه کردم چند لحظه این پا و این پا کرد و بعد دیدم که به  حالت ببخشید واری راهش را کشید و مرکب مدرنش را سوار شد و رفت . من هم همان جا نشستم و در غیبت طولانی اتوبوس دوباره به مرد خسته ی توی ون و به همه ی مردهای خسته ای که در زندگی ام دیده بودم  فکر کردم . به مردهایی با کت های ضخیم، تیره و سنگین که بوی تلخ توتون می دهند ، کوله های اغلب برزنتی و پر از جیب و زیپ همراهشان است ، موهای شان درهم و ریش هاو خط ریش های شان تیغ و واتیغ کاری نشده است . نگاهشان به یک روبه روی دور است و توی چشم های شان مخلوطی از غم و خواب و درد و تنهایی ست . نامردی و نارفیقی زیاد دیده اند یک زخمی یک ردی یک جای کتف و بازوی شان یک گوشه ی پیشانی و دلشان هست . شعرهای خوب و استخوان سوزی بلدند ، ترسو نیستند ، طلبکار نیستند ، پایش بیفتد می توانند همه ی داشته ها و نداشته هاشان را به خاطر دلشان رها کنند و بگذرند از نام و نان و اعتبار و پیشه و خویش و قوم ،  از جنگ رفتن نمی ترسند ، از مرگ نمی ترسند ، عطر و گلاب زده نیستند، حرف های بی سر و ته علمی ، سیاسی ، اقتصادی بلغور نمی کنند ، به جلسه های بی خود و خاصیت نمی روند  و بوی زن ها را نمی دهند بوی خوابیدن و بیدار شدن دائم با زن ها را نمی دهند . یک زنی هست آن ته ذهنشان زنی که هیچ وقت به آن نرسیده اند شاید هم یک بار در آغوشش کشیده و بوسیده باشندش و یا شبی را تا سحر در یک اتاق اجاره ای ِ دور افتاده و بی امکانات کنارش آرمیده باشند .غیرت با شکوهی نسبت به عزیزان شان دارند حتی وقتی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند ، ذهنشان قوی و شکیباست . نمی دانم ،مردهای خسته را دوست دارم فکر می کنم از بی دست و پایی نیست که درویش طور زندگی می کنند فکر می کنم از اینکه بلد نیستند زبان بریزند پیش زن ها نیست که تنها و بی جفتند همان خطوط محکم و فشرده ی صورتشان را می شود قرنی عاشق بود همان قدم های بلندی که دنیا را جدی نمی گیرد ، شب را جدی نمی گیرد و قواعد را نمی خواهد که بشناسد . مردهای خسته صادق تر به نظر می رسند و با مرام تر ، عشقشان یک جور تقدسی دارد برای شان ، وفادارند و سالها با عکس زنی توی کیف پولشان زندگی می کنند ، زنی که روزی مردی چرب زبان و خوش در آمد و جانم فدایت گوی لفاظی او را با خود برده است . کاش بشود همه ی مردهای خسته را با عکس های توی کیف خالی پولشان دور هم جمع کرد و برای شان چای آویشن دم کرد و دور چرخاند . کاش بشود حرف های شان را تجربه های شان را کتاب کرد . کاش بشود معشوقه های از دست رفته شان را به آنها برگرداند . گاهی احساس می کنم درونم ده مرد خسته نفس می کشند . اندوه من شراب ِ به دُرد نشسته ای ست که اشکباری لطیف زنانه کفایتش نیست . می خواهم با شانه های یک مرد خسته گریه کنم وقتی کنار ساختمانی نیمه کاره کنار کارگرهای مهاجر می نشیند به شعله های آتش و خاکستر چوب های قطور نگاه می کند و دلش اندازه ی همه ی دنیا گرفته است و تنهاست . خیلی تنها و غریب .

پانوشت 1: قربان دانه دانه ی اشک هایی که در فیلم سالاد فصل ریختی ، خسروی خوبان ! خسروی خسته ی خوبان ! 

 پانوشت 2: شب تولدم است که باشد !  دلگیر و تنها ،سرد و خالی و غریبانه خواهد گذشت. مگر می شد جور دیگری بگذرد ؟ 

                                   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۴۰
... دیگری


هر سال زمستان به این روز که می رسم فکر می کنم اگر یاسش از صبوری روحش وسیع تر نشده بود هنوز زنده بود ، هنوز زنده بود ، هنوز زنده بود و شاید می شد صدای شعر خواندنش را و آن طرز دلچسب خندیدنش را از نزدیک می دیدم .دریغا آن پریشا دخت شعر آدمیزادان نهان شد رفت 

مثل امروز چشم هایش را بست ، آن ها داشتند فکر می کردند کجا پیشانی خونی اش را خاک کنند . فکر کردند ، حرف ها و حدیث ها گفته شد اینبار رفته بود و نمی شنید . سر آخر بیست و شش بهمن ماه ،جسم نازک بال ِ  سرد اما پر حرارتش را خاک ظهیر الدوله با عشق و احترام به خود پذیرفت . 

ظهیر الدوله که می روی آن نام و آن سنگ با همه ی نامها و سنگ ها توفیر دارد . در اطراف آن سنگ هوای گیس های آشفته ی زنی است که عاشقانه دوستش دارم همو که درخت کوچکش به باد عاشق بود به باد بی سامان ...


                                        

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۲۳
... دیگری


قبلن ها فکر می کردم چه خوب است آدم با یکی بماند و با همو پیر شود  . یکی که به همه چیز ِ هم آگاه باشیم ، به عادت ها و دلبسته گی ها و جمعی از علایق ِ ریز و درشت مان، به چطور سرما خوردن هم حتی . اینقدر کیف می کردم وقتی می دیدم دو نفر در جمع به دلایل مختلف شرح و توضیح و اشاراتی درباره ی هم داشتند مثلا میزبان برای یکی شان چای با قند می برد آن وقت آن یکی می گفت : اون قند نمی خوره ، چائیشو با خرمای خشک می خوره ، یا اون آبجوش می خوره چایی نمی خوره بیار چایی رو برا من برا اون آبجوش بریز بی زحمت . یا مثلا ببخشید اون عادت داره پرده ی پنجره یک کم کنار زده بشه نور باشه توی اتاق وقتی می خوابه ، می شه پرده رو کنار بزنم ؟ یا سر و صدا نکنین بچه ها آخه عادت داره ظهرا ساعت 3 بخوابه ، معمولا 3 می خوابه 4 و ربع بیدار می شه . تا 4 وربع شلوغ نکنین .یا مثلا چرا دمپائی خودتو نپوشیدی دختر مگه نمی دونی اون دوست نداره دمپائی خیس بپوشه . یا بیا باهاش حرف نزن وقتی دلش می گیره دوست داره تنها باشه و ....
خلاصه قبلن ها فکر می کردم اگر یک نفر آشنا به خودم می داشتم اگر آشنای یک نفر بودم زندگی خیلی آسان و روی غلطک بود . بیست سال است قند نمی خورم با چای، چایم را تلخ و زهرمار می خورم و تقریبا هیچ کسی متوجه نشده است غیر از یک رفیقی که قبلن داشتم و الان از هم دور شده ایم، او به خانه ام رفت و آمد داشت و به صورت عینی یکسری عادات مهم و پیش پا افتاده ی من را دیده بود و بنابراین می دانست . مهم قند ، رنگ چایی ، چه آهنگی دوست داریم و امثالهم نیست می دانم ،اما حس اینکه یک نفر حواسش به آدم باشد را دوست داشتم چون خودم شش دانگ حواسم به دوست داشتنی ها و عادات آدم هایی که دوست داشتم بود ، هنوز هم همین طورم دیروز سر سفره بشقاب خورِش خودم را با مادرم عوض کردم چون می دانستم تعارف می کند با مهمان ها و قسمتی از گوشت که خودش دوست دارد را بر نمی دارد . گوشت بشقاب من همانی بود که دوست داشت . آهسته بی که ببیند جای بشقاب هامان را عوض کردم . حالا کمتر مثل قبلن هایم فکر می کنم، شاید بلاخره دانسته ام و پذیرفته ام ، آشنای مورد نظر من در دسترس نیست . حالا فکر می کنم برای یکی پیر شدن هم کم از پابه پای یکی پیر شدن نیست . حالا بگذار ندانم وقتی می خوابد دستش را زیر گونه ی راستش می گذارد یا بالای پیشانیش ، بگذار ندانم صبح که بیدار می شود بلافاصله از تختش بیرون می رود یا چند دقیقه دراز می کشد و به نقطه ی نامعلومی خیره می شود، یا باید تنها باشد و بد قلق است هنوز و حوصله ی حرف زدن ندارد،  یا دوست تر دارد با چند دانه بوسه و تصدق رفتن و به شوخی ورزش دادن دست و پای هنوز خسته اش آماده ی رفتن شود . بگذار ندانم از پارچه های کتان بیشتر خوشش می آید یا نخی، بگذار ندانم گرمایی است یا سرمایی ، بگذار ندانم طعم شکلات را دوست تر دارد یا لواشک ،  بگذار ندانم چه آبمیوه ای را می پسندد، شاید  اصلا اگر می دانستم هیچ وقت نمی توانستم بروم آبمیوه فروشی و بگویم آقا بی زحمت برای من یک لیوان آب هویج بیارید بعد هم لیوان را بی تفاوت سر بکشم . حالا اگر می دانستم آب هویج دوست دارد باز لابد هر قطره هم گرهی می شد و هر گره اشکی ! مثل اشک بر سایر موارد . بس است دیگر بس است ..‌. نمی توانم.

                                                  
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۲۳
... دیگری

اگر شب ها فیل آدم یاد هندوستان نکند

اگرشب ها خود آدم دست از یاد کردن بردارد

اگر شب ها وقتی همه ی چراغ ها خاموشند یاد دل بی نوای آدم نیاید که من کجایم و آنها کجا هستند

اگر شب ها آدم ، آدم باشد که کپّه ی مرگش! را می گذارد و می خوابد بلکه فراموش کند.

فرضیه نوشت:

خدا رحیم است ،  شب های ظلم دلتنگی و تنهایی را خودش نیافریده است.

اندوه نوشت:  روزم آنچنان و شبم این چنین

                          

                      

         

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۱۰
... دیگری

بعد از تماشای دو جلسه ی دفاع ، مستقیم رفتم سر کار . سرم پر از سوال و تردید درباره ی تحقیق ِ نفسگیر خودم بود و بخش مهمی از اعتماد به نفسم را از دست داده بودم چون با تماشای نحوه ی داوری ها فهمیدم که برای دفاع از موضوع سخت و چند لایه ای که انتخاب کرده ام بیشتر از این دوستان که دفاع کردند و جان سالم به در بردند ، اذیت خواهم شد و دستم به منابع چندانی بند نیست . باید بتوانم نظرم را ثابت کنم باید یک روش استخوان دار تری را انتخاب کنم استادها هنوز چنان که باید کمکم نکرده اند . خسته از دامنه ی کوه محل کارم بالا خزیدم و نشستم روی صندلی . مسئول مرکز گفت کارشناس نامه داده دو بازی محلی با بچه ها انجام بدهی و فیلم هم بگیری و ارسال کنی . امروز مهلت آخر است . از بازی ها هم برایت الک دو لک را انتخاب کرده ام و زو ! باقی اش را می توانید حدس بزنید . با شش هفت تا پسر بچه ی بازیگوش و همکار خوب نگهبان مان برای الک دو لک رفتیم توی حیاط کانون که پایین ارتفاع است و شروع کردیم به شرح بازی و انجام دادنش . برای زو هم برگشتیم به سالن بالا که دست و بالشان زخم نشود روی زمین .خسته بودم اما به بچه ها خندیدم ، فکرم مشغول بود اما سعی کردم مراحل بازی را به خاطر بسپارم .دخترک همان وقت پیام داد که مامان ! وسائل پیتزا بخری فردا توی مدرسه جشن پیتزا داریم . از مغازه ی قالی فروشی پیغام دادند که به موقع بیائید خانه که قالی نو را تحویل بگیرید . زندگی ام مثل بازی زو به نفس بیشتر و ممتد نیاز دارد و مثل شرکت کننده ی بازی الک دو لک باید شانس بیاورم و طوری با چوب بزرگتر به چوب ِثابتِ قرار گرفته بین دو آجر ضربه بزنم که از زمین بلند شود . نمی دانم کی خلاص می شوم از این همه سنگینی که برای پرتابشان به سمتی دیگر نیازمند انرژی بیشتر هستم . خلاصه که با فکر خسته و دل تنگ و تشنه و گرسنه فقط  مانده بود بروم  الک دو لک بازی و زو ! که رفتم . کمک بزرگی می کنید اگر دعایم کنید .
بعدا نوشت:
توی راه خانه ام خواهرم زنگ زده که دارد دختر کوچکش را می آورد چند ساعتی نگهش دارم تا او برود خرید .فکر می کنم توی آن دنیا هم سر و کارم با بچه ها باشد و نشود نیم ساعت بخوابم آن هم بی سر و صدا .


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۳۸
... دیگری

هوا بی ملاحظه و خشن، سرد است .حالم از خواندن حرف ها و شعرهای تکراری در کانال ها درباره ی برف، شوخی با آمدن و نیامدن برف ، مقایسه ی میزان برف الان با قدیم ، به هم خورده است .شیشه ی پنجره مثل زنی که از جفتش دور افتاده باشد غرق قطره های درشت اشک شده و از تمام درزهای نگرفته ی قاب قدیمی رنگ ریخته اش، سوزی وحشتناک می آید . سوز می ریزد روی درد همیشگی  مچ ِ شکسته ی پای راستم، سوز می چرخد دور کمر درد ِ لعنتی ِ روز چندم ِ قاعدگی ِ مزخرف ، سوز دنبالم می کند وقتی سر صبحی  با حال خراب روی سرامیک های یخ کرده ی خانه ی بی فرش ِ و به هم ریخته ی دم عید تا آشپزخانه می روم دنبال تکه ای نبات .سوز یادم می آورد مادرم در چنین روزهایی می گفت نبات را ننداز توی چایی  بده توی زرده ی تخم مرغ و کاکائو هم بزنیمش آب جوش بریز و زود بخور تا سرد نشده تا کمر دردت کم بشه تا شدت خونریزی کم بشه، ما که نفهمیدیم تو چرا همه چیت انقدر زیاده و شدیده ، پاشو سر بکش لیوان رو این طوری که مُردی از بی رمقی رنگتو نگاه عین گچ سفید شدی، به فکر نیستی ، برو ببین زن ها حواسشون چقدر به خودشون هست تو تا کی می خوای اینطوری باشی؟ عوض کن خودتو ، اهمیت بده به خودت به سلامتیت. نمی دانستم تا کی می خواستم این طوری باشم چون نمی دانستم چه طوری ام دقیقا!چون نمی دانستم چرا شدت و میزان همه چیز در وجود من این قدر زیاد است . بعد هم که می دید من حوصله نمی کنم نبات را در چند مرحله حل کنم خودش دست به کار می شد . کاش امروز نرفته بود سفر  زنگ می زدم تاکسی می آمد می رفتم خانه اش روی دشکچه ی کنار بخاری شان دراز می کشیدم با موهای پَت و به هم ریخته ،صورت رنگ پریده و دست و پای یخ کرده و بی رمق .می رفت برایم مفنامیک اسید می آورد و مخلوط کاکائوی داغ و نبات و زرده ی تخم مرغ. سر حد مرگ غمگین و آشفته و دلتنگم این روزها .حتی شعرهایی که گفتم هم چنان که باید تسلایم نداده اند . خواستم خودم را کمی از درد خلاص کنم به اندازه ی کافی حال روحی ام وخیم هست دیگر طاقت گرفت و گیرهای جسم خسته را ندارم برای همین توی کابینت دنبال ظرف کاکائو گشتم  با بی حوصله گی مفرط زرده را از سفیده جدا کردم و چند دقیقه بعد با لیوان داغ برگشتم توی تخت .گودی دردناک کمرم را به دست ِ عروسک آدم برفی که آن طرف پتو افتاده بود، تکیه دادم ،با احتیاط دست کشیدم به  جلد کتاب " غاده السمّان" اسمش را با حروف قرمز نوشته " غمنامه ای برای یاسمن ها" . کاش بودی تا این شعر را برایت کامل می خواندم: 

آنگاه تو پیروز می شوی

و عشق در برابرت شکست می خورد 

ای روزگار! 

 من برای تو نامه می نویسم

تا اعتراف کنم تو سلطان عالمی

تو زندگی می کنی

تا همه چیز را کامل بمیرانی

و به ما می آموزی 

و چون نزدیک است که درس را دریابیم 

ما را می کشی 

"غاده السمّان"


                     

                          

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۴۱
... دیگری


دیروز فکر می کردم باید بلاخره یک روزی از اینجا بروم و دیگر به دلایل قبلی رفتن فکر نکردم .دلیل تازه تر و غمگین تری داشتم ، باید بروم هر جا که به زبان سلیس انگلیسی آدمها در ارتباط های عاطفی شان به محض شنیدن i love you  فوری می گویند : i love you too  . البته گناه زبان باشکوه فارسی نیست که کلمات عاشقانه به سختی در دهان مان می چرخند اما اینجا کم تر در برابر دوستت دارم در همان لحظه می شنویم که دوستت دارم . کمتر می شنویم من هم عاشقتم هستم در برابر جمله ی با شکوه عاشقت هستم . کلمات مهمند حتی وقتی از اعماق قلب های یکدیگر با خبریم . اگر کلمات مهم نبودند نمی گفت : "در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود " کلماتند که اجازه ی جاری شدن ، نزدیک شدن ، نهراسیدن ، تعارف نداشتن واستمرار ِ در مهر می دهند . قلب ها کار خودشان را می کنند کلمات کار خودشان را . بی مزه و سردند  کلماتی نظیر : ارادتمندیم ، مخلصیم ، هم چنین ! و ... وقتی اردتمندیم، کلمه به خودمان بر می گردد وقتی مخلصیم هم همین طور اما وقتی می گوییم عاشقت هستم آن حرف ت کاملا و تماما به مخاطبمان مربوط است .  به بچه های کلاسم گفته ام خجالت نکشید بگویید دوستت دارم ، بگویید عاشقت هستم ، بگویید دلم برایت تنگ شده بود ، بگویید و فکر نکنید خب او که می داند ، فکر نکنید سخت است ، از غرورتان کم می شود و یا ممکن است طرف مقابلتان اندازه ی شما دلتنگ نباشد ، دوستتان نداشته باشد و زشت باشد حرف شما و سنگ روی یخ شوید . از گفتن، از لمس دست های کسی که دوستش دارید ( حالا در هر قطع و سطح و اندازه و نسبتی )از مهربانانه و ناغافل بوسیدنش و یا وقتی که کنارتان نشسته و نزدیکتان است غافل نشوید . بخدا در سرزمین آی لاو یو توو گوها ! به ما می خندند شاید هم برای مان غصه بخورند اگر بفهمند بعضی از ما سالها با عشق های یکسویه ی ذهنی ، انتزاعی و امثالهم درگیریم . آنها نمی توانند بفهمند ما با طرف مقابل مان حالا هر که هست و هر جنسیتی که دارد یک چای یک قهوه نخورده باشیم یک بار به هم چشم در چشم و بی قرمز و بنفش و  آبی شدن واضح نگفته باشیم که دوست داریمش ، عاشقش هستیم . عشق های زیبای شرقی مان را نفی نمی کنم خودم به قاعده ی جانم بسوختی و به دل دوست دارمت ها پای بندی دارم اما در همه ی زندگی ام سعی کرده ام توی ذوق عاطفی و عاشقانه ی دیگران نزنم حتی اگر بوده اند آدمهایی که نیمه ی وجودی من نبوده اند بلاخره یک جایی یک وقتی گوش کرده ام به عواطف شان و طوری معذوریتم را در نگفتن آی لاو یو توو شرح داده ام و فهمانده ام که به گوشه ی قبای دلشان بر نخورد ، سنگ روی یخ نشوند ، جنگلشان خاکستر نشود در یک آن .  فکر می کنم زمان بسیار کمی برای زندگی داریم خیلی باید کائنات در حق ما لطف کند که کسی رادر این جهان با فراز و نشیب بسیار پیدا کنیم که در ازل همزمان با ما گِل وجودش ورز خورده باشد آن وقت حیف است اگر از ما نشنود که عاشقش هستیم حیف است آن برق زیبای چشم های مان را از نگاهش بدزدیم حیف است دستش را روی سینه مان نگذاریم و نتواند تپیدن قلب مان را برای خودش حس کند . وقت نداریم ،دوباره در اقصای عالم پراکنده می شویم ، جدا می شویم ، دور می شویم وقت نداریم ،باید بدانیم اگر نباشیم چه اتفاقی برای زندگی آن یکی مان می افتد . به گریه های پر دریغ بر سر مزار یار معتقد نیستم ، تا زمان از دست نرفته باید در آغوش یار گریست باید شانه اش بوی اشک های ما را بشناسد و الا آن تکه سنگ مرمر مزار خوشترش باشد که باران بر تنش ببارد تا اشک های محتاط ما .

« دوستت دارم » را
من دلاویزترین شعر جهان یافته ام
این گل سرخ من است.

دامنی پر کن از این گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست،
راز خوشیختی هرکس به پراکندن اوست!

در دل مردم عالم – به خدا –
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید.

تو هم ای خوب من ! این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت
نه به یکبار و به ده بار، که صد بار بگو
« دوستم داری » را از من بسیار بپرس
دوستت دارم را با من بسیار بگو

فریدون مشیری


                                     

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۵۳
... دیگری

بهانه گیری برای یک ذره آغوش، دو دانه بوسه قبل از خواب، بهانه گیری برای همه ی یک آغوش، هفت دانه بوسه، در خواب، بهانه گیری برای همه چیز پس از بیداری ،از کیک هویج و قهوه و توتون و شعر گرفته تا ده دانه بوسه، این است شرح حال بیمار !


پانوشت:

سحر از بسترُم بوی گُل آیو

وقتی یه آدم برسه به جایی که بابا طاهر عریان همدانی رو هم

بتونه درک کنه ! باید منتقل شه به بخش مراقبتای ویژه .از ما گفتن.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۱۷:۰۳
... دیگری