من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است


بقول خودت : 


تمام روز در آئینه گریه می کردم ... 


فروغ عزیزم 24 بهمن همیشه طاقت فرساست .


49 سال تمام است که از این جهان رفتی ...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۴۰
... دیگری


مریضی فرار کردن از در و دیوارهای اتاق ... مریضی فرار کردن از طول و عرض

خانه ... مریضی فرار کردن از تونل های ریز زمینی مترو .... مریضی فرار کردن

از سر و صدای محل کار ... مریضی فرار کردن از سکوت مه آلود قلب ... مریضی

خاموش کردن تلفن ... کشیدن سیم ها از پریزها ... خاموش کردن لامپ ها ... 

روشن کردن لاغرترین شمع ها ... اسمش چیست ؟ یادم نمی آید ... من از 

نقاهتی طولانی که مردمان عشق می دانندش و روحم آن را مرگ خطاب می کند 

چیزی به یادم نمانده الا دلتنگی و صدای تراشیده شدن الوارهای صبوری که استخوان 

هایم هستند .حالا مچ شکسته ی پای راستم دوباره با مویه ای در همان نقطه

 تراشیده می شود در هر ثانیه و عصب ها تنها ناقلان دردند در من . نمی خواهم روی 

این الوار تراشیده گچ بریزم . می خواهم صدای سوهان را بشنوم ! می خواهم عصب

 هایم چیزی برای انتقال داشته باشند . چون دیگر حرفی نمانده است . به هر کسی که

آلزایمر دارد رشک می برم! این فراموشی های مسخره ی روزانه کفاف نمی دهد

آن مرحله ای هست که خودت را هم نمی شناسی هیچ کس راهم یادت نیست

 آنم آرزوست ! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۵۷
... دیگری


یاد گرفته ام اول صبح  روزهایی که شیفت عصر هستم را بعد از فرستادن

بچه به مدرسه ، بعد از شستن ظرف های شتابزده ی صبحانه ، بعد از برگرداندن

اتوی نیمه داغ به سرجایش ، بردارم برای خودم . از مواجه با خودم در خلوت

می ترسم اما دنبال خودم می گردم . چهل دقیقه فرصت دارم یا باید داستان کوتاه

بخوانم ، یا باید شعری ناتمام را تمام کنم ، یا باید سرم را بگذارم روی میز و

صدایی که همچنان محبوب ترین صدای دنیاست برایم را از اسپیکرها گوش کنم

و در حالتی نیمه هشیار برای قلوه سنگی که در سینه ام ترک بر می دارد گریه

کنم . چهل دقیقه فرصت دارم با خودم باشم . اگر تلفن های بی مورد بگذارند

اگر صدای بهم خوردن در قابلمه ی برنج بگذارد اگر مامور گاز و برق زنگ

را تا جایی که جا دارد فشار ندهند ! از خودم سوال می کنم برای بار میلیاردم!

 سوال می کنم . یک چیزی هست که هی ازخودم درباره اش سوال می کنم و

می دانم جوابی ندارم اما مثل لعنتی ها باز سوال می کنم . اگر این چهل دقیقه

هم در دو روز از هفته نباشد من باز دارم سوال می کنم در همه ی لحظه ها

حتی وقتی مشغول درس دادنم دارم از خودم سوال می کنم حتی وقتی خوابم

دارم سوال می کنم . سوال ، آن سوال سخت را در همه حال از خودم می پرسم

و توان خلاص کردن خودم را ندارم خودم را می گذارم سینه ی دیوار و

 می خواهم با آخرین گلوله کارش را تمام کنم اما او به هیات زنی دل شکسته

بلند می شود با دامن کشیده ی سیاه می رود توی آشپزخانه دستگیره های

لب سوخته را برمی دارد و حجمی داغ را در سبد آبکش خالی می کند . میان بخارها

می ایستد و سوال می کند از خودش که ته دیگ سیب زمینی باشد یا زعفرانی ؟

گاهی حتی جواب همین سوال مسخره ی تکراری را هم نمی داند . اساسا وقتی

جواب مهم ترین سوال زندگی ات را ندانی  انگار جواب هیچ چیز را نمی دانی ! 

هیچ چیز را ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۱۹
... دیگری


" بزرگ آقا " توی فیلم شهرزاد ِ حسن فتحی به دخترش که همه چیز از دست داده ی به تمام معنا

بود گفت : از نداشته هایت شروع کن ! صبح نگاهم را مثل عنکبوت خسته ای که از تنیدن و آویزان ماندن ِ

 بی حاصل ، کنج سقف کز کرده بود و تکان نمی خورد لحظه ای برداشتم و توی تخت به همان حالت باقی 

ماندم خشک ! عین چوب درختی که ماه ها از افتادنش گذشته باشد ، فقط نگاهم را آن عنکبوت مرده را از 

کنج سقف برداشته بودم و داشتم راهی برای گریه باز می کردم که چطور می شود از نداشته ها شروع

 کرد لعنتی ! وقتی همه ی نداشته ها هم به او ختم می شود . باز باید از او شروع کنی ! باز می رسی

به او که فقط در نداشته هایت به او رسیده ای و بس ! می بینی ؟ می بینی زندگی جان ؟ وقتی از دست

رفته باشی باز هم باید از تو شروع کرد .حتی همین روز را که از تو خالی ست . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۳۶
... دیگری


 

مرد میانسال خودش را مثل  پارچه ای کهنه مچاله کرده بود گوشه ی پله های زیرگذر .

رفتم پولی کنار دستهای لاجان ِ کبود شده از سرمایش بگذارم که  دیدم روی کارتش

که مربوط به اداره ی بهداشتی ... درمانی ... چیزی بود نوشته بود من ایدز دارم !

پله ها را پایین رفتم با قوزک پایم که یک هفته است از محل شکسته گی ِ سابقش دوباره

در رفته و توی هیچ آتل و باند و گچی آرام نمی گیر د از درد . پله ها را پایین رفتم

و فکر کردم چه درد هایی را می شود روی کارت شناسایی آدم بنویسند ؟ یاد شعر

قیصر امین پور افتادم : "مردمی که جلد کهنه ی شناسنامه های شان درد می کند "

گاهی حس می کنم جلد من کارت های مردم هم درد می کند . آن هم وقتی با احتیاط

در رفت و آمدهای شان سعی می کنند 500 تومانی های بیشتری را ذخیره کنند  .وقتی

می ترسند برای کسی که  کارت  همراهش نیست  کارت  بزنند تا سوار اتوبوس ، سوار

مترو شود . 500 تومن هم 500 تومن است . 300 تومن های کرایه ی یک کورس 800

تومنی  تاکسی هم 300 تومن است برای خودش . یقه جر می دهند به خاطرش شوفرها و

مسافرها .! هفت و نیم صبح که توی این سگ سرما باید به هر فلاکتی خودت را به ساعت

8 اداره برسانی .

حالا این یکی به خط درشت نوشته من ایدز دارم! لا اقل خیالش راحت است که  شاید زودتراز

بقیه  می میرد  ! لا اقل می داند که چه دردی دارد . من به درد های بی درمان فکر می کنم

چه نفرین بدیست ! اگر خواستی به کسی نفرین کنی بگویی درد بی درمان بگیری حتما یقین

کن که از مرگ بدتر است درد بی درمان . چون مرگ پایان دارد اما درد بی درمان نه !

عشق ، دلتنگی ، تنهایی ، از خودی ضربه خوردن ، نامردی دیدن از یاران نارفیق ،

فراموش شدن ، تا پول داری رفیقتم عاشق بند کیفتم  ! قضاوت شدن و...اینها از اقسام درد 

 بی درمانند !

حالم خوش نیست و همه ی درد های بی درمان را دارم انگار . قوزک شکسته ی پا هم

که قوز بالای قوز شده است . مهم نیست هیچی برایم مهم نیست دیگر . تمام راه به زنی

نگاه می کردم که به بچه اش می گفت اگر کاپشنت را از روی شیشه ی  بین آقایان

و بانوان در مترو برنداری  پلیس می آید تو را می برد ! چرا درد و هول عظیمی را به

جان بچه که با چشم های گرد نگاهش می کرد می انداخت ؟ چرا همه چیز را دردناک از

کودکی به ما تحویل می دهند ؟ سر کردن با واهمه ها به بی درمانها بدل می شود . 

بی درمان های ماندگار .


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۲۷
... دیگری



مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه پیدا کردن ذره ای خوشحالی در زندگی برایم

دشوار است یعنی اغلب ناممکن به نظر می رسد . روی هر درختی که یادگاری نوشتم

آنقدر قد نکشید که سایه اش را بر نامم افتاده ببینم . در محل کارم گیاهی ست که

در تنگ آب زندگی می کند . ریشه دوانده و برگچه هایی داده است سبز .  ریشه اش

را شستند و با احتیاط در تنگی جادارتر منزل کرد . بعد دو ماهی آمدند و با  با له های

نازک لرزان لای ریشه ها شروع کردند به چرخیدن دنبال هم . گیاه سایه انداخته است

بر سر ماهی ها . گاهی گیاه از درختی سایه افکن تر است . من این را بارها دیده ام .

در خانه ای شیشه ای می توان چرخید و نهراسید . ما از دل خاک هم جز آفت عایدمان

نشد ! دلم گرفته و ربطی به آسمانی که با دو تکه ابر خاکستری خودش را مسخره کرده

و هنوز نای باریدن نیافته ، ندارد . بقول" شهرزاد " در سریال ِ حسن فتحی : "حال بد

بین ما می چرخه " من فکر می کنم ما ماهی نیستیم  دیگر که با هم بچرخیم ما حال بدی

هستیم که دور هیچ می چرخیم دور خودمان . مثل گردبادهای کوچکی هستیم که

بزرگ می شویم در غبار و ناپایداری هم . ناپایداری ِ آدمیزاد ریشه در چه دارد  ؟

در نَفسش ؟ در هوای نَفسش ؟یا در هوایی که نفَس می کشد ؟ ناپایداری آدم ها

ناپایداری زمان ، ناپایداری همه چیز و همه کس بر من مبرهن است الا ناپایداری

اندوه ! اندوه پایدار است مثل تخم چشمم با من است . اندوه آن است که من از آن

پایدارتر ندیدم در هستی ام . اندوه آتشی است در انبار کاه که سر سوزنی خوشبختی

را پیدا می کند و می سوزاند . اندوه به زمین و زمان وفادار است و پابند . اندوه

آدم نیست که برود و پشت سرش را هم نگاه نکند . حتی وقتی که می رود بر می گردد .

ما می دانیم .همه ی ما  این را می دانیم .

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۱۴
... دیگری


مثل حل شدن نبات در چای داغ پر رنگ ... مثل حل شدن قرص نارنجی جوشان در آب سرد ِ بی رنگ ...

مثل حل شدن قرص های سنگین آرام بخش در رگهای خونی ِ سرگشته ... مثل حل شدن یک قطعه ی

کوچکم در مایعی که توان محو کردنم را دارد . پس از محو شدن است که جزئی از آن چیز می شوم

و جز طعم شیرین و ترش و تلخم اثری از من باقی نمی ماند . من طعم گس خرمالویم اینک در دهان

رودهای زندگی ام . در رودی که به تو نمی رسید افتادم و رفتم . به سنگ ها می خورم نارنجی گرم

پوسته ام له می شود و خلق موج ها را تنگ می کنم و زبانشان را گس و تلخ . گنجشک ها را پر می دهم

از لبه ی رود ماهی ها را فراری می دهم از قوطی های خالی کنسرو که تیزند و بی رحم تر از من

با خودم ! در این میانه تنها وقتی که سعدی می خوانم حل می شوم در حوض حیاط خانه اش و عشق

مرا با همه ی ذراتم باز میشناسد از لای و لجن از قرمزی ماهی ها که کمرنگ تر از دل منند .

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۳۹
... دیگری


قرار است دندان عقلم را بکشم ! بارها در زندگی عقلم را دور انداخته ام مثل یک دندان که با اضافه شدنش 

جای دندان های دیگر را تنگ می کند و استخوان فکت را فشار می دهد . وقتی با دلم رفتم به خاکستر نشستم

 وقتی با عقل قرار بود بروم نرفتم ! خشکم زد .دست و پایم سنگ شد و نشستم . همه ی این سال ها همین بوده .

حرف های عقل را قبول داشتم اما آن حرف ها قدو قواره ی دلم نبودند . حالا دیگر دلی نمانده و غارت ها پایان گرفته .

مثل نیشابور ِ  خاکستر شده ام بعداز آتشی که مغول ها به پا کردند .حالا همان عقل ِ سر طاقچه ای دارد حکم

می کند : تحمل درد دندان اضافه درست نیست . وقت می گیرد از دندان پزشک که دوستی ست قدیمی و نو رانی

 و مهر ،می روم تا دندان اضافه را از جا بیرون بیاورم .

راستی جای دلم کجا بود ؟ چطور بیرون کشیده شد با آنهمه ریشه ؟ مثل شمعدانی ریشه های نازک و بلند داشتم .

 گلدان که افتاد و شکست ریشه هایم بیرون زدند . از میان خاک ها پیدایم از میان تکه های سفالی گلدان . دارم با

خودم فکر می کنم  آیا عقل دار شده ام که درباره ی عقل فکر می کنم ؟ دستم را در خون لخته شد ه ی دلم فرو می

 برم می بینم عشق ندار شده ام که یادم می آید باید فکر کنم ! صدای استاد سپید مویم را به خاطر می آورم که

 می خواند : عاقل به میان راه تا پل می جست / دیوانه برهنه پای از آب گذشت . می خواهم باز  بتوانم برهنه پای

 از آب بگذرم دلم می خواهد وقت دندان عقل کشی ! را کنسل کنم بروم بالای کوه بنشینم و از آنجا چرخ و فلک بزرگ

پارک را نگاه کنم که می چرخد ... می چرخد ... مثل روزگار و آدم ها را از آن بالاپایین می آورد از بلندای عشق به زمین

 بر می گرداند و زنجیر جلوی کابین را باز می کنند و می گویند بفرما پیاده شو ! با عقلت راه خانه را پیدا کن . با رمه ها

برگرد به مسیری که می شناسی . حق نداری بروی از لبه ی دره آویزان شوی به خاطر بوئیدن گلی که سُکر عجیبش

دلت را در حریر می پیچد . امشب به تنهایی باید برای کشیدن دندان اضافه ی عقل بروم هیچ کس با من نیست 

اما وقت بیرون کشیدن دلم چشم های زیادی داشتند تماشا می کردند . یادم نمی رود . یادم نرفته است . 

راستی یاد را چطورباید بیرون کشید ؟ جای یاد در جان آدمیزاد کجاست ؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۵۲
... دیگری