آی عشق ... آی عشق ... چهر ه ی آبی ات پیدا نیست
قرار است دندان عقلم را بکشم ! بارها در زندگی عقلم را دور انداخته ام مثل یک دندان که با اضافه شدنش
جای دندان های دیگر را تنگ می کند و استخوان فکت را فشار می دهد . وقتی با دلم رفتم به خاکستر نشستم
وقتی با عقل قرار بود بروم نرفتم ! خشکم زد .دست و پایم سنگ شد و نشستم . همه ی این سال ها همین بوده .
حرف های عقل را قبول داشتم اما آن حرف ها قدو قواره ی دلم نبودند . حالا دیگر دلی نمانده و غارت ها پایان گرفته .
مثل نیشابور ِ خاکستر شده ام بعداز آتشی که مغول ها به پا کردند .حالا همان عقل ِ سر طاقچه ای دارد حکم
می کند : تحمل درد دندان اضافه درست نیست . وقت می گیرد از دندان پزشک که دوستی ست قدیمی و نو رانی
و مهر ،می روم تا دندان اضافه را از جا بیرون بیاورم .
راستی جای دلم کجا بود ؟ چطور بیرون کشیده شد با آنهمه ریشه ؟ مثل شمعدانی ریشه های نازک و بلند داشتم .
گلدان که افتاد و شکست ریشه هایم بیرون زدند . از میان خاک ها پیدایم از میان تکه های سفالی گلدان . دارم با
خودم فکر می کنم آیا عقل دار شده ام که درباره ی عقل فکر می کنم ؟ دستم را در خون لخته شد ه ی دلم فرو می
برم می بینم عشق ندار شده ام که یادم می آید باید فکر کنم ! صدای استاد سپید مویم را به خاطر می آورم که
می خواند : عاقل به میان راه تا پل می جست / دیوانه برهنه پای از آب گذشت . می خواهم باز بتوانم برهنه پای
از آب بگذرم دلم می خواهد وقت دندان عقل کشی ! را کنسل کنم بروم بالای کوه بنشینم و از آنجا چرخ و فلک بزرگ
پارک را نگاه کنم که می چرخد ... می چرخد ... مثل روزگار و آدم ها را از آن بالاپایین می آورد از بلندای عشق به زمین
بر می گرداند و زنجیر جلوی کابین را باز می کنند و می گویند بفرما پیاده شو ! با عقلت راه خانه را پیدا کن . با رمه ها
برگرد به مسیری که می شناسی . حق نداری بروی از لبه ی دره آویزان شوی به خاطر بوئیدن گلی که سُکر عجیبش
دلت را در حریر می پیچد . امشب به تنهایی باید برای کشیدن دندان اضافه ی عقل بروم هیچ کس با من نیست
اما وقت بیرون کشیدن دلم چشم های زیادی داشتند تماشا می کردند . یادم نمی رود . یادم نرفته است .
راستی یاد را چطورباید بیرون کشید ؟ جای یاد در جان آدمیزاد کجاست ؟