من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۶ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

گربه از لبه ی باریک و لب پریده ی دیوار افتاد توی پارکینگ تاریک . داشتم پتو را می کشیدم روی سرم  بلکه خودم را به هوای خواب آور بودن قرص سرماخوردگی و امروز چه بسیارخسته و دپرس  هستم خواب کنم اما صدای پایین افتادن ِ گربه که اول به پایین افتادن دزد تعبیرش کردم ، نگذاشت . از پشت پنجره ی عرق کرده نگاهش کردم سه بار خیز برداشت بلکه پنجه هایش را به لبه ی قرنیز برساند اما هر سه بار نتوانست و هر بار با صدای اعصاب خرد کن تری پرت می شد کف پارکینگ . یک بار دیگر هم تلاش  کرد و وقتی پرت شد رفت در سه کنج پایین دیوار سمت چپ نشست و مستاصل پوزه اش را گذاشت روی دست هایش . می توانم شاهد تلاش های منجر به شکست باشم اما راستش را بخواهید در من طاقت دیدن استیصال خودم و هیچ موجود دیگری نیست برای همین کاپشنم را پوشیدم که بروم توی پارکینگ  در  ِ ماشین رو ، را باز کنم و با همه ی اکراهم از  مواجهه با بالا و پایین پریدن های غیر قابل پیش بینی ِ  گربه جماعت هر طور شده کمکش کنم،  داشتم دنبال کلیدم می گشتم که در برگشت  پشت در نمانم اما یک دفعه صدای کشیده شدن ناخن هایش بر لبه ی قرنیز را شنیدم . وقتی رسیدم پشت پنجره دیدم دم سیاه و سفیدش را فاتحانه بالا گرفته و دارد با حالتی متهورانه از همان باریکه ی لب پریده ی دیوار رد می شود . پتو را کشیدم روی سرم و با چشمهای نمناک به افتادن هایم از لبه های پر خطر زندگی فکر کردم . نمی خواستم بشمارمشان نمی خواستم جزییاتشان را واکاوی کنم . چند دقیقه ی بعد وقتی قرص خواب آور داشت اثر می کرد به لحظاتی فکر کردم که احتمالا مثل گربه که دمش را ، سرم را بالا گرفته ام و از باریکه های لب پریده متهورانه وامیدوار رد شده ام . این به مراتب احساس بهتری بود . دست کشیدم روی سرم و موهای آشفته ام را به پشت گوش هایم هدایت کردم . مدت هاست از کوبیدگی تن و جانم بر اثر افتادن های مکرر در رنجم، دلم آن لحظه ی  سر بالا گرفتنم را می خواهد . دلم خواسته شدن و تاییدی هر چند کوچک می خواهد . 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۷ ، ۲۰:۵۷
... دیگری

بار پنجاه و هفتمی ست که این جمله را می خوانم: "تو در دایره ی نگاه منی همیشه، در دایره ای به مساحت  یک نفر" مخاطبِ ناگهان ِ این جمله من بودم و  حالا بعد از هر خوانش احساس می کنم زمین بایری هستم که بر آن برف به حد نعمت باریده است و ریشه های درختانش دیگر از تَموز نمی هراسند .ببین ! دارم به کارگر افتادن ِ برخی جمله ها در تنگنای دقایق دشوار زندگی ام فکر می کنم ‌و به اینکه آیا تا به حال چه جمله هایی از من در تنگنای دقایق ِ  دشوار کسی یا کسانی کارگر افتاده است ؟ شاید ناپایداری دنیا و سرگردانی عواطف ، قاطعیت ابرازهای گونه گون را از دستگاه واژگانی آدم های معاصر گرفته باشد اما هنوز رنگ به روی کلماتی هست که قادرند ناقلان ذرات صداقت و راویان دانه های پر ثمر برف باشند .اگر دست و بال مان خالی نیست می توانیم با هم در مبادله ی  کلماتی باشیم که قدرتمند هستند و می توانند زندگی را در دشواری ها اداره کنند و تا می شود آن را در آسانی ها براق و دوست داشتنی به سمع و نظرمان برسانند .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۷ ، ۲۳:۵۰
... دیگری

بعضی لحظاتِ پیش از شروع گریه هست که دلم می خواهد شماره تماس جناب "مسعود فروتن" را داشته باشم . تماس بگیرم و خواهش کنم این بیت وحشی بافقی را با آن صدای اندوهناک ، متفاوت و تسلی بخششان برایم بخوانند :

چه غصه ها که نخوردم ز آشنایی تو 
خدا تو را به کسی یا رب آشنا نکند

پانوشت: فقط منم که دیشب و امشب توی چله ی زمستون چهار بار خون دماغ کرده و هیچکی متوجه نشده . 

          
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۷ ، ۲۰:۲۶
... دیگری


امروز رفته بودم دوره ی آموزش نجوم ‌. تمام صبح تا عصر را جناب دکتر امیدیانی بزرگوار ،  پیرمرد سفید موی آرام احوال داشت درباره ی  کهکشان ها ، سحابی ها ، ستاره ها، سیاره ها، چاله های فضایی، فضاپیماها،محاسبات پیچیده ی فاصله ی اجرام آسمانی از زمین  به سال نوری و .... شرح و توضیح مبسوط و مصور می داد . تمام صبح تا عصر آخر هر مبحثی با حیرت و اندوهی بر آمده از تفکر مداوم و شهود عاشقانه در کائنات این جمله را تکرار می کرد: حالا ببینید روی این زمین که اندازه ی یک ارزن بیشتر نیست توی طبقات آسمان ما کجای عالم هستیم و چه می کنیم . وسط تماشای فیلم های شگفت انگیز از فضا و زندگی پر شوکت و نورانی  اجرام آسمانی خاصه وقت تماشای ماه داشتم فکر می کردم حالا که آقای دکتر می گوید نور ما رو به بالا حرکت می کند و حتی بعد از مرگ زائل نمی شود و سال های نوری زیادی باید بگذرند تا به کرات دیگر و موجوداتی که ممکن است در آن ها به زندگی مشغول باشند برسد ، آیا ذرات نورانی تپش های قلب من به کدام ستاره به کدام سیاره به کدام سحابی خواهد رسید ؟ آیا می شود روزی در کهکشان همسایه ی راه شیری" آندرومدا" با دو و نیم میلیون سال نوری فاصله نشانه ای از امروز ما ثبت شود ؟همین امروز که روزی از دی ماه بود و من داشتم با نوک کفشم خاک اره های کنار آتشدان دست ساز کارگرهای خدماتی را زیر و رو می کردم و خاکسترهای سرد را نگاه می کردم و با تو حرف می زدم . کنار باغچه زیر سایه ی بی رمق  بید مجنون نشستم و فکر کردم چقدر زمین دور است در آسمان  نامتناهی به همه جا ،به کلاس برگشتم  آقای دکتر داشت روی تصویر کره ی زمین قاره ی آسیا را نشان می داد وقتی نقطه ی روشن نشانگر افتاد روی ایران من داشتم دنبال شهر تو می گشتم من داشتم فاصله های نوری و سنگی میان مان را محاسبه می کردم بعد آقای دکتر تصویر را کوچک و کوچکتر کرد و آسیا با شهر تو با شهر من توی سیاهی فضا دور و دورتر شد . تا به حال فاصله مان را از بالا ندیده بودم . تا به حال کسی ناخودآگاه فاصله را با محاسبات علمی برایم مشخص نکرده بود .‌ درد در  سینه ام چاه می کند و دلم می خواهد از عمق این چاه فریاد بزنم اگر زمین اندازه ی ارزن است اگر نور این ستاره ها که شب ها دلخوششان هستیم ممکن است نور ستاره ای باشد که سال ها پیش مرده است چرا خانه های ما این همه دور است از هم چرا ماه من و تو خورشید صبح من و تو یکی ست اما ما نمی توانیم یکدیگر را ببینیم ؟ زمین می چرخد خدا قدرتمند است و ما انسان هایی هستیم با پوسته های نازک روحمان با صد کهکشان سرگردانی و هراس و تنهایی ما ذرات ستاره ی خودمان را می خواهیم  .‌ آخر وقت آقای دکتر صحنه ی بلعیده شدن بعضی از محتویات  فضا را در سیاه چاله ای هول انگیز نشان می داد  حس کردم چقدر دلم می خواهد  جاده های میان ما در  جایی مثل این سیاه چاله نابود شوند  چرا که به شدت دچار رنج کیلومترها و حکمرانی بلیت ها هستیم و این فاصله را محاسبات سال نوری هم نمی تواند اندازه بگیرد .‌ من با دیدن فاصله های عجیب و غریب فضایی گمان نمی کنم که خب خدا را شکر آنقدرها هم دور نیستیم . همین که تا ابد بر بالای  مناره ها اذان مغرب شهر من را زودتر از شهر تو می گویند یعنی ما از هم دور هستیم و من این را به طرزی غمناک وقت دیدن اولین ستاره ی شب می دانم . کسی چه می داند هر شب شازده کوچولوی دلتنگی در سینه ی من آسمان را  نگاه می کند و به آن روباه نارنجی که به کمک کاغذ و تا ساخته است چه ها درباره ی اخترک خودش با آن گل سرخ فراموش نشدنی می گوید . 


                            

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۷ ، ۱۸:۴۰
... دیگری

شکست خوردن از خودم در برابر آدمی ،آدمهایی ،  باوری ، باورهایی ،  احساسی ، احساس هایی خیلی سخت است .در چنین حالتی  خودم دخل خودم را در می آورم . مثل مار زخم خورده ، گوزن شاخ شکسته ، زن ِ گیس بریده ، بی تابی می کنم .می دانم هیچ کس بی تابی ام را تاب نمی آورد و شدت قبض احوالم را . پس به آهستگی و نامحسوس گم و گور و کمرنگ می شوم . فاصله می گیرم . یک ماه است در فقره ای شکست خورده ام از احساس خودم . از کسی خواسته ای داشتم ( البته برای خودش نه برای خودم ) اما نشد و همه ی دلخوشی و رویابافی هایم برایش فعلا خراب شد . اینجا دیگر به سهوی بودن ماجرایش فکر نمی کنم من از عاطفه ی امید بسته ی خودم شکست خوردم . از اینکه فکر می کردم به خاطر درخواست من بخش عظیمی از هوش و حواسش را معطوف این کار می کند . راستش در چنین مواقعی ناخودآگاه همه ی شکست های مهم زندگی ام را به یاد می آورم . خودم را به خاطر رخ دادن همه گی شان به اندازه ی میزان جرمم و گاه بیشتر از آن شماتت می کنم دلم می خواهد دستمالی بردارم و آن شکست لکه ای باشد که بشود پاکش کرد اما نمی شود . آن قدر به هم ریخته بودم که برای ادامه ی بقا ! مجبور بودم خودم از خودم دلجویی کنم ! دلجویی کردن ِ من از خودم کار به شدت سختی ست . اسب رمیده ی چموشی هستم در این هنگام که رام کردنش ممکن نیست ولی تیر شلیک کردن به ساق پایش چرا ! دیشب درست بعد از این شلیک کردن بود که کنج کتاب فروشی نشستم و قهوه ی لاته ام را یک نفس سر کشیدم و مثلا دنبال کتاب می گشتم ! توی راه برگشت با کلی وسیله سنگین و هدیه به دست در سرمای پراید لق لقویی خودم را جمع کردم یک گوشه و رد شدن سریع درختهای ملک آباد از پیش چشمهای خیسم را تماشا می کردم . برای آخرین بار به خودم گفتم : ببین رفیق !  خیلی ها به خاطر تصمیم های حکمرانه ی پدرشان شکست می خورند پس دیگر نرفتن به دبیرستان پروین و دانشکده ی ادبیات مورد علاقه ات را فراموش کن . خیلی ها در جوانی  از بی مبالاتی مرد مورد علاقه شان صدمه می بینند شکست می خورند و متعاقبا شکسته می شوند  یا خیلی ها از مرد آرزوهای شان  به هزار و یک دلیلِ درست یا نادرست  یا به خاطر یک زن دیگر ، بیا تلاش کنیم بلکه بشود با هم زندگی کنیم را نمی شنوند ولی  از کلی آدم نامربوط و اشتباهی ِ دیگر این را می شنوند . خیلی ها انواع بی وفایی و بی معرفتی و بی پولی بد هنگام می بینند ، خیلی ها آن قدرها که دلشان می خواهد و استطاعتش را دارند  مهم واقع نمی شوند برای آدمهای مهم شان ، برای جامعه. خیلی ها نمی توانند به موقع و با لذت  درس بخوانند ، به موقع و با لذت فارغ التحصیل شوند به موقع و با لذت اثرشان را چاپ کنند . خیلی ها از دوست شانس نمی آورند و مجبورند با دشمن قسم خورده شان همکار باشند! خیلی ها در اوج دوران درخشش حرفه ای شان به خاطر حسادت ها و حب و بغض ها یک شبه از کار اخراج می شوند .خیلی ها نمی توانند آن  آدم موفقی که خودشان دلشان می خواسته بشوند ولی در چشم دیگران موفق به نظر می رسند .خیلی ها زمانی وکیل مجرب  پرونده شان را پس داده و گفته است که خانم متاسفم راهی برای مسئله ی شما پیدا نکردم قانون گذار در این فقره به توافق طرف مقابل امر کرده است . خیلی ها نتوانسته اند قبل از مرگشان برای قانون گذار آن توقیع ِ توافق را ببرند . خیلی ها هم در روز اول مادر شدن شان و هم در روز به دنیا آمدن فرزندشان از دکتری ابله !صراحتا شنیده اند که بچه ات زنده نمی ماند . خیلی ها اگر صد سال دیگر هم کار کنند پولشان بس نمی کند پاریس را ببینند  و هزار و یک خیلی و خیلی های دیگر را با خودم در میان گذاشتم و مرور کردم . بعد دست گذاشتم روی زانوی خودم و با خودم گفتم : خب اینها که شکست های نرمال است ! ببین بقول مامان معلول نیستی ! ببین خدا را شکر همین خانه ی از کوچک کوچکتر و بی امکانات را داری ! اگر نه الان کجا می رفتی ؟! شکست هایی که از خودت و انتخاب ها و احساساتت خوردی را بپذیر . توی آینه ی لکه لکه ی ماشین کرایه خودم را یک طوری نگاه کردم که یعنی باشه هر چی شما بفرمایید . یکهو راننده زد روی ترمز گفت چی فرمودید ؟ نشنیدم ، پیاده می شوید یا ... گفتم : نخیر ! چیزی نگفتم . گفت : آخر یک صدایی به گوشم خورد بعد موج رادیو را تاب داد و گفت : فکر کنم صدای این درب و داغون بود . می خواستم بگویم نه برادر ! صدای شخص مجددا درب و داغان درون من بود که شنیدی اما ۵ هزار تومنی را گرفتم سمتش و گفتم میدون پیاده می شوم . پیاده شدم با حالی مثل حال شخصیت  فرامرز قریبیان توی فیلم "گناهکاران" در صحنه ای که از دست دل خودش بیشتر شکست خورده بود تا طرف مقابلش . با حالی مثل حال "سپیده" در فیلم "درباره ی الی "وقتی از خودش بیشتر از عشق و مرگ و یار شکست خورده بود و رو به دیوار سیمانی مخروبه بلند گریه می کرد . صبح که برخاستم آدم دیگری شده بودم همان آدمی که باز بالاجبار پذیرفته بود و رنگ به رو نداشت اما سعی می کرد نشان بدهد خیلی زود خوب می شود خیلی زود ‌.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۷ ، ۱۷:۴۲
... دیگری

از بلد نیستم های من: رانندگی ، خیاطی، شنا ، شطرنج، بارفیکس، حلقه زدن دور کمر در باشگاه، راه رفتن با کفش پاشنه میخی بالای ۵ سانت ، پوشیدن تاپ و دکلته ی شدیدا باز در مجالس مهمانی ، باز کردن صحیح سس تک نفره ، هفت ِ خبیث بازی کردن با پاستور ، بغل گرفتن شدیدا نزدیک حیوانات ، رقابت کردن اعم از سالم و ناسالم ، پول پس انداز کردن اساسی، موم انداختن بدن  ، حرف زدن های مطایبه آمیز با زنان دیگر درباره ی سکس و چند و چون روابط شخصی جسمی ، سوار بشقاب پرنده و رنجر شدن در شهربازی ، دلبری کردن عامدانه  از مردان، غصه نخوردن ، قلاب بافی کردن ، کِل کشیدن در عروسی ها ، تک زنگ زدن به موبایل آدمها ، انجام دادن بازی های مرحله ای موبایل ، فتوشاپ ، نواختن هر گونه ساز موسیقی، تعمیر شیر آلات خراب آشپزخانه ، حمام و غیره ، متصل فکر نکردن به کسی که دوستش دارم ‌. فعلا همینا و السلام !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۷ ، ۱۷:۰۴
... دیگری