من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

 

بلاخره یک لحظه ای می رسد که دکمه ی انصراف ، دکمه ی تغییر را می زنم و پسوردها از تاریخ تولد تو از تاریخ آشنایی مان از تاریخ روزهای مهمی که میان مان بود خالی می شوند . می ایستم روبه روی صفحه ی عابر بانک ها دکمه را می زنم می پرسد آیا مطمئن هستید ؟ دستم می لرزد صورتم خیس می شود نفر پشت سری می گوید : خیلی کار دارید ؟ سرم را تکان می دهم یعنی که نه !می نشینم روبه روی صفحه ی کامپیوتر تنظیمات ورودها ، ایمیل ها ، پین کدها ی موبایل همه همین سوال را می پرسند ؟ آیا مطمئنی ؟ می گویند: لطفا رمز جدید را وارد کنید و بعد دوباره می گویند تکرارش کن . بعد نوبت شیشه های عطر می رسد جعبه می خواهم برای کتاب ها دست خط ها عکس ها گلدان ها سفال ها کیف های جیبی با آینه های شان برای کاست ها سی دی ها برای گلها و میوه های خشک کرده و... جعبه می خواهم با چسب پهن ! تو گفته بودی این حرف ها را نزن حق نداری بمیری ! من چکار کنم بدون تو ؟ من گفته بودم زندگی می کنی دیگر، گفته بودی زندگی تو منم !گفته بودی عزیزم آخر من چه کسی را جز تو دارم توی این دنیا؟

آن سال ها باورت کردم. نمردم چون به تو قول داده بودم .چون نمی دانستی بعد از من چکار کنی !!!.

گوزن آبی خریدی برایم گفتی بغلش کن ، بغلش کردم .نگاهمان کردی ! و دلم نخواست هیچ وقت بمیرم .غلط می کردم بمیرم !شال گردنم را باز کردی  ،عمیق و با عشق بوییدی ،دور گردن خودت پیچیدی شال گردنت را باز کردی دور گردن من پیچیدی، اشتباه می کردم اگر می مردم ! 

زمان گذشته و ساعت چهار بار نواخته . بلاخره یک روزی می رسید که یکی از ما بی خبرمی مرد، خاطره می شد . همیشه خواسته بودم از خدا که اول من بمیرم .آخرش من اوّل مردم. 

حالا هزار هم که عارف در سرم با همان لحن جادویی و ریتم کشدار بخواند : هر عشقی ...می ...میرد ...خاموشی ...می ... گیرد ...عشق تو ...ن..می ...میرد ... ! دیگر در من تاثیری نخواهد داشت .

                   

                                 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۰۷
... دیگری


غروب بود داشتم به راه خودم می رفتم .پیاده رو شلوغ بود .آنقدر کج خلق و بی حوصله و غمگین و بی تفاوت بودم  که حتی به مردی که هشت صبح دستش را گذاشته بود روی لبهایش و بوسه ای فرستاده بود از آن طرف خیابان اخم نکرده بودم و زیر لب هم ناسزا نگفته بودم !به ماشینی که رد شده بود و کلی آب باران گل آلود شده را پاشیده بود به لباسم نگاه نکرده بودم . فقط به زحمت توانسته بودم کارهایم را انجام بدهم و برای رسیدن به قراری کاری تقلا کنم . غروب بود داشتم به راه خودم می رفتم چشمم به این منظره ی تلخ افتاد و قلبم فشرده شد از درد و به خودم گفتم لعنتی ! بس کن !رها کن خودت را : دو تا مرد جوان بوتیک دار داشتند از ماشینی مانتوهای جدید زنانه که برای شان رسیده بود را بیرون می آوردند .یکی شان سیگاری دریک دستش بود و آن یکی دستش بی ملاحظه مانتوی خاکستری را بغل گرفته بود به نحوی که گوشه هایش و قسمتی از کمربندش به زمین می خورد و خاکی می شد و پک های جانانه به سیگارش می زد آن یکی مرد اما انگاز زنی زیبا را بغل گرفته بود نه یک مانتوی بی جان را .چقدر حالت دست هایش در خاطرم مانده باید شعرش کرد .دستش را انداخته بود زیر کمرش و با احتیاط قدم بر می داشت. آن یکی که داشت سیگارش را می کشید متوجه نگاهم شد به همان اندازه که دیگرنمی خواهم دست های تو را ببینم به همان اندازه که دلم می خواهد بتوانم ظرف این دو سه روز باقی مانده، خاطره ی انگشت های همیشه داغ تو را  از گودی ِ سِر شده ی کمرم باز کنم و بلند شوم از روی زانوهات، بیرون بیایم از عطر چوب باران خورده ی آغوشت که روزی زندگی ام بود ،با اخم نگاهش کردم کاش می توانستم آن سیلی که باید روزی به تو بزنم را به او بزنم تا به خودش بیاید ! فرقی با تو نداشت . به قد و بالای تو بود و کم سن و سال تر از تو  ،به بوگارتی تو سیگار نمی کشید اما مثل تو داشت بی ملاحظه گی می کرد . دیدی چکارکردی ؟ دیدی من رفتم و نفهمیدی هنوز ؟ چطور می توانی این غیر ممکن ترین احتمالی که میتوانستی درباره ام فرض کنی را باور کنی ؟ خودم چطور می توانم باورکنم ?

منتظرم نباش .فقط سیگارت را بکش و به آن یکی دست تنهایت عمیق و صادقانه تر  نگاه کن و بگو  یعنی کجا ممکن است رفته باشد؟ این سوالی ست که رسیدن به پاسخش شاید بتواند روزی از تو یک عاشق تمام عیار بسازد که حال دنیا را خوب کند و مرا در گورخوشحال . روزی که از آدم ها بخواهی عکس های دو نفره مان را پیدا کنند از زیر سنگ . 

"یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد ! "


                        

                              

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۱۱
... دیگری

 

در بستگان سببی ام خانمی به شدت متدین و زیبا و خوش خلق داریم که از این زن های همه چی تمام است . دانشگاه رفته و تحصیلکرده نیست اما با اطلاع است و اهل آموختن و البته به کار بستن . همسرش هم مردی تمام عیار بود از این مردها که اگر هر زنی داشته باشد آب توی دلش تکان نخواهد خورد و سنگ در سینه اش نخواهد غلتید . مرد تمام عیارِمهربان ،سالی که حادثه قطار نیشابور اتفاق افتاد در انفجار دوم از دست رفت و از قد و بالای رشیدش فقط بخشی از آستر کتش برگشت و یک دکمه گویا . همسرش و بچه هایش ماندند با یکباره نیست شدن مردی که به سبب وظیفه ی شغلی اش شتابان خانه را ترک کرده تا برود برای بررسی حادثه و کمک رسانی که انفجار دوم رخ داده و دیگر برنگشته . سفره ی صبحانه ی خانواده ی صمیمی و متفاوتشان هنوز توی آشپزخانه بود وقتی ما به خانه شان رسیدیم فامیل آمده بودند کسی نمی فهمید چه شده کسی نمی دانست چه باید بکند .مریم خانم اما با رنگ پریده و چشم های بی فروغ مهمان ها را خوش آمد می گفت همه ی آن ها که منتظر بودند با خانه ای پر از شیون مواجه شوند پا به خانه ای گذاشته بودند که عجیب ساکت بود و تنها پیرزنی از فامیل نزدیک آرام آرام گوشه ای گریه ای می کرد . مردی که از آن خانه رفته بود و برنگشته بود برای من فوق العاده قابل احترام و البته الگویی از شریف ترین خصائل انسانی بود و نحو رابطه اش با همسرش و خنده های بلند و سر زنده گی هایش همیشه در خاطرم هست . مریم خانم همه ی این سالها جوری رفتن او را به خودش و بقیه قبولانده که کسی گمان نمی کند او نیست . جوری حرف می زند که انگار ناهار ظهر را باهم خورده اند  رفته اند برای خانه خرید کرد ه اند مثل همیشه و شب در آغوش هم آرام خوابیده اند .  فقط یک بار برای نماز من را برد به اتاق خودشان دیدم عکسش را گذاشته روی پاتختی کنار یک شمع پر نقش . رو تختی را مرتب کرد .بالِش کوچکی را برداشت از روی تخت و بغل گرفت و نوازش کرد و آرام گذاشتش توی کمد و گفت: ببخشید این از دیشب اینجا مانده کلی با ابراهیم حرف زدیم مثل هر شب . این همه سال جفتمان سرمان را روی همین بالش گذاشتیم . یادم است نماز دومم را رفتم توی راهروی کوچکی که پشت اتاق بود خواندم .داشتم خفه می شدم داشتم دیوانه می شدم . ابراهیمش در آتش خاکستر شده بود و او آنقدر از این مرد از این عشق سرشار بود که در پیش از چهل ساله گی عاشق تر از زن های جوان بیست ساله بود .آن اتاق حرمت دو نفره داشت باید می آمدم بیرون .

حالا چهارده پانزده سالی گذشته هفته ی پیش خبر دادند که دوباره ازدواج کرده است در حالی که نوه ی دومش به تازگی دنیا آمده .من شوکه شدم .وبه کسی که با ناراحتی این خبر را داد گفتم شوخی خوبی نیست به گوششان برسد ناراحت می شوند . امکان ندارد . دو شب پیش تلفنم زنگ خورد . خودش بود گفت می خواهم به یک مهمانی کوچک دعوتتان کنم . من خوش و بِش های همیشه ام را کردم .آدرس داد و فامیل مردی که میزبان مهمانی او بود را گفت . من به رو نیاوردم انگار که نشنیدم . نمی دانم چه مرگم شده بود هم  نمی خواستم قبول کنم هم فکر می کردم نباید به رویش بیاورم که این خبر دهان به دهان چرخید ه و به ما رسیده و ما هم جز همان هایی بودیم که شاید زودتر از این که تو بخواهی بگویی فهمیده ایم . فکر کردم ممکن است معذب بشود . نفهمی ام را ادامه دادم تا اینکه گفت عاطفه جان ! عزیزم واقعا خبر نداری دارم کجا دعوتت می کنم ؟ پست فطرتانه گفتم : برای آقازاده آستین بالا زدید لابد . اصل مهمان شما شدن است و ... که آمد وسط حرفم با خنده و به حالت شوخی گفت : یک همراهی پیدا کرده ام برای خودم مرد خوبی ست  همین آقای فلانی که شما را دعوت گرفته است برای افطار اولین جمعه ی رمضان .لال شدم . من همیشه بدم توی تلفن های حسی پر از لکنت و مکث و ضربان قلبم و تند تند راه می روم . نشانی را کف دستم نوشتم .تبریک های عمیق گفتم ابراز شادی کردم و مثل همیشه تحسینش کردم و خداحافظ گفتم .بعد راستش گریه کردم برای خودم ریز ریز ، نشانی را شستم و جایی یادداشتش نکردم . حالم بهم ریخته شد . برایش خوشحال شدم چقدر توان بالایی برای تحمل این همه حرف و هماهنگ کردن این همه آدم و بچه هایش را دارد توان مواجهه با عروس ها و دامادهایش را . توان جای دادن آن بالش ِ یک نفره ی دونفره در لایه های روح صبور و مقاومش را. بچه هایش بزرگ شد ه اند و عاقبت بخیر و موفق. حالا می خواهد از جایی که زندگی فردی خودش قطع شده بوده دوباره شروع کند و برود .کارها و برنامه های زیادی دارد می دانم چطوری ست شخصیتش .از احترام عشقش سرسوزنی کم نشده برایم مثل بقیه قضاوتش نمی کنم  که این هم زن است بنده ی خدا  و نمی تواند تنها بماند .سخت است زندگی و ...دیگر حالا خیلی وفادار بود پانزده سال صبر کرده .من سکوت کرده ام فقط این روزها و نمی توانم بگویم عشقشان آن عشق با شکوه را فراموش می کنم .تعصب دارم به عشقشان . ببین چه بوده آن شکوه و آن مهر فزاینده که مخاطبین این عشق را تحت تاثیر خودش قرار داده انگار مردی که تازه پایش به حریم این زن باز شده بی که بخواهد به قسمتی از حافظه ی جمعی ما از این عشق دستبرد زده . اما قطعا چطور زندگی کردن هر کسی به خودش مربوط است و حق طبیعی اوست که انتخاب کند بر اساس دل خودش و معیارهای خودش نه عواطف ما . همه ی این ها یک طرف او می رود و خوب باز هم خوب و عالی زندگی می کند کدبانو و خانم  و با سلیقه و خوش رو  .کم کم همسزش را همه می پذیرند . من می دانم که عشق همواره از سمت زندگی و حوادث در حال تهدید است ولی چرایش را نمی دانم  . این روزها دلم می خواهد بدانم آن بالِش پُر از بوسه را کجا می گذارد . من اگر جواب این سوال را بدانم شاید بتوانم بالش های پَر رویاهایی که در روحم به طرز فجیعی پَرپَر شده اند را در جایی مخفی کنم که این همه حرف زور نشنوم از عشق این همه خودم را به خاطر رعایت حرمت عشق وتعهد حتی به بی تعهدی های کلیّت عشق زجر کش نکنم . چطور می شود آدم یاد بگیرد یاد خودش هم باشد حتی وقتی عشقی به ظاهر از دست می رود و از حالتی به حالتی دیگر تبدیل می شود خودش را دوست داشته باشد وقتی آنکه دوستش داشته دیگر نیست ؟ همه ی نیروها از عشق می خیزد حتی عشق انسانی به یک گیاه به یک پدیده همه ی رنج ها هم مقدمه ی شروعشان همین عشق است انسانی و آسمانی اش فرقی نمی کند به نظرم محتوا یکی ست و خروجی یکی . کُشندگی و کِشندگی ! هر دو سختند . آفرین به این زن توانا که هنوز در ناصیه ی زندگی چیزی می بیند که به آن ارزش ادامه دادن بدهد .بدا به حال امثال ما که سالها سر قبری که قلبمان بود گریه کردیم چه وقتی پُر بود چه وقتی خالی اش کردند . خالی شد و بدل به لخته ی خونی تپنده شد که فقط از نظر علمی معنا دارد و عضوی ست که  تنها سِمت مهمی در بدن دارد همین  و بس .خدا این روزها بدجور دارد من را آزمایش می کند . بدجور تکانم می دهد . بدجور مفاهیم کله گنده را به زور اتفاقات حالی ام می کند . جبّار شده رحیمم . می فهمی ؟

 

                                              

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۱۵
... دیگری


انگار دست مهربانش را گذاشته زیر سرم می گوید : بخواب عزیزکم بخواب و از هیچ چیز نترس . انگار صورتش اولین صورتی ست که هر صبح قبل از طلوع آفتاب می بینم .انگار صورتش آخرین صورتی ست که هر شب قبل از آنکه چشم هایم را ببندم هنوز هست و هیچ جایی نرفته.در پرده های اشک تو را یافتم در تنهایی مفرطی که کم مانده بود به تنهایی خدا نزدیک شود ! مگر از تو تنهاتر هست ؟ مگر از تو تنها تر بوده ؟ نوشته بودم خدا گنجشک غمگینی ست در ایوان ....خدا  تنهایی من بود پیش از تو ... و نتوانسته بودم بیت بعدی اش را بنویسم چون همه ی حرفم را یکباره گفته بودم . چون بالاتر از تنهایی حرفی بلد نبودم بزنم . حالا در روزهایی که گذشته مثل خون پیش چشمم را گرفته تو پرده های اشک را کنار می زنی و می خواهی لبخندی را ببینی که واقعیت دارد یا نه اتفاق افتاده .بی جان و بی رمق است اما اتفاق افتاده . دیشب بالای کوهی ایستادم و نخ بادبادک قرمزم را آنقدر از دور دستم باز کردم که کم مانده بود برود .فکر کن اگر رهایش کرده بودم می توانست تا تو بیاید بی آنکه لای شاخه ها گیر کند .بی آنکه از سیم های برق بترسد حتی از خود باد که گاهی رفیق نیمه ی راه می شود و با سر زمین می زندش . دیشب و شب های زیادی ست که دست تو رحمت بی دریغش را با من درمیان می گذارد .من تو را تنها با خودم  در میان می گذارم چرا که دیگر آموخته ام دیگران نباید دستشان را در چشمه ات فرو برند هر دستی دلپاک نیست هر نگاهی بی بخل نیست من به تلخی آموخته ام که قلب آدمیزاد گاهی سلولی ست که تنها کسی اجازه دارد برایت آب بیاورد و کاغذی برای نوشتن که با تو هم بند است مثل توست و می داند اینجا امن ترین جای جهان است .بیرون خبری نیست الا عصیان .بیرون خبری نیست الا تکرار زشتی ها و نامردادی ها . داخل بیا و در را پشت سرت ببند .من دیگر جایی نمی روم .هیچ کجا نمی روم . آنکه رهایش کردم او بود نه بادبادکم که تازه خانه ی واقعی اش را پیدا کرده و می خواهد گوشواره هایش را به تو بدهد تا صورتش که از گرد راه رسیده را در چشمه ی با سخاوت سینه ات بشوید .از من عکسی بگیر و ده سال بعد اگر زنده بودم نشانم بده .بگو این روزی بود که صورتت را شستی و غبار از پلک هایت ریخت.

« خوشا منی که تو آغاز می کنی از من »
                                              
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۸:۳۹
... دیگری