من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

می روم و نمی رود ناقه به زیر محملم ...

چهارشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۱۵ ق.ظ

 

در بستگان سببی ام خانمی به شدت متدین و زیبا و خوش خلق داریم که از این زن های همه چی تمام است . دانشگاه رفته و تحصیلکرده نیست اما با اطلاع است و اهل آموختن و البته به کار بستن . همسرش هم مردی تمام عیار بود از این مردها که اگر هر زنی داشته باشد آب توی دلش تکان نخواهد خورد و سنگ در سینه اش نخواهد غلتید . مرد تمام عیارِمهربان ،سالی که حادثه قطار نیشابور اتفاق افتاد در انفجار دوم از دست رفت و از قد و بالای رشیدش فقط بخشی از آستر کتش برگشت و یک دکمه گویا . همسرش و بچه هایش ماندند با یکباره نیست شدن مردی که به سبب وظیفه ی شغلی اش شتابان خانه را ترک کرده تا برود برای بررسی حادثه و کمک رسانی که انفجار دوم رخ داده و دیگر برنگشته . سفره ی صبحانه ی خانواده ی صمیمی و متفاوتشان هنوز توی آشپزخانه بود وقتی ما به خانه شان رسیدیم فامیل آمده بودند کسی نمی فهمید چه شده کسی نمی دانست چه باید بکند .مریم خانم اما با رنگ پریده و چشم های بی فروغ مهمان ها را خوش آمد می گفت همه ی آن ها که منتظر بودند با خانه ای پر از شیون مواجه شوند پا به خانه ای گذاشته بودند که عجیب ساکت بود و تنها پیرزنی از فامیل نزدیک آرام آرام گوشه ای گریه ای می کرد . مردی که از آن خانه رفته بود و برنگشته بود برای من فوق العاده قابل احترام و البته الگویی از شریف ترین خصائل انسانی بود و نحو رابطه اش با همسرش و خنده های بلند و سر زنده گی هایش همیشه در خاطرم هست . مریم خانم همه ی این سالها جوری رفتن او را به خودش و بقیه قبولانده که کسی گمان نمی کند او نیست . جوری حرف می زند که انگار ناهار ظهر را باهم خورده اند  رفته اند برای خانه خرید کرد ه اند مثل همیشه و شب در آغوش هم آرام خوابیده اند .  فقط یک بار برای نماز من را برد به اتاق خودشان دیدم عکسش را گذاشته روی پاتختی کنار یک شمع پر نقش . رو تختی را مرتب کرد .بالِش کوچکی را برداشت از روی تخت و بغل گرفت و نوازش کرد و آرام گذاشتش توی کمد و گفت: ببخشید این از دیشب اینجا مانده کلی با ابراهیم حرف زدیم مثل هر شب . این همه سال جفتمان سرمان را روی همین بالش گذاشتیم . یادم است نماز دومم را رفتم توی راهروی کوچکی که پشت اتاق بود خواندم .داشتم خفه می شدم داشتم دیوانه می شدم . ابراهیمش در آتش خاکستر شده بود و او آنقدر از این مرد از این عشق سرشار بود که در پیش از چهل ساله گی عاشق تر از زن های جوان بیست ساله بود .آن اتاق حرمت دو نفره داشت باید می آمدم بیرون .

حالا چهارده پانزده سالی گذشته هفته ی پیش خبر دادند که دوباره ازدواج کرده است در حالی که نوه ی دومش به تازگی دنیا آمده .من شوکه شدم .وبه کسی که با ناراحتی این خبر را داد گفتم شوخی خوبی نیست به گوششان برسد ناراحت می شوند . امکان ندارد . دو شب پیش تلفنم زنگ خورد . خودش بود گفت می خواهم به یک مهمانی کوچک دعوتتان کنم . من خوش و بِش های همیشه ام را کردم .آدرس داد و فامیل مردی که میزبان مهمانی او بود را گفت . من به رو نیاوردم انگار که نشنیدم . نمی دانم چه مرگم شده بود هم  نمی خواستم قبول کنم هم فکر می کردم نباید به رویش بیاورم که این خبر دهان به دهان چرخید ه و به ما رسیده و ما هم جز همان هایی بودیم که شاید زودتر از این که تو بخواهی بگویی فهمیده ایم . فکر کردم ممکن است معذب بشود . نفهمی ام را ادامه دادم تا اینکه گفت عاطفه جان ! عزیزم واقعا خبر نداری دارم کجا دعوتت می کنم ؟ پست فطرتانه گفتم : برای آقازاده آستین بالا زدید لابد . اصل مهمان شما شدن است و ... که آمد وسط حرفم با خنده و به حالت شوخی گفت : یک همراهی پیدا کرده ام برای خودم مرد خوبی ست  همین آقای فلانی که شما را دعوت گرفته است برای افطار اولین جمعه ی رمضان .لال شدم . من همیشه بدم توی تلفن های حسی پر از لکنت و مکث و ضربان قلبم و تند تند راه می روم . نشانی را کف دستم نوشتم .تبریک های عمیق گفتم ابراز شادی کردم و مثل همیشه تحسینش کردم و خداحافظ گفتم .بعد راستش گریه کردم برای خودم ریز ریز ، نشانی را شستم و جایی یادداشتش نکردم . حالم بهم ریخته شد . برایش خوشحال شدم چقدر توان بالایی برای تحمل این همه حرف و هماهنگ کردن این همه آدم و بچه هایش را دارد توان مواجهه با عروس ها و دامادهایش را . توان جای دادن آن بالش ِ یک نفره ی دونفره در لایه های روح صبور و مقاومش را. بچه هایش بزرگ شد ه اند و عاقبت بخیر و موفق. حالا می خواهد از جایی که زندگی فردی خودش قطع شده بوده دوباره شروع کند و برود .کارها و برنامه های زیادی دارد می دانم چطوری ست شخصیتش .از احترام عشقش سرسوزنی کم نشده برایم مثل بقیه قضاوتش نمی کنم  که این هم زن است بنده ی خدا  و نمی تواند تنها بماند .سخت است زندگی و ...دیگر حالا خیلی وفادار بود پانزده سال صبر کرده .من سکوت کرده ام فقط این روزها و نمی توانم بگویم عشقشان آن عشق با شکوه را فراموش می کنم .تعصب دارم به عشقشان . ببین چه بوده آن شکوه و آن مهر فزاینده که مخاطبین این عشق را تحت تاثیر خودش قرار داده انگار مردی که تازه پایش به حریم این زن باز شده بی که بخواهد به قسمتی از حافظه ی جمعی ما از این عشق دستبرد زده . اما قطعا چطور زندگی کردن هر کسی به خودش مربوط است و حق طبیعی اوست که انتخاب کند بر اساس دل خودش و معیارهای خودش نه عواطف ما . همه ی این ها یک طرف او می رود و خوب باز هم خوب و عالی زندگی می کند کدبانو و خانم  و با سلیقه و خوش رو  .کم کم همسزش را همه می پذیرند . من می دانم که عشق همواره از سمت زندگی و حوادث در حال تهدید است ولی چرایش را نمی دانم  . این روزها دلم می خواهد بدانم آن بالِش پُر از بوسه را کجا می گذارد . من اگر جواب این سوال را بدانم شاید بتوانم بالش های پَر رویاهایی که در روحم به طرز فجیعی پَرپَر شده اند را در جایی مخفی کنم که این همه حرف زور نشنوم از عشق این همه خودم را به خاطر رعایت حرمت عشق وتعهد حتی به بی تعهدی های کلیّت عشق زجر کش نکنم . چطور می شود آدم یاد بگیرد یاد خودش هم باشد حتی وقتی عشقی به ظاهر از دست می رود و از حالتی به حالتی دیگر تبدیل می شود خودش را دوست داشته باشد وقتی آنکه دوستش داشته دیگر نیست ؟ همه ی نیروها از عشق می خیزد حتی عشق انسانی به یک گیاه به یک پدیده همه ی رنج ها هم مقدمه ی شروعشان همین عشق است انسانی و آسمانی اش فرقی نمی کند به نظرم محتوا یکی ست و خروجی یکی . کُشندگی و کِشندگی ! هر دو سختند . آفرین به این زن توانا که هنوز در ناصیه ی زندگی چیزی می بیند که به آن ارزش ادامه دادن بدهد .بدا به حال امثال ما که سالها سر قبری که قلبمان بود گریه کردیم چه وقتی پُر بود چه وقتی خالی اش کردند . خالی شد و بدل به لخته ی خونی تپنده شد که فقط از نظر علمی معنا دارد و عضوی ست که  تنها سِمت مهمی در بدن دارد همین  و بس .خدا این روزها بدجور دارد من را آزمایش می کند . بدجور تکانم می دهد . بدجور مفاهیم کله گنده را به زور اتفاقات حالی ام می کند . جبّار شده رحیمم . می فهمی ؟

 

                                              

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۲/۱۳
... دیگری

نظرات  (۱)



جبار شده رحیمت... تللللخ........ ..
پاسخ:
سخت...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی