صدای سوهان
مریضی فرار کردن از در و دیوارهای اتاق ... مریضی فرار کردن از طول و عرض
خانه ... مریضی فرار کردن از تونل های ریز زمینی مترو .... مریضی فرار کردن
از سر و صدای محل کار ... مریضی فرار کردن از سکوت مه آلود قلب ... مریضی
خاموش کردن تلفن ... کشیدن سیم ها از پریزها ... خاموش کردن لامپ ها ...
روشن کردن لاغرترین شمع ها ... اسمش چیست ؟ یادم نمی آید ... من از
نقاهتی طولانی که مردمان عشق می دانندش و روحم آن را مرگ خطاب می کند
چیزی به یادم نمانده الا دلتنگی و صدای تراشیده شدن الوارهای صبوری که استخوان
هایم هستند .حالا مچ شکسته ی پای راستم دوباره با مویه ای در همان نقطه
تراشیده می شود در هر ثانیه و عصب ها تنها ناقلان دردند در من . نمی خواهم روی
این الوار تراشیده گچ بریزم . می خواهم صدای سوهان را بشنوم ! می خواهم عصب
هایم چیزی برای انتقال داشته باشند . چون دیگر حرفی نمانده است . به هر کسی که
آلزایمر دارد رشک می برم! این فراموشی های مسخره ی روزانه کفاف نمی دهد
آن مرحله ای هست که خودت را هم نمی شناسی هیچ کس راهم یادت نیست
آنم آرزوست !