یکی این چهل دقیقه را هم از من بگیرد !
یاد گرفته ام اول صبح روزهایی که شیفت عصر هستم را بعد از فرستادن
بچه به مدرسه ، بعد از شستن ظرف های شتابزده ی صبحانه ، بعد از برگرداندن
اتوی نیمه داغ به سرجایش ، بردارم برای خودم . از مواجه با خودم در خلوت
می ترسم اما دنبال خودم می گردم . چهل دقیقه فرصت دارم یا باید داستان کوتاه
بخوانم ، یا باید شعری ناتمام را تمام کنم ، یا باید سرم را بگذارم روی میز و
صدایی که همچنان محبوب ترین صدای دنیاست برایم را از اسپیکرها گوش کنم
و در حالتی نیمه هشیار برای قلوه سنگی که در سینه ام ترک بر می دارد گریه
کنم . چهل دقیقه فرصت دارم با خودم باشم . اگر تلفن های بی مورد بگذارند
اگر صدای بهم خوردن در قابلمه ی برنج بگذارد اگر مامور گاز و برق زنگ
را تا جایی که جا دارد فشار ندهند ! از خودم سوال می کنم برای بار میلیاردم!
سوال می کنم . یک چیزی هست که هی ازخودم درباره اش سوال می کنم و
می دانم جوابی ندارم اما مثل لعنتی ها باز سوال می کنم . اگر این چهل دقیقه
هم در دو روز از هفته نباشد من باز دارم سوال می کنم در همه ی لحظه ها
حتی وقتی مشغول درس دادنم دارم از خودم سوال می کنم حتی وقتی خوابم
دارم سوال می کنم . سوال ، آن سوال سخت را در همه حال از خودم می پرسم
و توان خلاص کردن خودم را ندارم خودم را می گذارم سینه ی دیوار و
می خواهم با آخرین گلوله کارش را تمام کنم اما او به هیات زنی دل شکسته
بلند می شود با دامن کشیده ی سیاه می رود توی آشپزخانه دستگیره های
لب سوخته را برمی دارد و حجمی داغ را در سبد آبکش خالی می کند . میان بخارها
می ایستد و سوال می کند از خودش که ته دیگ سیب زمینی باشد یا زعفرانی ؟
گاهی حتی جواب همین سوال مسخره ی تکراری را هم نمی داند . اساسا وقتی
جواب مهم ترین سوال زندگی ات را ندانی انگار جواب هیچ چیز را نمی دانی !
هیچ چیز را ...