الهی ور افتد نشان جدایی
افتاده ام توی جا .شب تلخ و سنگینی را گذراندم . از ماجرایی به شدت رنجیده خاطر بودم و گوش درد هم به اوج خودش رسیده بود . توی خیابان با سگ لرزه ی شدید سرگردان بودم .چهل دقیقه ی بعد عکس سی تی اسکن حاضر می شد می خواستم بروم بیرون از اتاق که عکس جمجمه ی مزخرفم را توی مانیتور مرد جوان دیدم . دلم می خواست تفنگی داشتم و به آن شلیک می کردم . به محتویات سگ مصبش .مرد متصدی دستگاه چند لحظه قبل آمده بود توی اتاقک و گفته بود کش موهایتان را باز کنید خانم. یک دقیقه رفته بود بیرون و هنوز من با شرابی غمگین و پریشان موهایم درگیر بودم برگشته بود .عصبانی و کلافه تر شدم . گفت عجله کنید.نصفه نیمه ریختم شان توی یقه ی پالتوی سیاه .سرش را انداخت پایین .گفت چانه تان را بد گذاشتید . عکس بد می افتد .بعد چانه ام را محکم به سمتی که درست بود برگرداند .یاد عکاس خانه ای افتادم که پدرم در بچه گی می بردمان .عکاس می آمد و چانه ام را به سمت دلخواهش می برد .در آن لحظه اما از همه ی عکاس خانه ها از همه ی عکس های دنیا از تصورجمله ی به من نگاه کن عکاس ها بیزار بودم .قلبم اناری بود که از بالای طاقی افتاده باشد، هزار دانه ی خونی حرمت شکسته داشت. اشک دو طرف صورتم راه کشید .متصدی از بیرون گفت آب دهانت را قورت نده با بینی نفس بکش و به روبه رو نگاه کن .دوباره برگشت توی اتاق ایستاد روبه رو و گفت اینجا ...لطفا به من نگاه کنید . نمی خواستم بفهمد گریه کرده ام .همه ی راه را گریه بودم و چند لحظه ی قبل را . با خجالت نگاه کردم به سمتش . گفت :آخ! متوجه نبودم خیلی دردتون زیاده ببخشید اذیت شدید الان تموم می شه و تمام شد . کوچه های احمد آباد کش می آمدند و حالم هیچ سر جایش نبود . ایستادم رو به روی مغازه ای در پاساژ معروف بابک ،پر از سنتور و سه تار و تنبک بود .لای در را باز کردم و گفتم: دو تار خراسانی می خوام دارید؟ فروشنده گفت : داریم تشریف بیارید داخل . نشستم روی پله ی داخل مغازه دوتار را از دیوار برداشت و زد .گوشم داغ شد با همه ی دردناکی اش . گفت این مخصوص آهنگ نوایی ست .گفتم می دونم بله. خریدمش برای کلاس موسیقی دخترک .با آخرین ذرات حقوق آخر ماه . کیف مخصوصش راتمام کرده بود .دو تار را لای لفاف نازک سفیدی پیچید و داد بغلم .گفتم می ترسم بشکند .گفت مواظب باشی نمی شکند .بیرون زدم و دو تار را مثل معشوق هزار ساله ی ادب فارسی با عشق و احتیاط در آغوش گرفته بودم .به تاکسی گفتم : اقبال لاهوری ! نگه داشت .سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت کرایه ی دربست از اینجا زیاد می شه . یک دفعه به لفاف سفید نگاه کرد و گفت : دو تاره ؟ سرم را تکان دادم که یعنی ها . گفت می برمتان . سوار شدم .از توی آینه گفت : حیف از دوتاره خانم باید مواظب باشی کاسه اش نشکنه . گفتم بله چشم سعی می کنم، امیدوارم نشکنه . گفت من بچه بودم دو تار پدرم از دستم افتاد شکست، بچه ی تربت جامم . الان اینو دیدم دست شما داغ دلم تازه شد . استاد قاسم زاده را می شناسی؟ ربیعی را چطور ؟استاد عطایی را یگانه را؟ نمی دانم خدا چرا باید این مرد تربت جامی با لهجه و سادگی و شناختش از همه ی بزرگان دوتار نواز و آواز خراسان را همین امشب می فرستاد . به درختهای سپیدار نگاه می کردم از پنجره، گوشم را تکیه دادم به دوتار و نوای حاج قربان سلیمانی را شنیدم : غمت در نهانخانه ی دل نشیند ... با غمی که در نهان خانه ی دلم نشسته بود به خانه رسیدم .دخترک شاد شد از دیدن دو تار . وقتی خانه ساکت و تاریک شد بلند شدم دو تار را همان طور سفید پوش بغل کردم و در کمد رختخواب ها گذاشتمش .خوابیده بود اما گوشم از زیر دستمال داغ می شنیدش : مرنجان دلم را که این مرغ وحشی ز بامی که برخاست مشکل نشیند .یادم آمد داروخانه نرفتم و داروهایم را نگرفتم .گاهی دارو و درد و درمان یکی ست . درد بی درمان اما هیچ دارویی ندارد . هیچ دارویی .
پانوشت:
فکر کنم شکسته ترین جاش همونه که می گه : همه با وفاین تو گل بی وفااایی