" دردا که تو همیشه همانی که نیستی " (غلامرضا طریقی)
خودم را نشانده ام پای شومینه ، سرم را گذاشته ام روی ساعد خودم بر سنگ مرمر سیاه مستطیل شکل و زل زده ام به شعله های بالا بلند آتش . دو روز است از سفری پر ماجرا و خاطره برگشته ام و چمدانم را هنوز باز نکرده ام . کاش با بادهای سوزناک و قوی احوال ِ مشهد اردهال در اواسط این پاییز هم مسیر می ماندم کاش می شد کنار سنگ مرمر سفید مزار سهراب سپهری روی زمین خیس شده از باران دراز می کشیدم و در آسمان پی چیزی می گشتم که از آن ِ من باشد اما از پیرزنی که دم در امامزاده چادر سرمه ای ِ پر گل داد سرم کنم و حواسش پی نشست و برخاست من در صحن امامزاده بود رویم نشد . او چه می دانست من از کجا می آیم و در سرم چه هواهاست و در دل لاکردارم چه آشوب ها و حزن ها . غم دارد کار خودش را می کند من کار خودم را . کار غم آب کردن استخوان من از رنج های زندگی ست و تحمیل مسئله ی بغرنج و ناتمامِ فراق ،کار من نگریستن به اتفاق هایی ست که دائما می خواهند جدایی من از آنچه و آنکه می خواهم را گوشزد کنند . کار من گاه قداره کشیدن به روی غم است کار من گاه به زانو در آمدن در برابرش . آمده ام خانه و خواهر زاده ام را نگه می دارم ،خواهرم چند روز است که با همسرش به زیارت کربلا رفته. بچه ی ساکت و آرامی ست با دخترک من بازی می کند و گاهی که یادش می آید پدر و مادرش نیستند می چرخد توی اتاق ها دنبال گمشده ای . دیشب وقت خواب توی تاریکی رفتم کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم موهایش را نوازش کردم و بوسیدمش .نفس بلندی از سر دلتنگی و آرامش کشید و در فاصله ای کوتاه از آخرین بوسه ام بر پیشانیش خوابید . خودم تا صبح توی اتاقم قدم زدم با نا آرامی های مضاعف شده ی جانم . بسته ی کوچک گل های محمدی که از کاشان آورده بودم را متصل بو کشیدم و نمی دانم کی خوابم برد . امشب اما از قرار کاری از گل های محمدی بر نمی آید شام دخترک ها را داده ام مراسم مسواک و بغل کردنشان را اجرا کرده ام و پناه آورده ام به شعله های آتشی که گرمم نمی کنند .دلم می خواهد زمان بگذرد و خودم را از طی کردن سر بالایی هایی که مجبورم بپیمایم خلاص شده ببینم . دلم می خواهد تکلیف خیلی چیزها روشن شود . حالم حال وقتی ست که در بازارچه ای قدیمی با دو لیوان قهوه منتظر ایستاده بودم کسی که منتظرش بودم پیدا نمی شد و من وسط دلشوره و استیصال دستم را گذاشته بودم روی یکی از لیوان های قهوه تا از دهن نیفتد و دلم می خواست زمان بگذرد بلاتکلیفی تمام شود ، دستم را از روی دهانه ی لیوان بردارم و بخار معطر قهوه کار خودش را بکند غم کار خودش را من کار خودم را .دلم می خواهد بدانم آن درخت چهارصد و چند ساله ی سرو در صحن باغ فین چطور توانسته بود دوام بیاورد عمری را سبز و سرپا بماند پا در زمین و سر در آسمان .