من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

"السلطان ابا الحسن"

پنجشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۷، ۰۸:۱۹ ب.ظ



دیشب شب شهادت امام رضا بود . همیشه در چنین شبی نفس کشیدن در هوای مشهد  کار آسانی نیست . باران جسته و گریخته ای می بارید و از کوچه و خیابان ها صدای روضه و گریه می آمد .  به رسم هر سال در خانه ی پدر بزرگم مراسم عزاداری با شکوهی برگزار شد . دیر وقت برگشتم خانه و تصویر نازنین ِ مادر بزرگ که اردیبهشت امسال به رحمت خدا رفت مدام پیش چشمم بود.  نبود تا سه شب پی در پی با شانه های لاغر و خمیده اش بنشیند لب پله ها و کفش مهمان ها را جفت کند ، نبود که پیش پای همه بلند شود دستش را روی سینه اش بگذارد و‌ بگوید خوش آمدید .عکسش را زده بودند به دیوار، درست همان جایی که هر سال می نشست با چادر خال ریز و دست های لرزان و روسری خوشبو . چند بار چای گرداندم توی مجلس کمرم یاری نمی کرد و به خاطر گوش درد شدیدی که این روزها امانم را بریده و طبق سنوات گذشته ! از الان تا بهار ادامه پیدا خواهد کرد نتوانستم بیشتر کمک کنم .‌جای خالی مادر بزرگ اذیتم می کرد دلم می خواست زودتر به خانه برگردم اما باید شام مهمان ها را می دادیم و بعد از جمع و جور کردن اسباب ِ پذیرایی می رفتیم . در راه برگشت به این فکر می کردم که خیلی فکرها و سلیقه ها در من عوض شده است و یا دستخوش تغییراتی شده  اما هیچ چیز حتی به وجود آمدن ِ بعضی دل آزردگی های مذهبی نتوانسته و نمی تواند علاقه و ارادت من به امام رضا علیه السلام را کمرنگ کند .‌ طبق یک قرار نانوشته خودم را موظف می دانم روز تولد و روز شهادت شان را حرم بروم در هر حال و موقعیتی که باشم . صبح زود  با تب و درد گوش و سرفه های بی امان از خواب بیدار شدم .لباس پوشیدم و با دفترچه ی بیمه و مقداری پول و چادر مشکی تا شده از خانه بیرون زدم . کلی توی درمانگاه و داروخانه معطل شدم آقای دکتر مرد چهل و چند ساله ی خوشرویی بود من هم که خرمالو و عنق و بد اخم و دردناک . دفترچه را باز کرد و گفت  : خب چه خبر؟ با تعجب نگاهی کوتاه کردم و گفتم : هیچی ! سرما خوردم ، گوشم زیاد درد می کنه دکتر ِگوش و حلق پارسال گفته باید لوزه ام رو عمل کنم تا از مشکلات و عفونت های پشت سر هم مجرای گوش کم بشه .چراغ قوه ی سرد را داخل گوشم برد و گفت: خب چرا گوش ندادین ؟ گفتم : حوصله ی عمل ندارم .شانه هایش را بالا اندانت و گفت : عجب ! صفحه ی اول دفترچه را باز کرد و با صدای بلند گفت : عاطفه خانم جان !شما باید ببشتر مواظب خودتون باشین . حوصله ندارم هم مال پیرهاست نه شما که جوانی با این اسم قشنگ ! انگشتهایم را توی پوتین هام جمع کردم و به هم فشار دادم وقتی خجالت می کشم و معذبم انگشتهای پایم را به همدیگر به جوراب به کف کفش به پایه ی صندلی به فرش به  زمین فشار می دهم و چیزی نمی گویم . نسخه اش را نوشت . لبخندش را زد دستگیره ی در را چرخاندم و همان طور اخمو گفتم ممنون روز بخیر ! با صدای دو رگه و بلندش جواب داد خدانگهدار عاطفه خانم جان ! در را بستم و به این فکر کردم که اگر عالم و آدم اسمم را به خوبی و لطف و پراز مهر صدا بزنند باز من  شنیدن اسم خودم را از زبان تو دوست دارم . هیچ کس نتوانسته به مهربانی تو عاطفه صدایم کند . بغض گلویم را گرفت و دلتنگی و رنج در بند بند وجودم تیر کشید .بلاخره  دو تا آمپولم را زدم تاکسی گرفتم و راه افتادم سمت حرم . از یک جایی به بعد اجازه ی تردد به  ماشین ها را نمی دهند . چادرم را انداختم سرم و دسته ها را نگاه کردم از عَلَم ها با پرنده های فلزی و پرهای سبز و سرخ و سیاه و سفید ، عکس گرفتم، به لهجه ی زوارهای آذری و یزدی و اصفهانی گوش کردم وقتی با همدیگر رو در رو یا تلفنی حرف می زدند . در ورودی مسجد گوهرشاد نشستم نوحه خوان به لحن ترکی محزونی می خواند نمی فهمیدم دقیقا چه می گوید اما با همه ی صورتم اشک ریختم . استخوان هایم دوباره شروع کردند به لرزیدن رفتم کنار حوض بزرگی لیوانم را پر از آب کردم قرص مسکن خوردم و کمی از شربت تلخ سینه را سر کشیدم . نرسیده به باب الرضا(ع) همان جایی که گلدسته های صحن جامع را نشانت داده بودم ایستادم دوباره مثل همان شب چادرم را توی صورتم کشیدم و صدایت را به خاطر آوردم : عاطفه ! گریه نکن ! بازم صبر کن ! صبر . پروانه ای در کاسه ی زانویم شروع کرد به لرزیدن نمی شد وسط صحن بنشینم کامم تلخ بود و دلم خون اما به طرز غریبی خودم را در مدار مهربانی و سخاوت امام احساس می کردم و یک جور بی وزنی روشنی داشتم در عین ِ دل گرفته گی و اندوه . از میان مردمی که روی فرش های قرمز خوش نقش و نگار نشسته بودند رد شدم کفش هایم را پوشیدم رو به گنبد ایستادم ، سرفه کردم ، عذر خواستم و دست بر سینه سلام دادم .‌همان وقت صدایی نا آشنا به گوشم رسید : عاااطفه! ناخود آگاه برگشتم پشت سرم را نگاه کردم مردی داشت زن جوانی را میان جمعیت صدا می زد فقط همین . بیرون از حرم تک و تنها در مغازه ای قدیمی نشستم و یک ظرف کوچک فرنی داغ خوردم . مخلوط آرد برنج و نبات و شیر و دارچین  به همراه بغضی که هنوز کوچک نشده بود را فرو دادم و تلاش کردم از خیابان های شلوغ خودم را به سمت خانه در انتهای وکیل آباد برسانم . نمی خواستم غروب غمزده ی این روز را ببینم .

پانوشت : این عکس را ظهر از آسمان ورودی باب الرضا (ع) گرفتم ‌و پاکی سپید ِ  ابر و پَری اش را عجیب دوست دارم .

                     
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۸/۱۷
... دیگری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی