من و شمعدانی ، شمعدانی و من
همیشه بد موقع آژانس گیرم نمی آمد حالا تپ سی هم اضافه شده ! مگر من خارج از نقشه ی شهر رفت و شد می کنم که کسی نمی آید دنبالم ؟ تاکسی های خطی را بگو حالا وقتی لازم نداری شان و داری به راه خودت پیاده می روی رابه راه بوق می زنند که سوار شوی و رشته ی افکار دور و درازت را قیچی می کنند اما وقتی با کلی بار و خرت و پرت و گردن کج کنار خیابان می ایستی ناامید از تپ سی و چیتکس و اسنپ و اینها همه ی تاکسی زرد ِ قناری ها لج می کنند تند رد می شوند محل سگ هم به آدم نمی گذارند . این شد که نشستم توی اتوبوس ِ لق لقو امروز با گلدان چاق شمعدانی دستم .گلدان شمعدانی چرا این وسط خریدم ؟ همکارم دارد منتقل می شود جایی دیگر همکاران دیگر گفتند گلدان بخر کارت هدیه بگیر سر راهت و بیا . حالا من آن سر دنیا بودم دنبال کارهای مزخرف اداری و خسته و کوفته و کلافه .رفتم شمعدانی را خریدم و سفارش تزئینش را دادم . بعد با شمعدانی رفتم بانک و هی مواظب بودم مردمِ عصبانی تر از خودم نخورند به ساقه هایش و گلهایش نریزد . بانک چرا اینقدر کوچک بود راستی ؟ چرا مردها تمام شانه رد می شدند وقتی می خواستند توی صف ِ افقی بایستند جلوی پیشخوان ها ؟ باشانه های پهن ِ زمخت ِ بی مبالات تنه می خوردند به همه به من و طبعا به شمعدانی .شمعدانی بوی خوب می داد تلاش می کرد حالم را جا بیاورد ولی مردهای چک به دست سفته به دست با بوی تند عرق ِ پیراهن های آستین کوتاه حالم را بدتر می کردند . زیر لب چیزی گفتم یکی شان خودش را جمع کرد و دورتر ایستاد . پنجاه دقیقه توی بانک معطل شدم با کلی ماجرای احمقانه . بعد دوباره هیچ کس پیدا نشد من و شمعدانی را به مقصد ِ دورمان برساند و سوار اتوبوس لق لقو شدم . زنی پیر گرمش بود کفش هایش را محکم در آورد یک لنگه اش نزدیک بود بخورد به شمعدانی که جلوی پایم گذاشته بودمش و دیگر نمی توانستم بغلش کنم . اخم کردم فهمید شروع کرد به سوال های بی خود : این را چند خریدید ؟ قبل از اینکه جواب سوال بی خودش را بشنود خودش را خم کرد و دو سه برگ از شمعدانی را کشید و مثلا لمس کرد . پلاستیکیه ؟ می خواستم خودم را پرت کنم از پنجره وسط چمن های میدان ! خدایا شصت و چند ساله به نظر می رسید یعنی فرق گل پلاستیکی از طبیعی را نمی فهمید ؟ گفتم نه ! گفت : ها پس طبیعیه ! من به پنجره نگاه کردم انگار که نشنیدم . بعد نوبت زنی شد که کنارش نشسته بود با لبهای ژل تزریقی و ابروهای تا آسمان رفته . آدامس می ترکاند و برای اینکه از قافله جا نماند پرسید از همین دور میدونیه خریدین ؟ گفتم بله . گفت : اسمش چیه ؟ گفتم چی ؟ (فکر کردم اشتباه شنیدم خب ! )گفت : گلدونو می گم اسمش چیه ؟ گفتم : شمعدونیه دیگه ! یعنی چطور با حداقل سی و چند سال سن شمعدانی را نمی شناخت ؟. ابروهایش را داد بالاتر و گفت : فکر نمی کنم ! پیرزن مداخله کرد و گفت : پلاستیکی نیست ولی خوب رشد کرده . می صرفه . اسمش چی بود ؟ زن ابروهایش را داد پایین و با اطلاع کامل گفت : شَمدونیه ِ دیگه حاج خانم ! یاد داستان ِ گلدان ِ چینی ِ جلال آل احمد افتاده بودم . گلدانی که در اتوبوس از دست آدمها افتاد و شکست . قبل از رسیدن به ایستگاه عزم پیاده شدن کردم . می خواستم به راننده پول بدهم شارژ کارتم تمام شده بود . ناچار به مرد جوانی که صندلی جلو نشسته بود گفتم آقا ببخشید یک لحظه این را می گیرید او هم بی شرف شمعدانی را با دست من کامل گرفت . لبخند زد و زیر لب فرمود : جفتتون قشنگین شما و شمعدونی ! راننده در را باز کرد و یک ثانیه وقت داشتم که بد و بیراه بگویم یا پیاده بشوم . خب پیاده می شدم بهتر بود . چون در غیر این صورت باید شمعدانی را با مخلفاتش می کوبیدم توی سر مردک که نمی شد کادوی مردم را ویران کنم . بد و بیراه مناسب حرکتش هم از ذهنم رد نمی شد از بس عصبانی بودم . بلاخره از دامنه ی تپه ای که محل کارم در آن واقع است بالا خزیدم و رسیدم . کارت هدیه را به همکارم دادند خیلی به گلهای شمعدانی نگاه نکرد و به یادداشت من که بین زمین و آسمان نوشته بودم در روزی شلوغ . چند دقیقه ی پیش به من گفت حس می کنم هیچ کس از رفتن من ناراحت نیست من داشتم به سبزی ِ برگچه های تازه ی شمعدانی نگاه می کردم از دور و هیچ جمله ای برای قربان صدقه رفتن نداشتم فقط کمی تسلایش دادم که به جای جدید عادت می کند . حالا همکارم رفته آن طرف ساختمان . بچه ها رفته اند .من و شمعدانی تنهائیم . دلم می خواهد بردارم و با خودم ببرمش خانه . این دفعه با تاکسی آبرومند ِ کولر دار . پلاستیکی نیست طبیعیه و خوب که نگاهش می کنم هنوز نام گلی ست که بسیار دوست دارمش .