در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن...
يكشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۱۶ ق.ظ
قطار تابستان خیلی زود تو را برد
و انگار دنیا را
زمستانی پر از برف تسخیر کرد
از کره زمین بیرون نرفتی
پس چرا
زمین ناگهان خالی شد ؟
حالا ستاره هایی که شب ها فرو می افتند
نقش و نگارهای منند
بر چمن آسمان ها
ستاره ها ستاره نیستند
نگاه های حسرت آمیز منند
بر چهره ی تو هر کجا که باشی
جدایی چنان بین ما فاصله انداخت
که انگار تو چیزی نبودی
جز خیالی در افق های دور
جدایی به گمان خود بین ما فاصله انداخت
اما تو که یک نفر بودی
بسیار شدی و
در قلب من ماندی
(نبی خزری / جمهوری آذربایجان )
۹۵/۰۵/۰۳