بی من تو در کجای جهانی که نیستی (غلامرضا طریقی )
سر خیابانمان یک تکه زمین ِ افتاده هست با سنگ های ریز و درشت .از ماشین پیاده شدم وسنگ هایی را که شکل ماهی و موش و قارچ و لاک پشت و بستنی بودند جمع کردم . بعضی های شان گوشه های تیز داشتند بعضی های شان رگه های ظریف بعضی های شان هم یکدست سیاه بودند و خلاص . دو تا سنگ هم بودند که مثل دو تکه از یک قلب کامل بودند و یک جوری کنار هم قرینه قرار گرفته بودند که انگار یک نفر چیده بودشان نه اینکه از اول آن جا بوده باشند . آمدم بر دارمشان تا فردا توی کلاس کاردستی با بچه ها رنگشان کنم دیدم دلم نمی آید . گلویم را بغض گرفت از رحمی که دلم به سنگ ها آورد . گلویم را بغض گرفت که نمی توانم یک قلب سنگی را از جا بکنم اما قلبم به بی رحمی تمام از سینه ی زمینی که در آن زندگی می کردم کنده شده است . دست کشیدم روی غبارهای دو سنگ ، برقی ملایم روی شان افتاد . انگار امیدوار باشم روزی دستی غبار از قلب چند پاره ام پاک خواهد کرد نفسی عمیق کشیدم و بلند شدم. بعد دیگر هیچ سنگی جمع نکردم . همه ی موش ها و ماهی ها و بستنی ها و کلاغ ها و لاک پشت ها را ریختم توی قابلمه ی استیل ناهارم چون هیچ وسیله ای نداشتم که تا خانه برسانمشان . راننده های سر خیابان عاقل اندر سفیه نگاهم می کردند !من زنی بودم که یک دستم کتاب بود و آن دستم قابلمه ی کوچکی پر از سنگ! دانه دانه شستمشان و روی لبه ی پنجره چیدمشان تا خشک شوند برای فردا، بعد از دو سه هفته ی پر از جدال پر از دروغ پر از سکوت پر از چشم هایی که به روی شرافتمندانه انسان بودن بسته می شوند و به دست ها اجازه می دهند قلب هایی را از زمینی که در آن آواره اند تکان بدهند و آواره تر کنند،فردا می توانم یک عالمه بچه را خوشحال کنم شاید از خوشحالی شان آرام بگیرم .