من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

من دیگری هستم

یادداشت های روزانه ی دیگری

بایگانی

و سعادت گاه داشتن مردی ست که مهرش را پنهان نمی کند

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۵۶ ق.ظ


سر صبح مردی را دیدم با قد بلند و شانه های پهن داشت آرام در پیاده رو می رفت و یک کیف زنانه ی ورنی مشکی را روی شانه ی چپش انداخته بود با رگه های طلایی . همیشه این مردهایی که توی خیابان کیف زن همراهشان را لحظاتی حمل  می کنند تا او راحت تر بچه را بغل کند و یا خسته گی احتمالی اش کم شود و یا چادرش را روی سر مرتب کند ، تحسین کرده ام . آخر خیلی از مردها عیب می دانند کیف زنانه دستشان بگیرند .به این نگاه شدیدا جنسیتی بعضی مردها حس خوبی ندارم و فکر می کنم این ها همین هایی هستند که مثل هنرپیشه ای که دیشب رامبد جوان آورده بود توی برنامه اش داشتن سبیل و حفظ آیتم های ظاهری مردانه برای شان خیلی بیشتر اهمیت دارد تا مردانه گی به معنای مطلق کلمه اش . می گفت سبیلم که سهوا گوشه اش خراب شد و مجبور شدم از دستش بدهم سه هفته توی خانه خودم را حبس کردم و بیرون نرفتم !حتی شوخی اش هم با مادرش این بود که پدرم در همان عنفوان جوانی از دنیا رفت و بر خلاف مادرم که زن خوب را مثل خودش زن همدانی می داند پدرم چنین نظری نداشت ! بعد هم خندید و حضار هم خندیدند.بعضی شوخی ها بک گراند ذهنی ما را نسبت به باورهای مان حالا چه کوچک باشند و چه بزرگ نشان می دهند . آنچه در کشور ما وجود دارد یک طبقه بندی مردسالارانه ای ست که از قدیم بوده و حتی متجدد ترین مردان امروزی هم با این که در خیلی مسائل بسیار بهتر از اجداد پدری خود عمل می کنند اماعملا درگیر آن نگاه حاکم بر جامعه ی جنسیتی هستندتا انسانی و متعال . من حالا فرسنگ ها از آرمان طلبی های جوان سرانه ام دور افتاده ام به سبب شرایطی که در آن زندگی می کنم اما پای بعضی چیزها که وسط می آید می بینم آن اعتقادها و باورها و حسرت های اصلاح طلبانه در وجودم هست و فقط در لایه های پوشیده ی ذهنم مخفی شده است . داشتم آن مرد را می گفتم که با اکراه کیف زنانه را روی شانه اش نینداخته بود، آن را از بدنش دور نگرفته بود جوری که آی مردم من محض کمک این کیف را دستم گرفته ام و تا لحظاتی دیگر بر می گردانمش به زنی که کنار دستم راه می رود . او تنها بود و هیچ زنی در کنارش نبود . من از روبه رو می آمدم داشت آرام قدم بر می داشت و به دورها نگاه می کرد .هفت و نیم صبح شاید کیف را برای همسری می برد معشوقی، خواهری ،دوستی که آن را پیش او جا گذاشته بود . هفت و نیم صبح مردی با شانه های پهن و نگاهی که دورها را می نگریست ابایی از این نداشت که عابران چگونه تصورش می کنند ،در دل مسخره اش می کنند یا نه. او با مهر بند کوتاه ورنی مشکی را روی شانه اش انداخته بود و با دست محکم گرفته بودش همان دستی که به قلب نزدیک تر است . 


                                         


                                                                  

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۲۷
... دیگری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی