خواب درخت های سازگار
دنبال شال گردن سیاهم می گشتم لای لباس های تا شده و بی تا .
پیدا نمی شد . بیرون باد بود و ریزه های باران . کتابی را از زیر بالشم
بیرون آوردم که با عجله در کیف شلوغم بگذارم و بروم بی شال . یکهو
دستم به جسمی نرم خورد بدن آدم برفی عروسکی را بین دیوار و لبه
ی تخت پیدا کردم .دخترکم آن را لای شال سیاه من پیچیده بود. آن
حجم آبی و سفید را با دو چشم تیله ای غمگین . یک جوری کز کرده
بود گوشه ی دیوار که واقعاحس کردم سردش است . باید زودتر پرده را
از اتوشویی بگیرم تا باد از درزهای موزی پنجره کمتر به اتاقم رخنه کند .
باید بیشتر مواظب آدم برفی باشم . باید مسیرهای طولانی تری را
برای پیاده روی با فکرهایم با شکسته گی های قلبم پیدا کنم . باید
مثل درخت سازگار باشم با سکوت.
آدم برفی خواب بود و گرمایی در شال من برای آب شدنش نبود .
این شال ها هیچ کدام گرم نیستند سرمای این زمستان استخوان
مرا سوزاند . اندوه این زمستان پر از تنهایی و بیماری یک خواب
زمستانی می خواست . بخوابی و فصلی دیگر بیدار شوی که یخ ها
و سنگ های سرد تمام شده باشند . آدم برفی را از لای شال کاموایی
بیرون نیاوردم گذاشتم بخوابد و تنها باشد در تختی که پر از کتاب و
مجله های نخوانده ی داستان است .تمام شب کنارم بوده و نمی دانستم .