نُتی در گلوی پرنده باشم
برای عرفان
از طرف من برای خودت یک چای پر رنگ بریز و به صدای سازت را
در بیاور . مثل کسی که آدمی خواب را بیدار می کند با ملایمت و مهر .
آنقدر زود میان سختی های زندگی مان بزرگ شدی که حالا که دوری فقط
دوست دارم عکس بچه گی هایت را نگاه کنم . راستی چرا دقت نکرده بودم
ببینم غیر از حیوانات کوچک خانه گی از کی بود که دلت برای موسیقی
رفت ؟ حالا فکر می کنم خوب است که رفتی برای دلت نت های تازه بسازی
نه اینکه مثل من پی کلمه ها باشی و آدم های کلمه ساز ! آدم های کلمه باز !
نت ها از کلمه ها مهربان ترند .نگاهشان کن و به پوست شان دست بکش.
مهربان ترند . این را یقین دارم . نت ها حتی بی وفاترین و گریز پاترین شان
مهربان ترند . کلمه مثل مته ای در سنگ ها فرو می رود و شکل همه چیز را
عوض می کند و می تراشد . فکر کن استخوان آدم را شکل اسب می کند و رم
می دهدت در کوه و بیابان . نت ها می گویند بیا ! دامنت را جمع کن و بنشین
و بشنو . یقه ی کتت را صاف می کنند و می توانند پوستت را نوازش کنند
مثل وقتی نامجو از دل سعدی می خواند که این عمر طی نمودیم اندر امیدواری
اندر امیدواری ... و تازه فهمم می شود که این کلمه ی امید چیست . آنی که
نوشتم نبود آنی ست که می شنوم . امید روی کاغذ که می آید رنگ می بازد .
برایخودت چای پر رنگ بریز و سازت را بگو کلمه ای را از من به نتی شبیه
پرنده بدل کند . من اینجا سخت دلتنگم و دلم آواز دشتی می خواهد .